دیوان شمس

آن حلوایی که کم رسد زو به دهن (1380)

آن حلوایی که کم رسد زو به دهن
چون دیگ به جوش آمده از وی دل من

از غایت لطف آنچنان خوشخوارست
کز وی دو هزار من توانی خوردن

آن صورت غیبی که شندیش دشمن (1381)

آن صورت غیبی که شندیش دشمن
با خود به قیاس می‌بریدش دشمن

مانندهٔ خورشید برآمد پیشین
هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن

آن کس که نساخت با لقای یاران (1382)

آن کس که نساخت با لقای یاران
افتاد به مکر دزد و تهدید عوان

می‌گفت و همی گریست و انگشت گزان
فریاد من از خوی بد و بار گران

آنکو طمع وفا برد بر شکران (1383)

آنکو طمع وفا برد بر شکران
بر خویش بزد عیب و نزد بر شکران

ور شکران نهاد انگشت به عیب
در هجر بسی دست گزد بر شکران

آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان (1384)

آن کیست کز این تیر نشد همچو کمان
وز زخم چنین تیر گرفتار چنان

وانگه خبر یافت که این پای بکوفت
از دست هوای خود نشد دست زنان

احرام درش گیرد لافرمان کن (1385)

احرام درش گیرد لافرمان کن
واندر عرفات نیستی جولان کن

خواهی که تو را کعبه کند استقبال
مایی و منی را به مِنیٰ قربان کن

از بسکه برآورد غمت آه از من (1386)

از بسکه برآورد غمت آه از من
ترسم که شود به کام بدخواه از من

دردا که ز هجران تو ای جان جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من

از بسکه فساد و ابلهی زاد از من (1387)

از بسکه فساد و ابلهی زاد از من
در عمر کسی نگشت دلشاد از من

من طالب داد و جمله بیداد از من
فریاد من از جمله و فریاد از من

از حاصل کار این جهانی کردن (1388)

از حاصل کار این جهانی کردن
می‌کن ز بهی آنچه توانی کردن

زیرا همه عمرت بدمی موقوفست
پیداست به یک دم چه توانی کردن

از روز شریفتر شد از وی شب من (1389)

از روز شریفتر شد از وی شب من
وز روح لطیفتر این قالب من

رفت این لب من تا لب او را بوسد
از شهد شکر نبود جای لب من