دیوان شمس
از عمر که پربار شود هردم من
وز خویش که بیزار شود هردم من
این گلشن رنگین که جهان عاشق اوست
گلزار که پرخار شود هردم من
اسرار مرا نهانی اندر جان کن
احوال مرا ز خویش هم پنهان کن
گر جان داری مرا چو جان پنهان کن
وین کفر مرا پیشرو ایمان کن
امروز مراست روز میدان منشین
میتاز چو گوی پیش چوگان منشین
مردی بنمای و همچو حیران منشین
امروز قیامت است ای جان منشین
امشب منم و هزار صوفی پنهان
مانندهٔ جان جمله نهانند و عیان
ای عارف مطرب هله تقصیر مکن
تا دریابی بدین صفت رقصکنان
ای آنکه گرفتهای به دستان دستان
دامان وصال از کف مستان مستان
صیدی که ز دام دلپرستان رست آن
من کافرم ار میان هستان هست آن
ای بیتو حرام زندگانی ای جان
خود بیتو کدام زندگانی ای جان
سوگند خورم که زندگانی بیتو
مرگست به نام زندگانی ای جان
ای بیتو حرام زندگانی کردن
خود بیتو کدام زندگانی کردن
هر عمر که بیرخ تو بگذشت ای جان
مرگست و به نام زندگانی کردن
ای جانب عشاق به خیره نگران
تو خیره و در تو گشته خیره دگران
این خیره در آن و آن در این یارب چیست
جمله ز تواند بیدل و بیجگران
ای جان منزه ز غم پالودن
وی جسم مقدس ز غم فرسودن
ای آتش عشقی که در آن میسوزی
خود جنت و فردوس تو خواهد بودن
ای جمله جهان بروی خوبت نگران
جان مردان ز عشق تو جامه دران
با این همه نزدیک همه پرهنران
دیوانگی تو به ز عقل دگران