دیوان شمس
ای خورده مرا جگر برای دگران
دانم که همین کنی برای دگران
من باد رهی بدم تو راهم دادی
من رستم از این واقعه وای دگران
ای خوی تو در جهان می و شیر ای جان
از دلشدگان گناه کم گیر ای جان
گر دست شکسته شد کمان گیر ای جان
اینک به شکنجه زیر زنجیر ای جان
ای داد که هست جمله بیدار از من
ای من که هزار آه و فریاد از من
چو ذلک ما قدمت ایدیکم گفت
ناشاد شبی که اصل غم زاد از من
ای در دو جهان یگانه تعجیل مکن
در رفتن چون زمانه تعجیل مکن
مگریز سوی کرانه تعجیل مکن
از خانهٔ ما به خانه تعجیل مکن
ای دف تو بخوان ز دفتر مشتاقان
ای کف تو بزن بر رگ خون ایشان
ای نعرهٔ گویندهٔ جویندهٔ دل
ای از نمکان ببر مرام تا نه مکان
ای دل تو در این واقعه دمسازی کن
وی جان به موافقت سراندازی کن
ای صبر تو پای غم نداری بگریز
ای عقل تو کودکی برو بازی کن
ای دل چه شدی ز دست دستی میزن
دست از هوس عشوهپرستی میزن
گوئیکه چه ره زنم چو من دست زنم
چون نرگس مستش رهمستی میزن
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
ای رفته ز یاران تو به یک گوشه کران
فریاد تو از خوی بد و بار گران
گر شیر نری چه میگریزی ز نران
ور لاشه خری و سوی لاشه خران
ای روی تو باغ و چمن هر دو جهان
از جان تو زنده شد تن هر دو جهان
بشکستن تو شکستن هر دو جهان
ای ضعف تو ویران شدن هر دو جهان