دیوان شمس

بر گردن ما بهانه‌ای خواهی بستن (1440)

بر گردن ما بهانه‌ای خواهی بستن
وز دام و دوال ما نخواهی رستن

بالا نگران شدی که بیگانه شده است
دف را بمیفشان که نخواهی رفتن

بسیار علاقه‌ها بباید ای جان (1441)

بسیار علاقه‌ها بباید ای جان
تا مسکن و خانه‌ها شود آبادان

ای بلغاری تو خانه کن در بلغار
وی تازی گو برو سوی عبادان

پالوده شوی در طلب پالودن (1442)

پالوده شوی در طلب پالودن
فرسوده شوید در هوس فرسودن

تا لذت پالودنتان شرح دهد
ور نیست چگونه هست خواهد بودن

پیموده شدم ز راه تو پیمودن (1443)

پیموده شدم ز راه تو پیمودن
فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن

نی روز بخوردن و نه شب بغنودن
ای دوستی تو دشمن خود بودن

تا با خودی دوری ارچه هستی با من (1444)

تا با خودی دوری ارچه هستی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من

در من نرسی تا نشوی یکتا من
اندر ره عشق یا تو باشی یا من

تا روی تو قبله‌ام شد ای جان جهان (1445)

تا روی تو قبله‌ام شد ای جان جهان
نز کعبه خبر دارم و نز قبلهٔ نشان

با روی تو رو به قبله کردن نتوان
کاین قبلهٔ قالبست و آن قبلهٔ جان

توبه کردم ز توبه کردن ای جان (1446)

توبه کردم ز توبه کردن ای جان
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان

سوگند بسر می‌نبرم لیک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن ای جان

تو شاه دل منی و شاهی می‌کن (1447)

تو شاه دل منی و شاهی می‌کن
نوشت بادا ظلم سپاهی می‌کن

بر کف داری شراب و جامی که مپرس
آن را بده و تو هرچه خواهی می‌کن

جانم بر آن قوم که جانند ایشان (1448)

جانم بر آن قوم که جانند ایشان
چون گل به جز از لطف ندانند ایشان

هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست
هر یک چو قراضه‌ایم و کانند ایشان

جانهاست همه جانوران را جز جان (1449)

جانهاست همه جانوران را جز جان
نانهاست همه نان طلبان را جز نان

هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی
آن را بدل و عوض برود جز جانان