دیوان شمس

طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن (1491)

طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من

سنگت چو در آتش است ای ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن

طبعی نه که با دوست در نیامیزم من (1492)

طبعی نه که با دوست در نیامیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من

دستی نه که با قضا درآویزم من
پائی نه که از میانه بگریزم من

عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان (1493)

عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
دینی که ز عهد تو بریدن نتوان

علمی که به کنه تو رسیدن نتوان
زهدی که ز دام تو رهیدن نتوان

عید آمد و عیدانه جمال سلطان (1494)

عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان

عید این بود و هزار عید ای دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان

فرخ باشد جمال سلطان دیدن (1495)

فرخ باشد جمال سلطان دیدن
جان زنده شود ز روی جانان دیدن

من سلسلهٔ عشق تو دیدم در خواب
یارب چه بود خواب پریشان دیدنش

گر تیغ اجل مرا کند بی‌سر و جان (1496)

گر تیغ اجل مرا کند بی‌سر و جان
در حسن برآیم ز زمین صد چندان

از خاک چو جمله دانه‌ها میروید
هم دانهٔ آدمی بروید میدان

گر دست بشد ز کار پائی می‌زن (1497)

گر دست بشد ز کار پائی می‌زن
ور پای نماند هم نوایی می‌زن

گر نیست ترا به عقل رایی می‌زن
حاصل هر دم، دم وفائی می‌زن

گر شامَم و گر عراق و گر لورستان (1498)

گر شامَم و گر عراق و گر لورستان
روشن شده زانچهرهٔ چون نورستان

با منکر و با نکیر همدستی کن
تا دست زنان رقص کند گورستان

گر کشته شوم به نزد و پیکار تو من (1499)

گر کشته شوم به نزد و پیکار تو من
آهی نکشم ز بیم آزار تو من

از زخم سر غمزهٔ خونخوار تو من
خندان میرم چو گل ز دیدار تو من

گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین (1500)

گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین
روزان و شبان بر در عشاق نشین

آنگاه چو این حلقه گشائی کردی
از خلق گذر کن بر خلاق نشین