دیوان شمس

من بیرخ تو باده ندانم خوردن (1511)

من بیرخ تو باده ندانم خوردن
بی‌دست تو من مهره ندانم بردن

از دور مرا رقص همی فرمائی
بی‌پردهٔ تو رقص ندانم کردن

من بینم آنرا که نمی‌بینم من (1512)

من بینم آنرا که نمی‌بینم من
وز قند لبش نبات می‌چینم من

هر چند چو سین میان یاسینم من
یاسین نهلد دمی که بنشینم من

من کاغذهای مصر و بغداد ای جان (1513)

من کاغذهای مصر و بغداد ای جان
کردم پر ز آه و فریاد ای جان

یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان

من عاشق عشق و عشق هم عاشق من (1514)

من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن

گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن

من کی خندم تات نبینم خندان (1515)

من کی خندم تات نبینم خندان
جان بندهٔ آن خندهٔ بیکام و دهان

افسوس که خندهٔ ترا می‌بینند
و آن خندهٔ تو ز چشم خلقان پنهان

مردان تو در دایرهٔ کن فیکون (1516)

مردان تو در دایرهٔ کن فیکون
دل نقطهٔ وحدتست و از عرش فزون

گر در چیند نقطهٔ دردت ز درون
حالی شوی از دایرهٔ کون برون

نزدیک منی مرا مبین چون دوران (1517)

نزدیک منی مرا مبین چون دوران
تو شهد نگر به صورت زنبوران

ابلیس نه‌ای به جان آدم بنگر
اندر تن او نظر مکن چون کوران

هر خانه که بی‌چراغ باشد ای جان (1518)

هر خانه که بی‌چراغ باشد ای جان
زندان بود آن نه باغ باشد ای جان

هرکس که بطبل باز شد باز نشد
بازش تو مخوان که زاغ باشد ای جان

هر روز خوش است منزلی بسپردن (1519)

هر روز خوش است منزلی بسپردن
چون آب روان و فارغ از افسردن

دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت
امروز حدیث تازه باید کردن

هر روز نو برآئی ای دلبر جان (1520)

هر روز نو برآئی ای دلبر جان
سودای نوی درافکنی در سر جان

در ده پرده بهر سحر ساغر جان
ای تو پدر جان من و مادر جان