ردبخیه
چه چیز در چشمهایت پنهان بود
که دلواپسم میکرد؟
چشمهایت را
مثل خاک باغچهای
با نگاههایم میگشتم
نه اندوه پیدا بود
نه شادی
نه اضطراب
از آینه میپرسم:
چشمهایم چیست
جز تکههای کوچکی
از آن تاریکیِ بزرگ؟
تو میرقصی
چیزی در این رقص پنهان است
که اندوه و شادیاش را نمیفهمم
زنی را میشناختم
که سالها
از پلههای یک رابطه بالا رفت
بر لبهی تیزِ آن ایستاد و
به خیابان خیره شد
چیزی در این ایستادن میرقصد
که سالهاست
برای گفتنش، شعر مینویسم
در چشمهایت
جنازهی مردی
هنوز داشت نفس میکشید
تو به چیزی شبیهِ من احتیاج داشتی
تا چشمهایت را کالبدشکافی کنم
اما خودت نمیدانستی
ما به آرامی
از کنار هم عبور کردیم
و مثل دو لاکپشت
در اندوه خودمان فرو رفتیم
تقدیم به هدایت
هرچه سرش را به دیوارها میکوبید
راهی به آسمان باز نمیشد
هرچه میدوید در اطراف خودش
چیزی به طول و عرضِ این قفس اضافه نمیکرد
هرچه مینالید
ماه از پشت پلکهایش بیرون نمیآمد
چه باید بکند کرگدنی
که از پوست سختش کلافه شده است؟
شبی
شیر گاز را باز گذاشت
دراز کشید
و آرام آرام از خودش بیرون آمد
پاورقی: آنقدر دردهای مشترک با حضرتش احساس میکنم که میتوانم تمام شعرهایم را به او تقدیم کنم؛ و این تقدیمیهها بیمناسبت نخواهند بود.
استخوانهایم را چیدهام زیر پتو
تا کسی نداند از این تخت
از این خانه
از این زندگی رفتهام
استخوانهایم را بلند میکنم
میچینم پشت میز صبحانه
استخوانهایم چای را نگاه میکنند
استخوانهایم
این استخوانهای من است که
همسرم را در آغوش میگیرند
شاید قرنها بعد بازگردم
کراواتِ سیاهی
که با آن خودم را حلقآویز کرده بودم درآورم
به گوشهای از آفتاب آویزان کنم
چایی که روی میز مانده است را سربکشم
و به همسرم
– که دیگر چند تکه استخوان شده است –
بگویم:
«عزیزم نگاه کن
از چایی که روزهای اول مینوشیدیم
تنها چند لکهی سیاه مانده بر استخوانهایمان
و از عشقی که ما را به یکدیگر میدوخت
چند لکه بر شناسنامههایمان»
رادیو میگوید:
«ابری در آسمان نیست
و برفی که میبینید
معلوم نیست از کجا میآید»
میخوابم و
بیدار میشوم
زندگی ادامه دارد
و قطاری که بارها به مقصد رسیده است
دست از دویدن برنمیدارد
در راهروی قطار ایستادهام
از پنجره
سرم را میبینم
که غلتزنان پیش میآید
دستهای قطار به ریل چسبیده است
دستهای زندگی به عشق
دستهای من به شعر
دستهای شعر به مرگ
پس چرا این قطار
ریل را رها نمیکند؟
به کافهای نمیرود
تا فنجانی چای بنوشد؟
شاید برفهای روی شانهاش آب شدند
دستی که این شعر را مینویسد
بارها مرده است
مردی که این شعر را مینویسد
جنازهایست که در حسرت مرگ میسوزد
کسی که این شعر را میخوانَد
.
.
.
هذیان روی هذیان
زندگی روی مرگ
مرگ روی زندگی
موج رادیو را عوض میکنم:
«هرچه زمین را دور میزنند
به جای تازه ای نمیرسند
برف
مقصدشان را پنهان کرده است»
رادیو فریاد میزند:
«دوندهها هرچه میدوند به پایان نمیرسند
به شروع میرسند»
من فکر میکنم
دستی جای ایستگاهها را تغییر داده است
دستی که دیگر از شانه قطع شده است
و ما در بینظمیِ بزرگی شناوریم
من فکر میکنم
من فکر میکنم
من…
و همچنان
از پنجرهی قطار
صورتم را میبینم
که لای ریل تکه پاره میشود
برای دختر آبی
سلاحت را پایین بیاور «…» !
_ میخواستم برادر صدایت کنم
اما لباسی که پوشیدهای
مرزی میانمان کشیده است _
اینجا
دریا
نام زنی زیبا نیست
زنی که زیباییاش را به آتش سپرده است
سلاحش را زمین گذاشته
تا سلاحِ تازهتری بردارد
اینجا
دریا
نامِ دختری خشکیده است
دریا
نام گودالیست
که با دستهای سنگینتان
پای چشمهایمان گذاشتهاید
دریا
نام هر سلول
که در آن نعرهای را
به بند کشیدهاید
دریا
نام هر گور است
که در آن فریادی را خاموش کردهاید
پدرانمان که قرار بود
چون کوه
پشت و پناه ما باشند
گودالی شدهاند
که ما را در خود فرو میبلعند
بیا لباست را پارهپاره کنیم
بیا مرزها را به دست باد بسپاریم
برادر!
دریا
نام دختریست
که تا ابد
شعله خواهد کشید
تقدیم به دوست عزیزم
نوید بهبودی
ما
من و تو
خشکیده بودیم
که بادی وزید
و ترانهای آورد
آن ترانه را
با سنجاقی کوچک
به لبهایت میآویزم
چند سالیست
کنارم خوابیدهای
نَرْم
آنقدر نَرْم
که مورچهها در حفرههای تنت
زاد و ولد میکنند
زنبورها از گودالِ دهانت
عسل برمیدارند
کلاغها از میان دندههایت
در پیِ غذا برای جوجههایشان هستند
و عجیب
که تو مهربانانه
دندههایت را از هم باز کردهای
نگاه کن
نگاه کن
دوباره باد میوزد
و ترانهای…
تو آنقدر مهربان خوابیدهای
که میدانم هرچند دیر
هرچند دور
در آخر درختی خواهی شد
که قناریها
روی شاخههایش آرام مینشینند
و به آواز آوندهایش گوش میسپارند
من مقابلِ خونی که بر آسفالت جاریست
من مقابلِ آوازی که از تو جامانده است
من مقابلِ آخرین نگاهت
من مقابلِ خودرویی که تو را بلعید
هنوز ایستادهام
و تو همچنان در حالِ دور شدنی
با این که ماههاست از این خاطره میگذرد
این ماه نیست
دستبندی زمخت است
که هرکجا میرویم
بالای سرمان ایستاده
گُمان نمیکنم تاب بیاورد طنابِ دار
دورِ گلویِ تو
که تمامِ آوازهایت عاشقانه بود
از مرز که میگذرم
– همچون زنی باردار –
وطنم را زیر پوستم پنهان کردهام
اما کدام وطن؟
وطنی که از دستهای پدربزرگ
افتاد و تکهتکه شد
عکسها را ورق بزن
عکسها را ورق بزن
سفر چیست جز رفتن از سلولی
به سلولی دیگر؟
مرگ میهمانخانهی بزرگیست
با اتاقهایی کوچک
به سربازها بگویید
لباسهایشان را دربیاورند
کتابهای مقدسشان را رها کنند
و پرچمهایشان را زمین بگذارند
مرگ
میهمانخانهی صلح است
پدربزرگ!
این لکههای ریز و درشت
این رگهای ورم کرده
این دستهای چروکیده
از تو به من ارث رسیدهاند!
این دو گیجِ همیشه سرگردان
که راهِ خانهشان را گُم میکنند
این پاها
که از لحظهی تولد مُرده بودند
و خطوطِ روی پیشانیام
سطرهای قرآنیست
که در جوانیات میخواندی
من پیر به دنیا آمدهام پدربزرگ!
کدام اسید
این چهرهی چروکیده را پاک خواهد کرد؟
کدام زن
مرا دوباره به دنیا میآورد؟
این بار
مرگ باید مرا غسل بدهد
□
«انسان
حیوانِ مریضیست
حیوانی که نمیداند چکار کند»
مرد این را گفت و
در خودش مچاله شد
و آنقدر به مچاله شدن ادامه داد
تا روزنامهی باطلهای شد
که با آن چشمهایمان را تمیز کنیم
□
پلنگی به سوی مادهاش میدوید
بچه لاکپشتی به سوی دریا
نهنگی به سوی ساحل
و من به سوی مرگ میدوم
پینوشت شعر: این جمله «انسانْ حیوانِ مریضیست. حیوانی که نمیداند چکار کند» از نیچه است.
قرنها طول کشیده اما
لبخندِ این پسربچه هنوز ادامه دارد
میخواهد برود
اما ایستاده است
میخواهد پیر شود
اما جوان است
میخواهد بمیرد
اما زنده است
میخواهد غروب کند
اما در تابلوی نقاشی گیر افتاده خورشید
زن
ساعتِ مچیاش را زیر پا خُرد کرد
چاقویش را فرو کرد در قلبِ ساعتِ دیواری
اما ساعت هنوز داشت تکانتکان میخورد
با دندان به جانِ عقربهها افتاد
میخواست تا ابد کنارم بِمانَد
و من که میدانستم
خورشیدها از غروب کردن
دست برنمیدارند
او را در آغوش کشیدم
پسربچهای
از درونِ تابلوی نقاشی
به ما لبخند میزد
هیزمهای خشک
مرا به تماشا نشستهاند
هنوز فکر میکنند جنگلاند
و جایِ خالیِ شاخههایِ بریده
بر تنشان درد میکند
از تَرَکهای دیوار
شب به خانه نشت میکند
روی مبل مینشیند
تخمه میشکند
و پوست من
ذرهذره در اتاق میریزد
برفها با صدای پیانو میرقصند
به من بگو
با این تکه گوشتِ منجمد
در سینهام چه کنم؟
دراز کشیدهام روی فرش
برف
آرامآرام بر تنم مینشیند
تنها دو دست
بیرون مانده از مرگ
تنها دو دست باقی مانده در زندگی
هیزمهای خشک
مرا به تماشا نشستهاند
من که سالهاست
جایِ خالیِ شاخههایم درد میکند