سعید هلیچی
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشهیِ دور از این جهان گم شده و بر باد رفتهام…!
جهان استوار نمی ماند
مگر با سری خمیده
بر روی شانه ی کسی که دوستش داریم
شراب نمی نوشیم
که ما تهیدستان مستیم
مستِ مست از دردهایمان
لندن به من آموخت
که برگ های زرد را دوست داشته باشم
و رنگ خاکستری را
و اینکه از تاریخ عاد و ثمود فراری شوم
لندن به من آموخت
که بی هیچ مرزی, آزادی ام را بنگرم
و بی هیچ مرزی متن های شعر را
و بی هیچ مرزی آداب و رسوم عشق را به من آموخت
که چگونه وقای عاشق زنی شوم, ممکن است
جهان را بی هیچ مرز بگذارد
با او در لندن راه می رفتم
همچون کودکی شگفت شده
چرا در «هارودز» فراموشم کرد؟
و خوب می دانست که روز تولد
در دریای عشق گم شده ام
و می دانست بدون او
تنها از خیابان نمی گذرم
نه, و نه در بارانی ام وارد می شوم
نه, و نه می توانستم تنهایی
به هتل بازگردم
چرا مرا بین انبوه هدیه ها ترک کرد
تنها و غمگین همچون چراغ های خیابان
و می پرستیدمش از سر
تا به انگشتان پاها
آیا نبودن تو را می کشد؟
مرا حضور سرد و بی جانی که
شبیه نبودن است می کشد.