شاعران زن

یکی مهمان ناخوانده

یکی مهمان ناخوانده ،
ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده ،
رسیده نیمه شب از راه ، تن خسته ، غبار آلود
نهاده سر به روی سینهٔ رنگین کوسَن هایی
که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز می رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی می نهاد آرام ، با من سر به روی سینهٔ خاموش ِ
کوسنهای رنگینم

کنون مهمان ناخوانده ،
ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه ، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند : که آیا هیچ
باز در میخانهٔ لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهٔ خاموش عطر آگین ِ زیبا
جای خوابی هست ؟

شانه‌های تو

شانه‌های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور

شانه‌های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم

شانه‌های تو
برجهای آهنین
جلوهٔ شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین

در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار

شانه‌های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه

شانه‌های تو
قبله‌گاه دیدگان پر نیاز من
شانه‌های تو
مُهر سنگی ِ نماز من

دل گمراه من چه خواهد کرد

دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه ؟

 

با نیازی که رنگ می گیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که می تراود از آن

 

بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟

 

لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد

 

پوستم می شکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد

هر زمان موج می زنم در خویش
می روم ، می روم به جایی دور

 

بوتهٔ گر گرفتهٔ خورشید
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ، ای بهار سپید ؟

 

گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ، ای بهار سپید

دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟

 

سبزه ها ، لحظه ای خموش ، خموش
آنکه یار منست می داند !

آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد

 

آه ، گویی که این همه (آبی)
در دل آسمان نمی گنجد

در بهار او ز یاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را

 

می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام

 

در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام

می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازهٔ سرد

 

آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر

خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای

در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها

چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

آه ای زندگی

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خاکی من
از تو ، ای شعر ِ گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز بادهٔ روزند

با هزاران جوانه می خواند
بوتهٔ نسترن سرود تو را

هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود تو را

من تو را در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم ، پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب تو را
ز تو ماندم ، تو را هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم

آه ، ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آیینه ام سیاه شود

عاشقم ، عاشق ستارهٔ صبح
عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن

می مکم با وجود تشنهٔ خویش
خون سوزان لحظه های تو را

آنچنان از تو کام می گیرم
تا به خشم آورم خدای تو را !

آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها
به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آن را چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره می گشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام می بارید

بر نردبام کهنهٔ چوبی
بر رشتهٔ سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر می کردم به فردا ، آه
فردا …
حجم سفید لیز.

با خش خش چادر مادربزرگ آغاز می شد
و با ظهور سایهٔ مغشوش او ، در چارچوب در
– که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور –
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه .
فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های باطل را
از مشق های کهنهٔ خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه می گشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزها هر سایه رازی داشت
هر جعبهٔ سربسته گنجی را نهان می کرد
هر گوشهٔ صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هر کس ز تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع ساکت و محبوب نرگسهای صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار می کردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های
سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام ِ لحظه های راه می آمیخت
و چرخ می زد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال
و باز می آمد
با بسته های هدیه ، با زنبیل های پر
بازار بود که می ریخت ، که می ریخت ،
که می ریخت

آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد
در ظهر های گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم
ما با زبان سادهٔ گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم
و به درختان قرض می دادیم
و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت
و عشق بود ،آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید ، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست

تا به کی باید رفت

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر

آه ، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسهٔ تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان ، عطری گذران

آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار
که فراموش کنم .
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟

بگذار
که فراموش کنم

نگاه کن که غم درون دیده‌ام

نگاه کن که غم درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانیَم
فراتر از ستاره می نشانیَم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود

 

هرگز آرزو نکرده‌ام

هرگز آرزو نکرده‌ام
یک ستاره درسراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقهٔ گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند
باروَر ز میل
باروَر ز درد
روی خاک ایستاده ام
تا ستاره ها ستایشم کنند
تا نسیمها نوازشم کنند

از دریچه ام نگاه می کنم
جز طنین یک ترانه نیستم
جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه جستجو نمی کنم
در فغان لذتی که پاکتر
از سکوت سادهٔ غمیست
آشیانه جستجو نمی کنم
در تنی که شبنمیست
روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست
با خط سیاه عشق
یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر :
قلب تیر خورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف در هم جنون
هر لبی که بر لبم رسید
یک ستاره نطفه بست
در شبم که می نشست
روی رود یادگارها
پس چرا ستاره آرزو کنم ؟

این ترانهٔ منست
– دلپذیر ، دلنشین
پیش از این نبوده بیش از این

همه شب با دلم کسی می‌گفت

همه شب با دلم کسی می‌گفت
( سخت آشفته ای ز دیدارش
صبحدم با ستارگان سپید
می رود ،می رود ، نگهدارش )

من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تورها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
( هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود ، چشم من به دنبالش
برود ، عشق من نگهدارش )

آه ، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهٔ راه
نرم نرمک خدای تیرهٔ غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هایی همه سیاه سیاه