شاعران زن

باد ما را خواهد برد

در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظهٔ باریدن را گویی منتظرند

لحظه ای
و پس از آن ، هیچ .
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

 

چون سنگها صدای مرا گوش می‌کنی

چون سنگها صدای مرا گوش می‌کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی

 

رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می‌کنی

 

دست مرا که ساقهٔ سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش می‌کنی

 

گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می‌کنی

 

ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیَت ، که مرا نوش می‌کنی

 

تو درهٔ بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می‌کنی

 

در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می‌کنی ؟

تنهاتر از یک برگ

تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی

در سایه ای خود را رها کردم
در سایهٔ بی اعتبار عشق
در سایه فرّار خوشبختی
در سایهٔ ناپایداری ها

شبها که می چرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که می پیچد مِهی خونین
در کوچه های آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشه های روحمان ، تنها –
در ضربه های نبض می جوشد
احساس هستی ، هستی بیمار

( در انتظار دره ها رازیست )
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند

( در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست )
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گویی که در ویرانه ها می زیست

ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهٔ تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آواز می لرزیم

اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته ، از خود سوخته ، مدهوش
اکنون تو اینجایی

چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوّش چون صدای دوردست روز
بر مردمکهای پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید …
دیگر نمی بینم .

ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه می باریم
ما (هیچ) را در راه ها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش
چون پادشاهی راه می پیمود

افسوس ، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت ، زیرا دوست می داریم
دلتنگ ، زیرا عشق نفرینیست

میان تاریکی

میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد

تو را صدا کردم
تو را صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیالهٔ شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد

ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها

تمام شب آنجا
میان سینهٔ من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست سرد او را
دوباره پس می زد

تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانهٔ باد ؟
کجاست خانهٔ باد ؟

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .

در حباب کوچک

در حباب کوچک
روشنایی خود را می فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هُرم زهر آلود تنفس ها
شب …

گوش دادم
در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد

در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم …

نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم …
تنم از وسوسهٔ
متلاشی گشتن .

روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک می شد در کف ، در زردی ، در خفقان
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی راکد
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لِرد می بستم در گودالم

گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفرهٔ خود
یک سرود زشت مُهمَل را
با وقاحت می خواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
و روان می شد بر سطح فراموشی

آه من پر بودم از شهوت – شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز می شد در بهتی معصوم
تا بیامیزد با آن مبهم ، آن گنگ ، آن نامعلوم

در حباب کوچک
روشنایی ، خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید .

آن تیره مردمک‌ها

آن تیره مردمک‌ها ، آه
آن صوفیان سادهٔ خلوت نشین من
در جذبهٔ سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند

دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونهٔ آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او

دیدم که در وزیدن دستانش
جسمیّت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من

ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هالهٔ حریق
می خواستم بگویم
اما شگفت را
انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پردهٔ ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشالهٔ طولانی ِ طلب
و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشدهٔ من

دیدم که می رهم
دیدم که می رهم

دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت ، ریخت ، ریخت
در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه ِمنقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظهٔ بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده

 

ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

 

ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها

 

با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست

 

این دل تنگ من و این بار نور ؟
هایهوی زندگی در قعر گور ؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

 

در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرّارها
گمشدن در پهنهٔ بازارها

آه ، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

 

چون ستاره ، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان

 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت

 

جوی خشک سینه ام را آب ، تو
بستر رگهام را سیلاب ، تو

 

در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته

 

آه ، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم

 

آه ، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه ، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم ، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات

 

ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم

 

آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم

 

آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

این دل تنگ من و این دود عود ؟
در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟

 

این فضای خالی و پروازها ؟
این شب خاموش و این آوازها ؟

ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِ کودکان بی قرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته

 

چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

سلام ماهی ها

سلام ماهی ها … سلام ماهی ها
سلام قرمزها ، سبز ها ، طلایی ها
به من بگویید ، آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شبهای شهر ، بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنیده اید
که از دیار پری های ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاه ها ،
و لای لای کوکی ساعت ها ،
و هسته های شیشه ای نور – پیش می آید ؟

و همچنان که پیش می آید ،
ستاره های اکلیلی ، از آسمان به خاک می افتند
و قلب های کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند .

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌دارند

آه چقدر مرزهای خاکی آدم‌ها ترک‌دارند!
چقدر ابر، بی‌جواز از فراز آن‌ها عبور می‌کند.
چقدر شن می‌ریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگ‌ریزه با پرش‌هایی تحریک‌آمیز!

آیا لازم است هر پرنده‌ای را که پرواز می‌کند
یا همین حالا دارد روی میله‌ی عبور ممنوع می‌نشیند، ذکر کنم؟
کافی‌ست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز این‌جایی‌ست
و هم‌چنان و هم‌چنان وول می‌خورد!

از حشرات بی‌شمار کفایت می‌کنم به مورچه.
سر راهش میان کفش‌های مرزبان
خود را موظف نمی‌داند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.

آخ تمام بی‌نظمی را ببین
گسترده بر قاره‌ها!
آخر آیا این مندارچه‌ای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبه‌رو می‌آورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
تجاوز می‌کند از حدود آب‌های ساحلی؟
آیا می‌شود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمی‌توان جابه‌جا کرد
تا معلوم باشد کدام‌یک برای چه کسی می‌درخشد؟
و این گستره‌ی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوش‌خرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغل‌های پر معنا!

تنها آن‌چه انسانی است می‌تواند بیگانه شود.
مابقی، جنگل‌های آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.