صالح بوعذار
روزانهها
دوست دارم مثل پرندگان پاییزی،
گاهبهگاه گم شوم
میخواهم وطنی پیدا کنم
وطنی نو
بیهیچ دیّاری
و خدایی که
مرا تعقیب نکند
و سرزمینی که
به دشمنیام برنخیزد
میخواهم از پوست خویش بگریزم؛
از صدای خویش
و از زبان خویش
میخواهم مثل شمیم بستانها بگریزم
میخواهم از سایهی خویش بگریزم
و از نشانی خویش
میخواهم از شرقِ خرافهها و ماران بگریزم
از خُلفا و از تمام پادشاهان
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها
و امیران
از تمام پادشاهان…
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرقِ چوبههای دار و دشنهها
و امیران
از تمام پادشاهان…
میخواهم مثل پرندگان پاییزی،
عشق بِورزَم؛
ای شرق چوبههای دار و دشنهها.
یکی ماه عاشق و
خبره در خواب،
حتا بر رانهای مورچهیی.
آیا خواهم ماند در ستیز،
با چشمهی زمزم؟
از کجا میآید اندوهات
ای یارِ بیغش؟
بگوی
دست عشق را تا فرو رود؛
در شکاف سینههات،
در گردن و موی.
خیالات را بگوی،
هر آنچه دلخواهِ اوست؛
برگیرد از این نگارههای مهتابی.
بانو،
از کجا میآید اندوهات؟
از دلدادهیی،
یا ظلمتی؟
گفتمت: بیدار شو
آب را طفلی دیدم
باد و سنگها میرانْد
و نیز گفتم: زیر آب و ثمرهها،
زیرِ پوست گندم،
وسوسهییست رؤیای آن دارد
تا سرودی باشد؛
برای زخم،
در ملکوتِ گرسنگی و گریستن.
برخیز،
ندایت میکنم،
شناختی صدا را؟
منام برادرت خِضر
اسبِ مرگ،
زین میکنم و
برمیکَنم دروازهی روزگار.