غزل صحرایی
خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم
شب و روز میبکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم
علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم
به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید
چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم
دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم
شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که منارههاست فانی و ابدی است این منارم
تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم
سر خنب چون گشادی برسان وظیفهها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم
پی جیب توست این جا همه جیبها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بیقرارم
همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم
همه پردهها بدرّان دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم
به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم
تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو نهان مکن
چون خَمُشان بیگنه، روی بر آسمان مکن
بادهٔ خاص خوردهای، نُقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند، خربزه در دهان مکن
روزِ اَلَسْت، جان تو، خورد میی ز خوان تو
خواجهٔ لامکان تویی، بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی، وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم، مستِ مَیِ وفاستم
با تو چو تیرِ راستم، تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام، دیدن اوست چارهام
اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق، نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای، دست به نایِ جان مکن
نَفْخِ نَفَخْتُ کردهای، در همه در دمیدهای
چون دمِ توست جانِ نی، بی نیِ ما فغان مکن
کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم، خویشْ چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو، جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسِی از مادر خویش، ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو، جملهٔ تن حیات شو
بادهٔ چون عقیق بین یاد عقیقِ کان مکن
بادهٔ عام از برون، بادهٔ عارف از درون
بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن
از تَبِریزِ شمسِ دین میرسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه بندم که دیوان را همیبندم
زبان مرغ میدانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را توی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را توی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بیتو پشیمانم به جان تو
اگر بیتو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بیتو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد توی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق میگویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بیچون عجب با این دل پرخون
که ببریدهست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافتهای صُحبتِ هر خام مجو
همه سرسبزیِ جانِ تو ز اقبالِ دلست
هله، چون سبزه و چون بید مرو زین لبِ جو
پُر شود خانهٔ دل ماهرُخانِ زیبا
گُرهی همچو زلیخا، گُرهی یوسف رو
حلقه حلقه بَرِ او رقصکنان، دستزنان
سویِ او خَنبَد هر یک که منم بندهٔ تو
هر ضمیری که در او آن شَه تشریف دهد
هر سوی باغ بود هر طرفی مجلس و طو
چند هنگامه نهی هر طرفی بهرِ طمع؟!
تو پراکنده شدی، جمع نشد نیم تسو
هله ای عشق، که من چاکر و شاگردِ توام
که بسی خوب و لطیفست تو را صورت و خو
گرمیِ مجلسی و آبِ حیاتِ همهای
همه دل گشته و فارغ شده از فَرج و گلو
هله ای دل، که ز من دیدهٔ تو تیزتَرست
عجب آن کیست چو شمس و چو قمر بر سرِ کو!
آنک در زلزلهٔ اوست، دو صد چون مه و چرخ
و آنک که در سلسلهٔ اوست، دو صد سلسلهْ مو
هفت بحر ار بِفَزایند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عَبرَه به زیرِ زانو
او مگر صورتِ عشقست و نماند به بشر!
خسروان بر درِ او گشته ایاز و قُتلو
فلک و مهر و ستاره لمع از وی دزدند
یوسف و پیرهنش برده از او صورت و بو
همه شیران بُده در حملهٔ او چون سگِ لنگ
همه تُرکان شده زیبایی او را هندو
لب ببند و صفتِ لعلِ لبِ او کم کن
همه هیچند به پیشِ لبِ او، هیچ مگو
کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟!
نگفتم: «با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!
یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
ز صحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری
چو دیدی آن ترش رو را، مخلّل کرده ابرو را
از او بگریز و بشناسش،چرا موقوف گفتاری؟
چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری
لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری
گر استفراغ میخواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری
الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار
فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری
فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری
ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری
ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار
فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی
و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری
چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری
بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری
چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری
الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری
لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر
فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری
مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب میبینم جمالش را به بیداری
تو را تماشا میکنم
خورشید بزرگ میشود
و عنقریب روزمان را سرشار میسازد
بیدار شو
با قلب و سری رنگین
تا ادبار ِ شب زایل گردند
تو را تماشا میکنم
و همه چیز عریان میشود
بیرون بَلَمها در آبهای کم عمق میرانند
سخن کوتاه باید کرد:
دریای ِ بدون ِ عشق سرد است
جهان آغاز شده ست
موج ها گهوارهی آسمان را تکان میدهند
و تو در میان شمدهایت به خود تسلی میدهی
و خواب را به خویش میخوانی
بیدار شو
تا در پیات روان گردم
من تنی دارم برای انتظار کشیدنات،
تنی برای دنبال کردنات
از دروازهی سحر تا مَدخل ِ شب
تنی برای صرفِ عمرم به مهر ورزیدنات
و قلبی برای به خویش فراخواندنات، به وقت ِ بیداریات…