غزل

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای (2983)

ای ساقیی که آن می احمر گرفته‌ای
وی مطربی که آن غزل تر گرفته‌ای

ای زهره‌ای که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفته‌ای

از جان و از جهان دل عاشق ربوده‌ای
الحق شکار نازک و لاغر گرفته‌ای

ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتی است که از سر گرفته‌ای

ای آسمان چو دور ندیمانش دیده‌ای
در دور خویش شکل مدور گرفته‌ای

پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفته‌ای

هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفته‌ای

ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینه‌ای عظیم منور گرفته‌ای

ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفته‌ای

ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفته‌ای

هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بی روی دوست چیز محقر گرفته‌ای

داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی صفت خر گرفته‌ای

خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفته‌ای

ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای (2984)

ای مرغ گیر دام نهانی نهاده‌ای
بر روی دام شعر دخانی نهاده‌ای

چندین هزار مرغ بدین فن بکشته‌ای
پرهای کشته بهر نشانی نهاده‌ای

مرغان پاسبان تو هیهای می‌زنند
درهای هویشان چه معانی نهاده‌ای

مرغان تشنه را به خرابات قرب خویش
خم‌ها و باده‌های معانی نهاده‌ای

آن خنب را که ساقی و مستیش بود نبرد
از بهر شب روی که تو دانی نهاده‌ای

در صبر و توبه عصمت اسپر سرشته‌ای
و اندر جفا و خشم سنانی نهاده‌ای

بی زحمت سنان و سپر بهر مخلصان
ملکی درون سبع مثانی نهاده‌ای

زیر سواد چشم روان کرده موج نور
و اندر جهان پیر جوانی نهاده‌ای

در سینه کز مخیله تصویر می‌رود
بی کلک و بی‌بنان تو بنانی نهاده‌ای

چندین حجاب لحم و عصب بر فراز دل
دل را نفوذ و سیر عیانی نهاده‌ای

غمزه عجبتر است که چون تیر می‌پرد
یا ابروی که بهر کمانی نهاده‌ای

اخلاق مختلف چو شرابات تلخ و نوش
در جسم‌های همچو اوانی نهاده‌ای

وین شربت نهان مترشح شد از زبان
سرجوش نطق را به لسانی نهاده‌ای

هر عین و هر عرض چو دهان بسته غنچه‌ای است
کان را حجاب مهد غوانی نهاده‌ای

روزی که بشکفانی و آن پرده برکشی
ای جان جان جان که تو جانی نهاده‌ای

دل‌های بی‌قرار ببیند که در فراق
از بهر چه نیاز و کشانی نهاده‌ای

خاموش تا بگوید آن جان گفته‌ها
این چه دراز شعبده خوانی نهاده‌ای

مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای (2985)

مه طلعتی و شهره قبایی بدیده‌ای
خوبی و آتشی و بلایی بدیده‌ای

چشمی که مستتر کند از صد هزار می
چشمی لطیفتر ز صبایی بدیده‌ای

دولت شفاست مر همه را وز هوای او
دولت پیش دوان که شفایی بدیده‌ای

سایه هماست فتنه شاهان و این هما
جویای شاه تا که همایی بدیده‌ای

ای چرخ راست گو که در این گردش آن چنان
خورشیدرو و ماه لقایی بدیده‌ای

ای دل فنا شدی تو در این عشق یا مگر
در عین این فنا تو بقایی بدیده‌ای

هر گریه خنده جوید و امروز خنده‌ها
با چشم لابه گر که بکایی بدیده‌ای

جان را وباست هجر تو سوزان آن لطف
مهلکتر از فراق وبایی بدیده‌ای

تو خاک آن جفا شده‌ای وین گزاف نیست
در زیر این جفا تو وفایی بدیده‌ای

شاهی شنیده‌ای چو خداوند شمس دین
تبریز مثل شاه تو جایی بدیده‌ای

ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای (2986)

ای عشق کز قدیم تو با ما یگانه‌ای
یک یک بگو تو راز چو از عین خانه‌ای

از بیم آتش تو زبان را ببسته‌ایم
تا خود چه آتشی تو و یا چه زبانه‌ای

هر دم خرابیی است ز تو شهر عقل را
باد چراغ عقلی و باده مغانه‌ای

یا دوست دوستی تو و یا نیک دشمنی
یا در میان هر دو تو شکل میانه‌ای

گویند عاقلان دم عاشق فسانه‌ای است
شب روز کن چرایی اگر تو فسانه‌ای

ای آنک خوبی تو نشانید فتنه‌ها
عشق تو است فتنه و تو خود نشانه‌ای

ای شاه شاه و مفخر تبریز شمس دین
نور زمینیان و جمال زمانه‌ای

ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای (2987)

ای جان و ای دو دیده بینا چگونه‌ای
وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه‌ای

ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی‌تو خسته‌ایم تو بی‌ما چگونه‌ای

آن جا که با تو نیست چو سوراخ کژدم است
و آن جا که جز تو نیست تو آن جا چگونه‌ای

ای جان تو در گزینش جان‌ها چه می‌کنی
وی گوهری فزوده ز دریا چگونه‌ای

ای مرغ عرش آمده در دام آب و گل
در خون و خلط و بلغم و صفرا چگونه‌ای

زان گلشن لطیف به گلخن فتاده‌ای
با اهل گولخن به مواسا چگونه‌ای

ای کوه قاف صبر و سکینه چه صابری
وی عزلتی گرفته چو عنقا چگونه‌ای

عالم به توست قائم و تو در چه عالمی؟
تن‌ها به توست زنده تو تنها چگونه‌ای

ای آفتاب از تو خجل در چه مشرقی
وی زهر ناب با تو چو حلوا چگونه‌ای

زیر و زبر شدیمت بی‌زیر و بی‌زبر
ای درفکنده فتنه و غوغا چگونه‌ای

گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی
ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای

ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای

هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی (2988)

هر چند شیر بیشه و خورشیدطلعتی
بر گرد حوض گردی و در حوض درفتی

اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی

بی خواب و بی‌قراری شب‌های تا به روز
خواب تو بخت بست که بسته سعادتی

از پای درفتادی و از دست رفته‌ای
بی دست و پای باش چه دربند آلتی

بی دست و پا چو گوی به میدان حق بپوی
میدان از آن توست به چوگان تو بابتی

ای رو به قبله من و الحمدخوان من
می‌خوانمت به خویش که تو پنج آیتی

ای عقل جان بباز چرا جان به شیشه‌ای
وی جان بیار باده چرا بی‌مروتی

رو کان مشک باش که بس پاک نافه‌ای
رو جمله سود باش که فرخ تجارتی

بر مغز من برآی که چون می مفرحی
در چشم من درآی که نور بصارتی

در مغزها نگنجی بس بی‌کرانه‌ای
در جسم‌ها نگنجی ز ایشان زیادتی

ای دف زخم خواره چه مظلوم و صابری
وی نای رازگوی چه صاحب کرامتی

خامش مساز بیت که مهمان بیت تو
در بیت‌ها نگنجد چه در عمارتی

چون غنچه لب ببند و چو گل بی‌دو لب بخند
تا هیچ کس نداند کاندر چه نعمتی

ای شاه شاد مفخر تبریز شمس دین
تبلیغ راز کن که تو اهل سفارتی

رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی (2989)

رویش ندیده پس مکنیدم ملامتی
نادیده حکم کردن باشد غرامتی

پروانه چون نسوزد چون شمع او بود
چون خم نیاورم ز چنان سروقامتی

آن مه اگر برآید در روز رستخیز
برخیزد از میان قیامت قیامتی

زان رو که زهره نیست فلک را که دم زند
در خود همی‌بسوزد دارد علامتی

گر حسن حسن او است کجا عافیت کجا
با غمزه‌های آتش او کو سلامتی

هر دم دلم به عشق وی اندر حریصتر
هر دم ز عشق او دل من با سمتی

یا هجر لم تقل لی بالله ربنا
هذا الصدود منک علینا الی متی

می‌ترسم از فراق دراز تو سنگ دل
تا نشکند سبوی امیدم ز آفتی

ای آنک جبرئیل ز تو راه گم کند
با صبر تو ندارد این چرخ طاقتی

دل را ببرد عشق که تا سود دل کند
حاشا که او کند طمعی یا تجارتی

عشق آن توانگری است که از بس توانگری
داردهمی ز ریش فراغت فراغتی

از من مپرس این و ز عقل کمال پرس
کو راست در عیار گهرها مهارتی

او نیز خود چه گوید لیکن به قدر خویش
کو در قدم بود حدثی نوطهارتی

عقل از امید وصل چو مجنون روان شود
در عشق می‌رود به امید زیارتی

ور ز آنک درنیابد در ره کمال عشق
از پرتو شرارش یابد حرارتی

بادا ز نور عشق من و عقل کل را
زان شکر شگرف شفای مرارتی

تا طعم آن حلاوت بر عاشقان زند
وز عاشقان برآید مستانه حالتی

تبریز شمس دین که بصیرت از او بود
چون بر دلم رسید سپاهش به غارتی

جان خاک آن مهی که خداش است مشتری (2990)

جان خاک آن مهی که خداش است مشتری
آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری

چون از خودی برون شد او آدمی نماند
او راست چشم روشن و گوش پیمبری

تا آدمی است آدمی و تا ملک ملک
بسته‌ست چشم هر دو از آن جان و دلبری

عالم به حکم او است مر او را چه فخر از این
چون آن او است خالق عالم به یک سری

بحری که کمترین شبه را گوهری کند
حاشا از او که لاف برآرد ز گوهری

آن ذره است لایق رقص چنان شعاع
کو گشت از هزار چو خورشید و مه بری

آن ذره‌ای که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او جز که سرسری

بنما مها به کوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری

درتاب شاه و مفخر تبریز شمس دین
تا هر دو کون پر شود از نور داوری

ای عشق پرده در که تو در زیر چادری (2991)

ای عشق پرده در که تو در زیر چادری
در حسن حوریی تو و در مهر مادری

در حلقه اندرآ و ببین جمله جان‌ها
در گوش حلقه کرده به قانون چاکری

در آینه نظر کن و در چشم خود نگر
صد جان گره گره شده از وی به ساحری

در هر گره نگه کن وضع خدای بین
در هم ببسته موسی و فرعون و سامری

از زیر دامنت تو برون آر شمع را
تا نقش حق بخندد بر نقش آزری

تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
هر دم بمیرد ایمان در پای کافری

چون مر تو را نیابد در جان و جا دلم
گشتم هزار بار من از جان و جا بری

خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
در قلزمی که خشک نیابند و نی تری

دی لطف‌ها بکرد خیال تو گفتمش
کای باوفا و عهد ز من باوفاتری

دانم ز شمس دین است تو را این همه وفا
تبریز این سلام بر جان ما بری

ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری (2992)

ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری

گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم
بر چرخ روح گاه دویدم باختری

گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری

بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم چو سامری

در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری

وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری

آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز می‌بسوزد گر ز آنک می‌پری

کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری

آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست
پری و گر نه زرد درافتی به شش دری

ای کامل کمال کز این سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری

آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری

با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند
هر یک به حس درآید چونشان درآوری

صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب
در پا فتاده باشد چون نقش سرسری

زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق
گردد هزار بار از این هر دو او بری

حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری

در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری

جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری

گر محو می‌نمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام ظاهری

این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری

هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری

دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری

بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری

نی خود اگر به محو و عدم غمزه‌ای کند
ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری

در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری

نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری

گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری

حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری

این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز ساتری

آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست که من رام یشتری