غزل
چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی
در شب تاری ره متواری
رهبر ما شد بوی افندی
شادی جانها ذوق دهانها
اصل مکانها کوی افندی
صحن گلستان عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی
عیش معظم جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی
کام من آمد دام افندی
های من آمد هوی افندی
گرگ ز بره دست بدارد
چون شنود او قوی افندی
گنج سبیلی خوان خلیلی
نیست بخیلی خوی افندی
کله شاهان سکه ماهان
در خم چوگان گوی افندی
خامش و کم گو هی کی بود او
قبله اوها اوی افندی
میرسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هر چه بکاری
غنچه و گلها مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد سرو سهی را
یافت عزیزی از پس خواری
روح درآید در همه گلشن
کب نماید روح سپاری
خوبی گلشن ز آب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی برگ به میوه
زود بیایی گوش نخاری
شاه ثمارست آن عنب خوش
زانک درختش داشت نزاری
در دی شهوت چند بماند
باغ دل ما حبس و حصاری
راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری
خیز بشو رو لیک به آبی
کرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان شاخ شکوفه
در ره ما نه هر چه که داری
بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل رحمت حق را
بر ما دی را برنگماری
گوید یزدان شیره ز میوه
کی به کف آید تا نفشاری
غم مخور از دی وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش ذوق و فزایش
رو ننماید جز که به زاری
عمر ببخشم بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری
از تو سیه شد چهره کاغذ
چونک بخوانی خط نهاری
دود رها کن نور نگر تو
از مه جانان در شب تاری
بس کن و بس کن ز اسب فرود آ
تا که کند او شاه سواری
دوش همه شب دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی
آخر شب شد آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
شیر و شکر را شمس و قمر را
مایه ببخشد نام افندی
نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی
شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی
کام ملوکان جایزه گیری
جایزه بخشی کام افندی
کعبه جانها روی ملیحش
پخته عالم خام افندی
گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی
نور بود او نار نماید
خاص بود خود عام افندی
بس کن بس کن کس نتواند
که بگزارد وام افندی
گاه چو اشتر در وحل آیی
گه چو شکاری در عجل آیی
کجکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر در عمل آیی
در سوی بیسو میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی
در طلبی تو در طرب افتی
در نمدی تو در حلل آیی
دردسر آید شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان در دل ترسان
مطرب جویی در غزل آیی
چونک قویتر دردمد آن نی
در رخ دلبر مکتحل آیی
چنگ بگیری ننگ پذیری
فاعل نبوی مفتعل آیی
از غم دلبر در برش افتی
در کف اویی در بغل آیی
فکر رها کن ترک نهی کن
زانک ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زانک تردد آرد حیرت
زین دو تحول در محل آیی
ز اول فکرت آخر ره بین
چند به گفتن منتقل آیی
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی
به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی
چو شب روان هوس را تو چشمی و تو چراغی
مسافران فلک را تو آتشی و تو آبی
در این منازل گردون در این طواف همایون
گر از قضا مه ما را به اتفاق بیابی
اگر چه روح جهانست و روح سوی ندارد
ثواب کن سوی او رو اگر چه غرق ثوابی
بگو به تست پیامی اگر چه حاضر جانی
جواب ده به حق آنک بس لطیف جوابی
هزار مهره ربودی هنوز اول بازیست
هزار پرده دریدی هنوز زیر نقابی
چه نالههاست نهان و چه زخمهاست دلم را
زهی رباب دل من به دست چون تو ربابی
دلم تو را چو ربابی تنم تو را چو خرابی
رباب میزن و میگرد مست گرد خرابی
همه ز جام تو مستند هر یکی ز شرابی
ز جام خویش نپرسی که مست از چه شرابی
کجاست ساحل دریا دلا که هر دم غرقی
کجاست آتش غیبی که لحظه لحظه کبابی
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان تو گوش دار که جانی
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بر دهنم ده
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو به سوی چشمه حیوان
که تا چو چشمه خورشید روز نور فشانی
چنانک گشت زلیخا جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد از این ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضه دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی که در درونه چه کانی
فتادهای به دهانها همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی چو نور دست تو گیرد
ز سردیست و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم تو صاحب دو قرانی
تو بز نهای که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گله شیران چو نره شیر شبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نمازست و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سموات هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پیشت
دو لشکرست که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی
بگیر طبله شکر بخور به طبل که نوشت
مکوب طبل فسانه چرا حریف زبانی
ز شمس مفخر تبریز آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف رئیس شمس مکانی
هزار جان مقدس هزار گوهر کانی
فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی
چه روحها که فزایی چه حلقهها که ربایی
چو ماه غیب نمایی ز پردههای نهانی
چو در غزا تو بتازی ز بحر گرد برآری
هزار بحر بجوشد چو قطرهای بچکانی
توی ز کون گزیده توی گشایش دیده
به یک نظر تو ببخشی سعادت دوجهانی
کژی که هست جهان را چو تیر راست کن آن را
بکش کمان زمان را که سخت سخته کمانی
نه چرخ زهر چشاند نه ترس و خوف بماند
چو دل ثنای تو خواند که شاه امن و امانی
به چرخ سینه برآیی هزار ماه نمایی
یکی بدان که تو اینی یکی بدان که تو آنی
تو راست چرخ چو چاکر تو مه نباشی و اختر
هزار ماه منور ز آستین بفشانی
تو شمس مفخر تبریز به خواجگی چو نشینی
صد آفتاب زمان را چو بندگان بنشانی
چه آفتاب جمالی که از مجره گشادی
درون روزن عالم چو روز بخت فتادی
هزار سوسن نادر ز روی گل بشکفتی
هزار رسم دل افزا بدان چمن بنهادی
هزار اطلس کحلی بنفشه وار دریدی
که پر و بال مریدی و جان جان مرادی
در آن زمان که به خوبی کلاه عقل ربایی
نه عقل پره کاهست و تو به لطف چو بادی
چه عقل دارد آن گل که پیش باد ستیزد
نه از نسیم ویستش جمال و نیک نهادی
میی که کف تو بخشد دو صد خمار به ارزد
چگونه گیج نگردد سر وجود ز شادی
اگر مرا تو ندانی، بپرس از شب تاری
شب است محرمِ عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب که هزاران نشانه دارد عاشق
کمینهٔ اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر، ساعت گریه، چو کوه، وقت تحمل
چو آب، سجدهکنان و چو خاک، راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبانِ شکر گزاری، سجودِ شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوتِ غمِ معشوق را چه داند عاقل؟
چو جولهست، نداند طریقِ جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دَوی نماند در تَن، چه مرغزی، چه بخاری
مکِش عنان سخن را به کودنیِ ملولان
تو تشنگان ملک بین، به وقت حرفگزاری
چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری
مکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری
نه بند گردد بندی نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی توام درون کناری
طراوت سمنی تو چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم مرا چه کار به زاری
بسوخت عشق تو خرمن نه جان بماند نه این تن
جوی نیابی تو از من اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی مثال گوهر کانی
نشستهایم چو جانی اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی اگر تو کوره ناری
کف از بهشت بشوید چو باغ عشق تو گوید
کز او جواهر روید اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد در این جهان بنسازد
ازانک مینگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز که بس لطیف سواری