غزل
به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی
کلید حاجت خلقان بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی
در آن الست و بلی جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی چه در غم اینی
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی
بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهای در جهان و قانونش
که از ورای فلک زهره قوانینی
به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوشست رامینی
خمش! به سوره اقرا بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن, کنون که والتینی
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وام دار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی
ولی دلم چه کند چون موکلان قضا
همیرسند پیاپی به دل ز بالایی
پرست خانه دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی
بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی
گریز نیست وگر هست کو مرا پایی
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم کو نقد وقت میجوید
نه وعده دارد و نه نسیهای و نی رایی
شدم به سوی چه آب همچو سقایی
برآمد از تک چه یوسفی معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود گشت طور سینایی
زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دور
از این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده از او
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست اما کو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی
سخن تو گو که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهای و نی رایی
رسید ترکم با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهای به دست صبا
بدادمی عجب آورد گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا در فغان و پردردی
بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد پروردی
ز لطفهای توست آنک سرخ میگویند
به عرف حیله زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری
به جان من به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمیی مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گلست از الست خماری
فقیر و عارف و درویش وانگهی هشیار
مجاز بود چنین نامها تو پنداری
سماع و شرب سقاهم نه کار درویشست
زیان و سود کم و بیش کار بازاری
بیا بگو که چه باشد الست عیش ابد
ملنگ هین به تکلف که سخت رهواری
سری که درد ندارد چراش میبندی
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری
فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب چو ماه میتابی
درون روزن دلها برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهای از می که خویش
تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهای نمیآری
از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کند
ز گل گلی بستانی ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر به سینه درآید به غیر آن دلبر
بگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او میریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین به تعجب سری بجنبانید
که نادرست و غریبست درنگر باری
چنانک گفت طراریم دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم ربود دستاری
ز آب دیده داوود سبزهها بررست
به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبله تر یکی ستمکاری
حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست
هلا که مینگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کاله فانی بری عوض باقی
لطیف مشتریی سودمند بازاری
خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینه بشری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی
ز حاملان امانت بدانک بو نبری
پسند خویش رها کن پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست
ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری
دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر
به شکل دل شدهای تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی
نظر چرات نبیند چو مایه نظری
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری
کیست دانه مسکین چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعله شرری
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم
فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشتهست ز اوهام جبری و قدری
به من نگر که به جز من به هر کی درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بودهست و تن مادر
جمال روی پدر درنگر اگر پسری
بدانک پیر سراسر صفات حق باشد
وگرچه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
هنوز مشکل ماندهست حال پیر تو را
هزار آیت کبری در او چه بیهنری
رسید صورت روحانیی به مریم دل
ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری
از آن نفس که در او سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول رهگذری
ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری