غزل
نه ز عاقلانم که ز من بگیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟!
نخرم فلک را، بدو حسبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد! که شبی نخسبی؟!
طرب اندر آیی نکنی زحیری؟!
تو بیار ساقی! ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
عشق تو خواند مرا کز من چه میگذری
نیکو نگر که منم آن را که مینگری
من نزل و منزل تو من بردهام دل تو
گر جان ز من بِبُری واللَّه که جان نَبَری
این شمع و خانه منم این دام و دانه منم
زین دام بیخبری چون دانه میشمری
دوری ز میوه ما چون برگ میطلبی
دوری ز شیوه ما زیرا که شیوه گری
اندر قیامت ما هر لحظه حشر نوست
زین حشر بیخبرند این مردم حشری
ارواح بر فلکاند پران به قول نبی
ارواح امتنانی طائر خضری
ز آن طالب فلکند کز جوهر ملکند
انظر الی ملک فی صورت البشری
این روح گرد بدن چون چرخ گرد زمین
فالجسم جامده و الروح فی السفری
زین برجها بگذر چون همپر ملکی
و اطلع علی افق کالشمس و القمری
در لطف اگر بروی شاه همه چمنی
در قهر اگر بروی که را ز بن بکنی
دانی که بر گل تو بلبل چه ناله کند
املی الهوی اسقا یوم النوی بدنی
عقل از تو تازه بود جان از تو زنده بود
تو عقل عقل منی تو جان جان منی
من مست نعمت تو دانم ز رحمت تو
کز من به هر گنهی دل را تو برنکنی
تاج تو بر سر ما نور تو در بر ما
بوی تو رهبر ما گر راه ما نزنی
حارس توی رمه را ایمن کنی همه را
اهوی الهوا امنو فی ظل ذو المننی
آن دم که دم بزنم با تو ز خود بروم
لو لا مخاطبتی ایاک لم ترنی
ای جان اسیر تنی وی تن حجاب منی
وی سر تو در رسنی وی دل تو در وطنی
ای دل چو در وطنی یاد آر صحبت ما
آخر رفیق بدی در راه ممتحنی
دلا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان آتشینم به رخ زعفرانی
دل از دل بکندم که تا دل تو باشی
ز جان هم بریدم که جان را تو جانی
ز خون بر رخ من بدیدی نشانها
کنون رفت کارم گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی که در دل مقیمی
تو آب حیاتی که در تن روانی
تو آن نازنینی که در غیب بینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چه می نوش کردی چه روپوش کردی
تو روپوش میکن که پنهان نمانی
چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ
برانی برانی بخوانی بخوانی
تو آن پهلوانی که چون اسب رانی
ز مشرق به مغرب به یک دم رسانی
تو آن صدر و بدری که در بر و بحری
هم الیاس و خضری و هم جان جانی
کسی بیتو زنده زهی تلخ مردن
چو پیش تو میرد زهی زندگانی
ایا همنشینا جز این چشم بینا
دو صد چشم دیگر تو داری نهانی
اگر مرد دینی بسی نقش بینی
مکن سجده آن را که تو جان آنی
گره را تو بگشا ایا شمس تبریز
گره از گمانست و تو صد عیانی
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده برانداز پرده
که عمریست ای جان که اندر حجابی
چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی
که گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل کبابی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی
بر این و بر آن تو منه این بهانه
تو خود را برون کن که خود را عذابی
من و ماست کهگل سر خم گرفته
تو بردار کهگل که خم شرابی
دلا خون نخسپد و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی که دریا بیابی
بهانهست اینها بیا شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟!
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟!
چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم ترا راست گفتم
که جان ناپدیدست، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحمست
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
نشانت کی جوید که تو بینشانی
مکانت کی یابد که تو بیمکانی
چه صورت کنیمت که صورت نبندی
که کفست صورت به بحر معانی
از آن سوی پرده چه شهری شگرفست
که عالم از آن جاست یک ارمغانی
به نو نو هلالی به نو نو خیالی
رسد تا نماند حقیقت نهانی
گدارو مباش و مزن هر دری را
که هر چیز را که بجویی تو آنی
دلا خیمه خود بر این آسمان زن
مگو که نتانم بلی میتوانی
مددهای جانت همه ز آسمانست
از آن سو رسیدی همان سوی روانی
گمانهای ناخوش برد بر تو دلها
نداند که تو حاضر هر گمانی
به چه عذر آید چه روپوش دارد
که تو نانبشته غرض را بخوانی
خنک آن زمانی که ساقی تو باشی
بریزی تو بر ما قدحهای جانی
ز سر گیرد این دل عروج منازل
ز سر گیرد این تن مزاج جوانی
خنک آن زمانی که هر پاره ما
به رقص اندرآید که ربی سقانی
گرانی نماند در آن جا و غیری
که گیرد سر مست از می گرانی
به گفت اندرآیند اجزای خامش
چنان که تو ناطق در آن خیره مانی
چهها میکند مادر نفس کلی
که تا بیلسانی بیابد لسانی
ایا نفس کلی به هر دم کیاست
کیت میفرستد به رسم نهانی
مگو عقل کلی که آن عقل کل را
به هر دم کسی میکند مستعانی
که آن عقل کلی شود جهل کلی
گر آبی نیاید ز بحر عیانی
اگر چه لطیفی و زیبالقایی
به جان بقا رو ز جان هوایی
هوا گاه سردست و گه گرم و سوزان
وفا زو چه جویی ببین بیوفایی
بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفس حاضر آمد تو جانا کجایی
در آفاق گردون زمانی پریدی
گذشتی بدان شه که او را سزایی
جهان چون تو مرغی ندید و نبیند
که هم فوق بامی و هم در سرایی
گهی پا زنی بر سر تاجداران
گهی درروی در پلاس گدایی
گهی آفتابی بتابی جهان را
گهی همچو برقی زمانی نپایی
تو کان نباتی و دلها چو طوطی
تو صحرای سبزی و جانها چرایی
از اینها گذشتم مبر سایه از ما
که در باغ دولت گل و سرو مایی
اگر بر دل ما دو صد قفل باشد
کلیدی فرستی و در را گشایی
درآ در دل ما که روشن چراغی
درآ در دو دیده که خوش توتیایی
اگر لشکر غم سیاهی درآرد
تو خورشید رزمی و صاحب لوایی
شدم در گلستان و با گل بگفتم
جهاز از کی داری که لعلین قبایی
مرا گفت بو کن به بو خود شناسی
چو مجنون عشقی و صاحب صفایی
چو مجنون بیامد به وادی لیلی
که یابد نسیمش ز باد صبایی
بگفتند لیلی شما را بقا باد
ببین بر تبارش لباس عزایی
پس آن تلخکامه بدرید جامه
بغلطید در خون ز بیدست و پایی
همیکوفت سر را به هر سنگ و هر در
بسی کرد نوحه بسی دست خایی
همیکوفت بر سر که تاجت کجا شد
همیکوفت بر دل که صید بلایی
درازست قصه تو خود این بدانی
تپشهای ماهی ز بیاستقایی
چو با خویش آمد بپرسید مجنون
که گورش نشان ده که بادش فضایی
بگفتند شب بود و تاریک و گم شد
بس افتد از اینها ز س القضایی
ندا کرد مجنون قلاوز دارم
مرا بوی لیلی کند ره نمایی
چو یعقوب وقتم یقین بوی یوسف
ز صدساله راهم رساند دوایی
مشام محمد به ما داد صله
کشیم از یمن خوش نسیم خدایی
ز هر گور کف کف همیبرد خاکی
به بینی و میجست از آن مشک سایی
مثال مریدی که او شیخ جوید
کشد از دهانها دم اولیایی
بجو بوی حق از دهان قلندر
به جد چون بجویی یقین محرم آیی
ز جرعهست آن بو نه از خاک تیره
که در خاک افتاد جرعه ولایی
به مجنون تو بازآ و این را رها کن
که شد خیره چشمم ز شمس ضیایی
ضعیفست در قرص خورشید چشمم
ولی مه دهد بر شعاعش گوایی
کجا عشق ذوالنون کجا عشق مجنون
ولی این نشانست از کبریایی
چو موسی که نگرفت پستان دایه
که با شیر مادر بدش آشنایی
ز صد گور بو کرد مجنون و بگذشت
که در بوشناسی بدش اوستایی
چراغیست تمییز در سینه روشن
رهاند تو را از فریب و دغایی
بیاورد بویش سوی گور لیلی
بزد نعره و اوفتاد آن فنایی
همان بو شکفتش همان بو بکشتش
به یک نفخه حشری به یک نفخه لایی
به لیلی رسید او به مولی رسد جان
زمین شد زمینی سما شد سمایی
شما را هوای خدای است لیکن
خدا کی گذارد شما را شمایی
گروهی ز پشه که جویند صرصر
بود جذب صرصر که کرد اقتضایی
که صرصر به پشه دل شیر بخشد
رهاند ز خویشش به حسن الجزایی
بیان کردمی رونق لاله زارش
ولی برنتابد دل لالکایی
چمن خود بگوید تو را بیزبانی
صلا در چمن رو که اصل صلایی
هم ایثار کردی هم ایثار گفتی
که از جور دوری و با لطف جفتی
چراغ خدایی به جایی که آیی
حیات جهانی به هر جا که افتی
تو قانون شادی به عالم نهادی
چهها بخش کردی چه درها که سفتی
ولیکن ز مستان به مکر و به دستان
شرابیست نادر که آن را نهفتی
به بازار راعی چه نادرمتاعی
به جان ار فروشی یکی عشوه مفتی
به زیر و به بالا تو بودی معلا
فلک را دریدی چمن را شکفتی
به صورت ز خاکی و زین خاک پاکی
چو پاکان گردون نخوردی نخفتی
تو کن شرح این را که در هر بیانی
چو با دل جنوبی غبارات رفتی
الا میر خوبان هلا تا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
توی یار غارم امید تو دارم
که سر را نخارم نگارا نرنجی
تو جانان مایی تو خاصان مایی
ز هر جا برنجی از اینجا نرنجی
توی شب فروزم توی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان چه باشد
که از ما و زینها و زانها نرنجی
چو دانا و نادان شدند از تو شادان
ز نادان نگیری ز دانا نرنجی