غزل
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی اینجاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشیها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یار کی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
صد دل و صد جان بدمی دادمی
وز جهت دادن جان شادمی
ور تن من خاک بدی این نفس
جمله گل و عشق و هوس زادمی
از جهت کشت غمش آبمی
وز جهت خرمن او بادمی
گر ندمیدی غم او در دلم
چون دگران بیدم و فریادمی
گر نبدی غیرت شیرین من
فخر دو صد خسرو و فرهادمی
گر نشکستی دل دربان راز
قفل جهان را همه بگشادمی
ور همدانم نشدی پای گیر
همره آن طرفهٔ بغدادمی
بس که همه سهو و فراموشیم
گر نبدی یاد تو من یادمی
بس! که برد سر و پی این زبان
حسره که من سوسن آزادمی
کار به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
بانگ خر نفست اگر کم شدی
دعوت عقل تو مسیحیستی
گر نبدی خندهٔ صبح کذوب
هیچ دلی زار بنگریستی
گر بت جان روی نمودی به ما
جملهٔ ذرات چو ما نیستی
گر توی تو نفسی کاستی
همچو تو اندر دو جهان کیستی؟!
گر نبدی غیرت آن آفتاب
ذره به ذره همه ساقیستی
دانه من از کاه جدا کردمی
گر کفه را هیچ تناهیستی
مار اگر آب وفا یافتی
در دل آن بحر چو ماهیستی
کردم با کان گهر آشتی
کردم با قرص قمر آشتی
خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست
شکر که پذرفت شکر آشتی
آشتی و جنگ ز جذبهٔ حق است
نیست زدم، هست ز سر آشتی
رفت مسیحا به فلک ناگهان
با ملکان کرد بشر آشتی
ای فلک لطف، مسیح توم
گر بکنی بار دگر آشتی
جذبهٔ او داد عدم را وجود
کرده بدان پیه نظر آشتی
شاه مرا میل چو در آشتیست
کرد در افلاک اثر آشتی
گشت فلک دایهٔ این خاکدان
ثور و اسد آمد در آشتی
صلح درآ، این قدر آخر بدانک
کرد کنون جبر و قدر آشتی
بس کن کین صبح مرا، دایمست
نیست مرا بهر سپر آشتی
آدمیی، آدمیی، آدمی
بسته دمی، زانک نهٔ آن دمی
آدمیی را همه در خود بسوز
آن دمیی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم، نرهی از کمی
میبرمی از بد و نیک کسان؟!
آن همه در تست، ز خود میرمی
حرص خزانست و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
مغز بری در غم؟! نغزی ببر
بر اسد و پیل زن ار رستمی
همچو ملک جانب گردون بپر
همچو فلک خم ده، اگر میخمی
در دل من پردهٔ نو میزنی
ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده توی وز پس پرده توی
هر نفسی شکل دگر میکنی
پرده چنان زن که بهر زخمهٔ
پردهٔ غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان
خیره که تو آتشی یا روغنی
بیمن و تو، هر دو توی، هر دو من
جان منی، آن منی، یا منی
نکتهٔ چون جان شنوم من ز چنگ
تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان
شاد بدانم که توم میتنی
از تو چرا تازه نباشم؟! که تو
تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟! که تو
تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟! که تو
قوت هر صخره و هر آهنی
این طریق دارهم یا سندی و سیدی
اهد الی وصالهم، ذبت منالتباعد
ای که به قصد نیمشب بسته نقاب آمدی
آن همه حسن و نیکوی نست مناسب بدی
یافئتی فدیتکم فی امل اتیتکم
قد قطعت وسایلی حیلة قول حاسد
جان شهان و حاجبان! چشم و چراغ طالبان
بیتو ز جان و جا شدم، تو ز برم کجا شدی؟
یا ملک الا یا من، یا شرف الاماکن
جتک کی تعیذنی، سطوة کل معتدی
یار سرور و دولتم، خواجهٔ هر سعادتم
لیک تو با همه جفا خوشتر ازین همه بدی
رحمتکم محیطة، رافتکم بسیطة
سادتنا، تقبلو توبة کل عابد
مست میی نمیشوم، جز ز شراب اولین
ده قدحی، چه کم شود از خم فضل ایزدی؟
طلعتکم بدورنا، بهجتنا و نورنا
ظل خیال طیفکم دولة کل ماجد
ای دل خسته هان و هان، تا نرمی ز سرخوشان
پا نکشی ز عاشقان، ورنه جهود و مرتدی
قبلتنا خیالهم لذتنا دلالهم
یا سندی، جمالهم فتنة کل زاهد
قدر وصالشان بدان یاد کن، آنک پیش ازین
همچو زنان تعزیت بر سر و رو همی زدی
خادعنی و غرنی، هیجنی و جرنی
نور هلال وصلکم من افق مشید
ای دل مست جستوجو، صورت عشق را بگو
«بر دو جهان خروج کن، هرچه کنی مؤیدی »
اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی
اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا
فجدلی نظرة احیا، اذا ما شت ابقایی
اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه
فمالم تأت لقیاه متی تفرح بلقایی؟!
اخلایی اخلایی، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی
ولا تبق لنا باقی، سوی تصویر مولایی
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
که مستم، ره نمیدانم، بدان معشوق زیبایی
فجد بالراح لی شکرا، ولا تبق لنا فکرا
فها ان لم تکن صرفا، فما زجه ببلوایی
اخلایی اخلایی، به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسبانید کن سرمهست و بینایی
الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب
فلا ندری منالذاهب، ولا ندری منالجایی
اخلایی اخلایی خبر جان را که میدانم
که تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی
مغانی الروح! غنوالی، وبالاوتار طنوالی
و بالالحان حنوالی غنا کم صفو مغنایی
اخلایی اخلایی، که هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی
و تبریزا صفوالیها، و شمسالدین تالیها
فهو مولی موالیها، و مولا کل علیایی
اخلایی اخلایی، زبان پارسی میگو
که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی
ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبغ فی احمر القانی
صفهای پریرویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داودی، مرغ خوش الحانی
یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی
شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علی وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ اینالنظر الثانی
بغداد همانست که دیدی و شنیدی
رو دلبر نوجوی، چو دربند قدیدی؟!
زین دیک جهان یک دو سه کفگیر بخوردی
باقی، همه دیک آن مزه دارد که چشیدی
الله مراد لی والله مریدی
فرقت علی الله عتیقی و جدیدی
من فرش شدم زیر قدمهای قضاهاش
خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی
لا خیر ولا میر، سوی الله تعالی
فالغیبة عنه نفسا غیر سدید
از راحت و دردش نکشم خویش، و ندزدم
قفلی دهدم حکم حق، و گاه کلیدی
لا ارفع عنه بصری طرفة عین
لا امنع عن رب ظریقی و تلیدی
مرا هو العین و بالعین تطری
روحی، و عمادی، و عتادی، و عتیدی
رو خویش درانداز چو گوی، ارچه زنندت
شه را تو به میدان نه که بازیچهٔ عیدی؟!
این خلق چو چوگان و، زننده ملک و بس
فاعل همه او دان، به قریبی و بعیدی
از ناز برون آی، کزین ناز به ارزی
تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی
صالحت و بایعت معالعشق علی ان
یاتینی محیاه نصیری و شهیدی
لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه
ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی
هرجای که خشکیست درین بحر در آرید
تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی
الغصة والصحو جزاء لشحیح
والقهوة والسکر وفاق لسعید
العزةلله تعالی، فتعالوا
فالعز من الله نثار لعبید
یا خامد یا جامد یا منکر سکری
یا قایم فیالصورة، یا شر حسیدی
ارواح درین گلشن چون سرو روانند
تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟!
لا حول ولا قوة الا بملیک
یجعلک ملیکا وسنا کل ولید
ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر، باف
کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی