غزل

بیا کامروز ما را روز عیدست (341)

بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست

چو یار ما در این عالم که باشد
چنین عیدی به صد دوران که دیدست

زمین و آسمان‌ها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست

رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست

محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست

هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست

زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست

خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست

کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم می کشیدست

مرا چون تا قیامت یار اینست (342)

مرا چون تا قیامت یار اینست
خراب و مست باشم کار اینست

ز کار و کسب ماندم کسبم اینست
رخا زر زن تو را دینار اینست

نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره فعل آن دیدار اینست

گل صدبرگ دید آن روی خوبش
به بلبل گفت گل گلزار اینست

چو خوبان سایه‌های طیر غیبند
به سوی غیب آ طیار این‌ست

مکرر بنگر آن سو چشم می‌مال
که جان را مدرسه و تکرار اینست

چو لب بگشاد جان‌ها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار اینست

چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد که خود خمار اینست

گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار اینست

خبر آمد که یوسف شد به بازار
هلا کو یوسف ار بازار اینست

فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار اینست

ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار اینست

میان گر پیش غیر عشق بندم
مسیحی باشم و زنار اینست

به گرد حوض گشتم درفتادم
جزای آن چنان کردار اینست

دلا چون درفتادی در چنین حوض
تو را غسل قیامت وار اینست

رخ شه جسته‌ای شهمات اینست
چو دزدی کردی ای دل دار اینست

مشین با خود نشین با هر که خواهی
ز نفس خود ببر اغیار اینست

خمش کن خواجه لاغ پار کم گو
دلم پاره‌ست و لاغ پار اینست

خمش باش و در این حیرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار اینست

ز همراهان جدایی مصلحت نیست (343)

ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بی‌روشنایی مصلحت نیست

چو ملک و پادشاهی دیده باشی
پس شاهی گدایی مصلحت نیست

شما را بی‌شما می‌خواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست

چو خوان آسمان آمد به دنیا
از این پس بی‌نوایی مصلحت نیست

در این مطبخ که قربانست جان‌ها
چو دونان نان ربایی مصلحت نیست

بگو آن حرص و آز راه زن را
که مکر و بدنمایی مصلحت نیست

چو پا داری برو دستی بجنبان
تو را بی‌دست و پایی مصلحت نیست

چو پای تو نماند پر دهندت
که بی‌پر در هوایی مصلحت نیست

چو پر یابی به سوی دام حق پر
که از دامش رهایی مصلحت نیست

همای قاف قربی ای برادر
هما را جز همایی مصلحت نیست

جهان جوی و صفا بحر و تو ماهی
در این جو آشنایی مصلحت نیست

خمش باش و فنای بحر حق شو
به هنبازی خدایی مصلحت نیست

به جان تو که سوگند عظیمست (344)

به جان تو که سوگند عظیمست
که جانم بی‌تو دربند عظیمست

اگر چه خضر سیرآب حیاتست
به لعلت آرزومند عظیمست

سخن‌ها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیم پند عظیمست

هر آن کز بیم تو خاموش باشد
اگر چه خر خردمند عظیمست

هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو هنرمند عظیمست

فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیمست

که بغداد تو را داد بزرگست
سمرقند تو را قند عظیمست

حریصم کرد طمع داد قندت
اگر چه بنده خرسند عظیمست

بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیمست

خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگر چه گفت فرزند عظیمست

رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیمست

بگو ای یار همراز این چه شیوه‌ست (345)

بگو ای یار همراز این چه شیوه‌ست
دگرگون گشته‌ای باز این چه شیوه‌ست

عجب ترک خوش رنگ این چه رنگست
عجب ای چشم غماز این چه شیوه‌ست

دگربار این چه دامست و چه دانه‌ست
که ما را کشتی از ناز این چه شیوه‌ست

دریدی پرده ما این چه پرده‌ست
یکی پرده برانداز این چه شیوه‌ست

منم آن کهنه عشقی که دگربار
گرفتم عشق از آغاز این چه شیوه‌ست

بدان آواز جان دادن حلالست
زهی آواز دمساز این چه شیوه‌ست

مسلمانان شما این شور بینید
که مثلش نیست هنباز این چه شیوه‌ست

شراب و عشق و رنگم هر سه غماز
یکی پنهان سه غماز این چه شیوه‌ست

شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت (346)

شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بندهٔ خود لطف‌ها گفت

چه گویم من مکافات تو ای جان؟
که نیکی تو را جانا خدا گفت

ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت

قرار زندگانی آن نگارست (347)

قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بی‌قراری برقرارست

مرا سودای تو دامن گرفته‌ست
که این سودا نه آن سودای پارست

منم سوزان در آتش‌های نو نو
مرا با یارکان اکنون چه کارست

همی‌نالد درون از بی‌قراری
بدان ماند که آن جان نگارست

چو از یاری تو را جان خسته گردد
نمی‌داند که اندر جانش خارست

تو در جویی و خارت می‌خراشد
نمی‌دانی که خاری در سرا رست

گریزان شو از آن خار و به گل رو
که شمس الدین تبریزی بهارستش

صدایی کز کمان آید نذیریست (348)

صدایی کز کمان آید نذیریست
که اغلب با صدایش زخم تیریست

مؤثر را نگر در آب آثار
کاثر جستن عصای هر ضریریست

پس لا تبصرونت تبصرونی‌ست
بصر جستن ز الهام بصیریست

تو هر چه داری نه جویانش بودی ؟
طلب‌ها گوش گیری و بشیریست

چنان کن که طلب‌ها بیش گردد
کثیرالزرع را طمع وفیریست

مشو نومید از ظلمی که کردی
که دریای کرم توبه پذیریست

گناهت را کند تسبیح و طاعات
که در توبه پذیری بی‌نظیریست

شکسته باش و خاکی باش این جا
که می‌جوید کرم هر جا فقیریست

کرم دامن پر از زر کرد و آورد
که تا وا می‌خرد هر جا اسیریست

عزیزی بخشد آن کس را که خواری‌ست
بزرگی بخشد آن را که حقیریست

که هستی نیستی جوید همیشه
زکات آن جا نیاید که امیریست

ازیرا مظهر چیزیست ضدش
از این دو ضد را ضد خود ظهیریست

تو بر تخته سیاهی گر نویسی
نهان گردد که هر دو همچو قیریست

بود فرقی ز تری تا ترست خط
چو گردد خشک پنهان چون ضمیریست

خمش کن گرچه شرحش بی‌شمارست
طبیعت‌ها عدو هر کثیریست

مبر رنج ای برادر خواجه سخت است (349)

مبر رنج ای برادر خواجه سخت است
به وقت داد و بخشش شوربخت است

اگر چه باغ را نیمی گرفته است
ولیکن سخت بی‌میوه درخت است

گشاده ابروست و بسته کیسه
مشو غره که او را سیم و رخت است

دو دستش را به تخته دوختستند
چه سود ار خواجه بر بالای تخت است

وجودش گر چه یک پاره‌ست چون کوه
سخا اش مرده است و لخت لخت است

ز بعد وقت نومیدی امیدیست (350)

ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست

نبینی نور چون دانی تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدیست

قرین صد هزاران نقش و معنی
نهان تصریف سلطان وحیدیست

که جنباننده این نقش و معنی‌ست
چو بادی رقص‌های شاخ بیدیست

مشو نومید از دشنام دلدار
که بعد رنج روزه روز عیدیست

که یبقی الحب ما بقی العتاب
که هر نقصی کشاننده مزیدیست

رها کن گفت به از گفت یابی
یقین هر حادثی را خود ندیدیست