غزل

آن ره که بیامدم کدامست (381)

آن ره که بیامدم کدامست
تا بازروم که کار خامست

یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرامست

اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمامست

صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دامست

آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقامست

آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوامست

باقی همه بو و نقش و رنگست
باقی همه جنگ و ننگ و نامست

خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بامست

ای از کرم تو کار ما راست (382)

ای از کرم تو کار ما راست
هر جای که خرمی‌ست ما راست

عاشق به جهان چه غصه دارد‌؟
تا جام شراب وصل برجاست

هر باد چغانه‌ای گرفته
کاو منتظر اشارت ماست

هر آب چو پرده‌دار گشته
اندر پس پرده طرفه بت‌هاست

هر بلبل مست بر نهالی
مانندهٔ راح ِ روح‌افزا‌ست

بسیار مگو که وقت آش است
چون گرسنگی قوم شش تاست

هین که گردن سست‌کردی‌، کو کبابت‌؟ کو شرابت‌؟ (383)

هین که گردن سست‌کردی‌، کو کبابت‌؟ کو شرابت‌؟
هین که بس تاریک‌رویی‌، ای گرفته آفتابت

یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی‌؟
چون کلیدش را شکستی‌، از که باشد فتح بابت‌؟

در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی
آب حیوان را ببستی لاجرم رفته‌ست آبت

بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می‌نمودی
نک محکِّ عشق آمد‌، کو سؤالت‌؟ کو جوابت‌؟

مهتر تجار بودی‌، خویش قارون می‌نمودی
خواب بود و آن فنا شد‌، چونکه از سر رفت خوابت

بس زدی تو لاف‌ِ زفتی‌، عاقبت در دوغ رفتی
می‌خور اکنون آنچ داری‌، دوغ آمد خمر نابت

مخلص و معنی این‌ها گرچه دانی هم نهان‌کن
اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت

عاشقان را گرچه در باطن جهانی دیگرست (384)

عاشقان را گرچه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست

سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست

بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست

یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست

عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست

شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست

دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست

ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست

شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست

خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات (385)

خلق‌های خوب تو پیشت دود بعد از وفات
همچو خاتونان مه رو می‌خرامند این صفات

آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند
وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات

چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات

بی عدد پیش جنازه می‌دود خوهای تو
صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات

در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا
در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات

حله‌ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت
بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات

هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو
زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات

چون نداری تابِ دانش، چشم بگشا در صفات (386)

چون نداری تابِ دانش، چشم بگشا در صفات
چون نبینی بی‌جهت را نور، او بین در جهات

حوریان بین، نوریان بین، زیر این ازرق تتق
مسلمات مؤمنات قانتات تائبات

هر یکی با ناز باز و هر یکی عاشق‌نواز
هر یکی شمعِ طراز و هر یکی صبحِ نجات

هر یکی بسته‌دهان و موشکاف اندر بیان
هر یکی شکرستان و هر یکی کانِ نبات

جان کهنه می‌فشان و جان تازه می‌ستان
در فقیری می‌خرام و می‌ستان ز ایشان زکات

شیر جان زین مریمان خور چونک زاده ثاینی
تا چو عیسی فارغ آیی از بنین و از بنات

روز و شب را چون دو مجنون درکشان در سلسله
ای که هر روزت چو عید و هر شبت قدر و برات

چونک شه بنمود رخ را، اسب شد همراه پیل
عقل مسکین گشت مات و جان میان برد و مات

عاشقان را وقت شورش ابله و شپ‌شپ مبین
کوه جودی عاجز آید پیش ایشان در ثبات

جان جمله پیشه‌ها عشق‌ست اما آنک او
تره زار دل نبیند درفتد در ترهات

من خمش کردم چو دیدم خوش‌تر از خود ناطقی
پیش او میرم بگویم «اقتلونی یا ثقات»

شمس تبریزی چو بگشاید دهانِ چون شکر
از طرب در جنبش آید هم رمیم و هم رفات

رو خمش کن، قول کم گو، بعد از این فعال باش
چند گویی «فاعلاتن فاعلاتن فاعلات»

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست (387)

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نیم نانی دررسد تا نیم جانی در تنست

گفتمش آخر پی یک وصل چندین هجر چیست
گفت آری من قصابم گردران با گردنست

دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردنست

چشم مست یار گویان هر زمان با چشم من
در دو عالم می‌نگنجد آنچ در چشم منست

رو فزون شو از دو عالم تا بریزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و دیدگان را دیدنست

ذره ذره عاشقانه پهلوی معشوق خویش
می‌زند پهلو که وقت عقد و کابین کردنست

اندر آن پیوند کردن آب و آتش یک شده‌ست
غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست

زیر پاشان گنج‌ها و سوی بالا باغ‌ها
بشنو از بالا نه وقت زیر و بالا گفتنست

من اگر پیدا نگویم بی‌صفت پیداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست

شمس تبریزی تو خورشیدی چه گویم مدح تو
صد زبان دارم چو تیغ اما به وصفت الکنست

خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست (388)

خدمت بی‌دوستی را قدر و قیمت هست نیست
خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست

دوستی در اندرون خود خدمتی پیوسته است
هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست

ور تو مستی می‌نمایی در محبت چون نه‌ای
عشق گوید دوغ خورد و دوغ خورد او مست نیست

پست و بالا چند یازد از تکلف در هوا
چند خود را پست دارد آن کسی کو پست نیست

همچو ماهی مانده در دام جهان زان بحر دور
وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نیست

چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست (389)

چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست
گرچه با من می‌نشینی چون چنینی سود نیست

چون دهانت بسته باشد در جگر آتش بود
در میان جو درآیی آب بینی سود نیست

چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نیست
چون نباشد نان و نعمت صحن و سینی سود نیست

گر زمین از مشک و عنبر پر شود تا آسمان
چون نباشد آدمی را راه بینی سود نیست

تا ز آتش می‌گریزی ترش و خامی چون خمیر
گر هزاران یار و دلبر می‌گزینی سود نیست

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست (390)

ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست

باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست

آسمانا چند گردی گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست

حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست

رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست

تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست

بیخ‌های آن درختان می نهانی می‌خورند
روزکی دو صبر می‌کن تا شود بیدار مست

گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست

ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست

باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست

بخل ساقی باشد آن جا یا فساد باده‌ها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست

روی‌های زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست

باده‌ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست

شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست