غزل

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست (422)

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست
زانک کار تو یقین کارگه ایجادست

آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست

روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعادست

آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحادست

خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست

می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است (423)

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است

مگر از چهره او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غیب درخشان شده است

هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست
گرچه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است

ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است

آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است

عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است

مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است

تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا
شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است

بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است

بهر هر کشته او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است

از حیات و خبرش باخبران بی‌خبرند
که حیات و خبرش پرده ایشان شده است

گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است

شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است

دلبری و بی‌دلی اسرار ماست (424)

دلبری و بی‌دلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست

نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست

نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست

عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست

آنک افلاطون و جالینوس ماست
پرفنا و علت و بیمار ماست

گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست

هر چه اول زهر بد تریاق شد
هر چه آن غم بد کنون غمخوار ماست

دعوی شیری کند هر شیرگیر
شیرگیر و شیر او کفتار ماست

ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست

خودپرستی نامبارک حالتی‌ست
کاندر او ایمان ما انکار ماست

هر غزل کان بی‌من آید خوش بود
کاین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست

شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایه اقرار ماست

عاشقان را جست و جو از خویش نیست (425)

عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست

این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست

ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست

گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست

دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست

جزو درویشند جمله نیک و بد
هر که نبود او چنین درویش نیست

هر که از جا رفت جای او دل است
همچو دل اندر جهان جاییش نیست

غیر عشقت راه بین جستیم نیست (426)

غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست

آن چنان جستن که می‌خواهی بگو
کان چنان را این چنین جستیم نیست

بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانک یاری در زمین جستیم نیست

چون خیال ماه تو ای بی‌خیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست

بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به از این جستیم نیست

صاف‌های جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم نیست

خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقه‌ها هست و نگین جستیم نیست

صورتی کاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست

آن چنان صورت که شرحش می‌کنم
جز که صورت آفرین جستیم نیست

اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن یقین جستیم نیست

جای آن هست ار گمان بد بریم
ز آنک بی‌مکری امین جستیم نیست

پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زانک راهی بی‌کمین جستیم نیست

زین بیان نوری که پیدا می‌شود
در بیان و در مبین جستیم نیست

در دل و جان خانه کردی عاقبت (427)

در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت

آمدی کآتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت

ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت

من تو را مشغول می‌کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت

عشق را بی‌خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت

یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت

شمع عالم بود لطف چاره‌گر
شمع را پروانه کردی عاقبت

یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دو سرم چون شانه کردی عاقبت

دانه‌ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دُردانه کردی عاقبت

دانه‌ای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت

ای دل مجنون و از مجنون بَتَر
مردی و مردانه کردی عاقبت

کاسهٔ سر از تو پُر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت

جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت

شمس تبریزی، که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت

این چنین پابند جان میدان کیست (428)

این چنین پابند جان میدان کیست
ما شدیم از دست این دستان کیست

عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق می‌داند که او گردان کیست

جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست

این چه باغست این که جنت مست اوست
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست

شاخ گل از بلبلان گویاترست
سرو رقصان گشته کاین بستان کیست

یاسمن گفتا نگویی با سمن
کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست

چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من می‌ندانم کان کیست

می‌دود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست

ماه همچون عاشقان اندر پیش
فربه و لاغر شده حیران کیست

ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست

چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست

درد هم از درد او پرسان شده
کای عجب این درد بی‌درمان کیست

شمس تبریزی گشاده‌ست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست

عاشقی و بی‌وفایی کار ماست (429)

عاشقی و بی‌وفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست

قصد جان جمله خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست

عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست

خویش و بی‌خویشی به یک جا کی بود
هر گلی کز ما بروید خار ماست

خودپرستی نامبارک حالتیست
کاندر او ایمان ما انکار ماست

آنک افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست

نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست

این منی خاکست زر در وی بجو
کاندر او گنجور یار غار ماست

خاک بی‌آتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست

طالبا بشنو که بانگ آتشست
تا نپنداری که این گفتار ماست

طالبا بگذر از این اسرار خود
سر طالب پرده اسرار ماست

نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست

گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست

طالب ره طالب شه کی بود
گرچه دل دارد مگو دلدار ماست

شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست

عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست

مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست

شمس تبریزی که شاه دلبری‌ست
با همه شاهنشهی جاندار ماست

گُم شدن در گُم شدن دینِ منست (430)

گُم شدن در گُم شدن دینِ منست
نیستی در هست آیینِ منست

تا پیاده می‌روم دَر کویِ دوست
سبزْ خِنگِ چرخ دَر زینِ منست

چون به یک دَم صَد جهان واپَس کنم
بنگرم، گامِ نَخُستینِ منست

من چرا گِردِ جهان گَردَم چو دوست
دَر میانِ جانِ شیرینِ منست

شمسِ تبریزی که فَخرِ اولیاست
«سینِ» دَندان‌هاش «یاسینِ» منست

عشوه دشمن بخوردی عاقبت (431)

عشوه دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم کردی عاقبت

بازگردی زان خسان زن صفت
سوی این مردان چو مردی عاقبت

سیر گردی زان همه جفتان تو زود
چونک فرد فرد فردی عاقبت

چون گل زردی ز عشق لاله‌ای
لاله گردی گرچه زردی عاقبت

چونک خاک شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت