غزل

ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را (81)

ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را

زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را

آن بادهٔ انگوری مر امت عیسی را
و این بادهٔ منصوری مر امت یاسین را

خم‌هاست از آن باده، خم‌هاست از این باده
تا نشکنی آن خم را، هرگز نچشی این را

آن باده به جز یک‌دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکُشد غم را هرگز نکَنَد کین را

یک‌قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را

این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را

زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را

گر زخم خوری بر رو رُو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا (82)

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

مُلکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله‌ی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

ای مطرب صاحب‌دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد هم‌کیسه‌ی قارون شد
همکاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا

آن بادِ هوا را بین ز افسونِ لبِ شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسیِ عمران شد تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامُشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا

ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا(83)

ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا

سودی همگی سودی، بر جمله برافزودی
تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا

صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته !
بیدار شد آن خفته تا روز مشین از پا

بیدار شد آن فتنه کاو چون بزند طعنه
در کوه کند رخنه تا روز مشین از پا

در خانه چنین جمعی در جمع چنین شمعی
دارم ز تو من طمعی تا روز مشین از پا

میر آمد میر آمد وان بدر منیر آمد
وان شکر و شیر آمد تا روز مشین از پا

ای بانگ و نوایت تر وز باد صبا خوشتر
ما را تو بری از سر تا روز مشین از پا

مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده تا روز مشین از پا

این چرخ و زمین خیمه، کس دید چنین خیمه ؟
ای استن این خیمه ! تا روز مشین از پا

این قومْ پرند از تو با کرّ و فَرند از تو
زیر و زبرند از تو تا روز مشین از پا

در بحر چو کشتیبان آن پیل همی‌جنبان
تا منزل آباقان تا روز مشین از پا

ای خوش‌نفسِ نایی بس نادره برنایی
چون با همه برنایی تا روز مشین از پا

دف از کف دست آید نی از دم مست آید
با نی همه پست آید تا روز مشین از پا

چون جان خمشیم اما، کی خسبد جان جانا ؟
تو باش زبان ما تا روز مشین از پا

چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها (84)

چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بی‌من با شاهِ جهان تنها

ای مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان در دل دل را مَسِتان تنها

از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل
آن را مگذار اینجا وین را بمخوان تنها

شاهانه پیامی کن یک دعوتِ عامی کن
تا کی بود ای سلطان این با تو و آن تنها ؟

چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها

از بهر خدا بنگر در رویِ چو زر جانا (85)

از بهر خدا بنگر در رویِ چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا

چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا

ای ماه برآ آخر بر کوریِ مه‌رویان
ابری سیه اندرکش در روی قمر جانا

زان روز که زادی تو ای لب‌شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا

گفتی که سلام علیک بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا

چون شمع بُدم سوزان هر شب به سحر کُشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا

شمس الحق تبریزی شاهنشه خون‌ریزی
ای بحر کمربسته پیش تو گهر جانا

ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا (86)

ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما

ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا

دریای جمال تو چون موج زند ناگه
پرگنج شود پستی فردوس شود بالا

هر سوی که روی آری در پیش تو گل روید
هر جا که رَوی، آیی، فرشت همه زر بادا

وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی
می‌گو که جفای تو حلواست همه حلوا

گرچه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا

یا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده
فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را

جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را (87)

جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما آن قامت بالا را

خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را
خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را

رهبر کُنُ جان‌ها را پرزر کُنُ کان‌ها را
در جوش و خروش آور از زلزله دریا را

خورشید پناه آرد در سایه اقبالت
آری چه توان کردن آن سایه عنقا را

مغزی که بد اندیشد آن نقص بسست ای جان
سودای بپوسیده پوسیده سودا را

هم رحمت رحمانی هم مرهم و درمانی
درده تو طبیبانه آن دافع صفرا را

تو بلبل گلزاری تو ساقی ابراری
تو سرده اسراری هم بی‌سر و بی‌پا را

یا رب که چه داری تو کز لطف بهاری تو
در کار درآری تو سنگ و که خارا را

افروختهٔ نوری انگیختهٔ شوری
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را

شاد آمدی ای مه‌رو ای شادیِ جان شاد آ (88)

شاد آمدی ای مه‌رو ای شادیِ جان شاد آ
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا

ای صورتِ هر شادی اندر دل ما یادی
ای صورتِ عشقِ کل اندر دل ما یاد آ

بیرون پَر از این طفلی ما را بِرهان ای جان
از منّت هر دادو وز غصّه هر دادا

ما چنگ زدیم از غم در یار و رخان ما
ای دف تو بنال از دل وی نای به فریاد آ

ای دل تو که زیبایی شیرین شو از آن خسرو
ور خسروِ شیرینی در عشق چو فرهاد آ

یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا (89)

یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمره‌ی افیونم زنهار سرم مگشا

آتش به من اندرزن ، آتش چه زند با من ؟
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نی سر بهلم آن را نی پا بهلم این را

یا صافیه الخمر فی آنیه المولی
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولی

ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا (90)

ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا

هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شِسته به نظاره بر طارم تو جانا

تو جانِ سلیمانی آرامگهِ جانی
ای دیو و پری شیدا از خاتم تو جانا

ای بیخودیِ جان‌ها در طلعت خوب تو
ای روشنی دل‌ها اندر دم تو جانا

در عشق تو خمارم در سر ز تو می دارم
از حسن جمالات پرخرّم تو جانا

تو کعبه عشاقی شمس الحق تبریزی
زمزم شکر آمیزد از زمزم تو جانا