فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کُشد (728)

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می‌کُشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی‌تبش مهلت همی‌خواهد از او
مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
درمدزد از وی گلو گر می‌کشد تا می‌کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می‌دهد دلدار و پیدا می‌کشد

از زمین کالبد برزن سری وانگه ببین
کو تو را بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد
باز جان را می‌رهاند جغد غم را می‌کشد

آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند خود را می‌کشند
غیر عاشق وانما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی‌تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان
گرچه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

شمس تبریزی برآمد بر افق چون آفتاب
شمع‌های اختران را بی‌محابا می‌کشد

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند (729)

اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند
اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند

اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح
هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند

اینک آن نوحی که لوح معرفت کشتی اوست
هر که در کشتیش ناید غرقه طوفان کند

هر که از وی خرقه پوشد برکشد خرقه فلک
هر که از وی لقمه یابد حکمتش لقمان کند

نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی
بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند

خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار
بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود
هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند

من بر این برهان بگویم زانک آن برهان من
گر همه شبهه‌ست او آن شبهه را برهان کند

چه نگری در دیو مردم این نگر کو دم به دم
آدمی را دیو سازد دیو را انسان کند

اینک آن خضری که میر آب حیوان گشته بود
زنده را بخشد بقا و مرده را حیوان کند

گرچه نامش فلسفی خود علت اولی نهد
علت آن فلسفی را از کرم درمان کند

گوهر آیینهٔ کلست با او دم مزن
کو از این دم بشکند چون بشکند تاوان کند

دم مزن با آینه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زنی او روی خود پنهان کند

کفر و ایمان تو و غیر تو در فرمان اوست
سر مکش از وی که چشمش غارت ایمان کند

هر که نادان ساخت خود را پیش او دانا شود
ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند

دام نان آمد تو را این دانش تقلید و ظن
صورت عین الیقین را علم القرآن کند

پس ز نومیدی بود کان کور بر درها رود
داروی دیده نجوید جمله ذکر نان کند

این سخن آبیست از دریای بی‌پایان عشق
تا جهان را آب بخشد جسم‌ها را جان کند

هر که چون ماهی نباشد جوید او پایان آب
هر که او ماهی بود کی فکرت پایان کند

گر به فقر و صدق پیش آیی به راه عاشقان
شمس تبریزی تو را هم صحبت مردان کند

اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند (730)

اینک آن مرغان که ایشان بیضه‌ها زرین کنند
کره تند فلک را هر سحرگه زین کنند

چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند

ماهیانی کاندرون جان هر یک یونسیست
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند

از لطافت کوه‌ها را در هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند

جسم‌ها را جان کنند و جان جاویدان کنند
سنگ‌ها را کان لعل و کفرها را دین کنند

از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند

گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
زانک ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند

گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند

گر مجال گفت بودی گفتنی‌ها گفتمی
تا که ارواح و ملایک ز آسمان تحسین کنند

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود (731)

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود
از شراب لایزالی جان ما مخمور بود

ما به بغداد جهان جان اناالحق می‌زدیم
پیش از آن کاین دار و گیر و نکته منصور بود

پیش از آن کاین نفس کل در آب و گل معمار شد
در خرابات حقایق عیش ما معمور بود

جان ما همچون جهان بد جام جان چون آفتاب
از شراب جان جهان تا گردن اندر نور بود

ساقیا این معجبان آب و گل را مست کن
تا بداند هر یکی کو از چه دولت دور بود

جان فدای ساقیی کز راه جان در می‌رسد
تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود

ما دهان‌ها باز مانده پیش آن ساقی کز او
خمرهای بی‌خمار و شهد بی‌زنبور بود

یا دهان ما بگیر ای ساقی ور نی فاش شد
آنچ در هفتم زمین چون گنج‌ها گنجور بود

شهر تبریز ار خبر داری بگو آن عهد را
آن زمان کی شمس دین بی‌شمس دین مشهور بود

دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود (732)

دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود
در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود

عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما
در چنان آتش چه جای عقل یا تدبیر بود

در شکار بی‌دلان صد دیده جان دام بود
وز کمان عشق پران صد هزاران تیر بود

آهوی می‌تاخت آن جا بر مثال اژدها
بر شمار خاک شیران پیش او نخجیر بود

دیدم آن جا پیرمردی طرفه‌ای روحانیی
چشم او چون طشت خون و موی او چون شیر بود

دیدم آن آهو به ناگه جانب آن پیر تاخت
چرخ‌ها از هم جدا شد گوییا تزویر بود

کاسه خورشید و مه از عربده درهم شکست
چونک ساغرهای مستان نیک باتوفیر بود

روح قدسی را بپرسیدم از آن احوال گفت
بیخودم من می‌ندانم فتنه آن پیر بود

شمس تبریزی تو دانی حالت مستان خویش
بی دل و دستم خداوندا اگر تقصیر بود

ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد (733)

ذره ذره آفتاب عشق دردی خوار باد
مو به موی ما بدان سر جعفر طیار باد

ذره‌ها بر آفتابت هر زمان بر می‌زنند
هر که این بر خورد از تو از تو برخوردار باد

هر کجا یک تار مویت بر هوس سر می‌نهد
تار ما را پود باد و پود ما را تار باد

در بیابان غم از دوری دارالملک وصل
چند غم‌بردار بودستم که غم بر دار باد

خار مسکینی که هر دم طعنه گل می‌کشد
خواجه گلزار باد و از حسد گل زار باد

گل پرستان چمن را دشمن مخفیست مار
این چمن بی‌مار باد و دشمنش بیمار باد

چونک غمخواری نباشد سخت دشوارست غم
همنشین غمخوار باد و بعد از این غم خوار باد

مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد (734)

مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد

مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی
زانک از شاگرد آید شیوه‌های اوستاد

مطربا رو بر عدم زن زانک هستی ره‌زنست
زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد

می‌زن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست
کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد

ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه
در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد

این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام
ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد

هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ
دانک روزی می‌دوید از ابلهی سوی مراد

آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را
آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد

قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر
ضبحه و العادیاتش نیست جز جان‌های راد

برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد
ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد

گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم
چیست فرزین گشته‌ام گر کژ روم باشد سداد

من پیاده رفته‌ام در راستی تا منتها
تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد

رخ بدو گوید که منزل‌هات ما را منزلیست
خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد

تن به صد منزل رود دل می‌رود یک تک به حج
ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فؤاد

شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود
گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد

اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود
خانه‌ها ویرانه‌ها گردد چو شهر قوم عاد

اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا
تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس می‌نهاد

در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات
زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد

دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد (735)

دوش آمد پیل ما را باز هندستان به یاد
پرده شب می‌درید او از جنون تا بامداد

دوش ساغرهای ساقی جمله مالامال بود
ای که تا روز قیامت عمر ما چون دوش باد

باده‌ها در جوش از او و عقل‌ها بی‌هوش از او
جزو و کل و خار و گل از روی خوبش باد شاد

بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد

در فلک افتاده ز ایشان صد هزاران غلغله
در سجود افتاده آن جا صد هزاران کیقباد

روز پیروزی و دولت در شب ما درج بود
شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد

موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان
آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می‌نهاد

هر چه ناسوتی ز ظلمت راه‌ها را بسته بود
نور لاهوتی ز رحمت بسته‌ها را می‌گشاد

کی بماند زان هوا اشکال حسی برقرار
چون بماند برقرار آن کس که یابد این مراد

عمر را از سر بگیرید ای مسلمانان که یار
نیستان را هست کرد و عاشقان را داد داد

یار ما افتادگان را زین سپس معذور داشت
زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد

جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست
طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد

آن عنایت شه صلاح الدین بود کو یوسفیست
هم عزیز مصر باید مشتریش اندر مزاد

گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد (736)

گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد
ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد

گر بزد ناداشت زخمی از سر مستی چه باک
ور ز طراری ربودم رخت طراری چه شد

ور یکی زنبیل کم شد از همه بغداد چیست
ور یکی دانه برون آمد ز انباری چه شد

ای فلک تا چند از این دستان و مکاری تو
گر یکی دم خوش نشیند یار با یاری چه شد

گوییم از سر او ناگفتنی‌ها گفته‌ای
چند گویی چند گویی گفته‌ام آری چه شد

گر میان عاشق و معشوق کاری رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق مر تو را باری چه شد

از لب لعلش چه کم شد گر لبش لطفی نمود
ور ز عیسی عافیت یابید بیماری چه شد

گر براتست امشب و هر کس براتی یافتند
بی خطی گر پیشم آید ماه رخساری چه شد

شمس تبریزی اگر من از جنون عشق تو
برشکستم عاشقان را کار و بازاری چه شد

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد (737)

نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
گریه‌های جمله عالم در وصالش خنده شد

یاد آن کس کن که چون خوبی او رویی نمود
حسن‌های جمله عالم حسن او را بنده شد

جمله آب زندگانی زیر تختش می‌رود
هر کی خورد از آب جویش تا ابد پاینده شد

یک شبی خورشید پایه تخت او را بوسه داد
لاجرم بر چرخ گردون تا ابد تابنده شد

زندگی عاشقانش جمله در افکندگی‌ست
خاک طامع بهر این در زیر پا افکنده شد

آهوان را بوی مشک از طره‌اش بر ناف زد
تا مشام شیر صید مرج‌ها غرنده شد

بال و پر وهم عاشق ز‌آتش دل چون بسوخت
همچو خورشید و قمر بی‌بال و پر پرنده شد

ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد