فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان (1967)

ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان

ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان

تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود
زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان

آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود
جمله سر تا پای تسخر بوده‌ست آن قلتبان

هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ
هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان

هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان

ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند
گرچه دارد طاعت اهل زمین و آسمان

عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است
کو به استهزای آدم شد سیه روی قران

تا که بهتان‌ها نهد آن مظلم تاریک دل
خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان

احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود
موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان

صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان

از ملامت‌های حسادان جگرها خون شود
درد استهزای ایشان داغ‌ها آرد به جان

گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی
عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان

تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسرده‌ای
تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان

تا بده است این گوشمال عاشقان بوده‌ست از آنک
در همه وقتی چنین بوده‌ست کار عاشقان

گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران

عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره‌های روگران

بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود
و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان

همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان

عشق نقشی را حسودان دشمنی‌ها می کنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران

نقش ساز نقش سوز ملک بخش بی‌نظیر
جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان

خاص خاص سر حق و شمس دین بی‌نظیر
فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان (1968)

ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان

ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان

جان ماهی آب باشد صبر بی‌جان چون بود
چونک بی‌جان صبر نبود چون بود بی‌جان جان

هر دو عالم بی‌جمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان

این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بی‌نشان

قطره خون دلم را چون جهانی کرده‌ای
تا ز حیرانی ندانم قطره‌ای را از جهان

بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان

من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان

صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان

در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان

گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان

از بدی‌ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن (1969)

از بدی‌ها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن

گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او
نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن

تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم
ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن

ور بگفتم نکته‌ای هستش بسی تأویل‌ها
گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن

از تو دارم التماسی ای حریف رازدار
حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن

دشمن جانم منم افغان من هم از خود است
کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن

چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان
مدح‌های بی‌نفاقش کرده باشم در علن

فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان
بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن

گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است
زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن

رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا
بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن

من خودی خویش را گویم که در پنداشتی
رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن

ای خود من گر همه سر خدایی محو شو
کان همه خود دیده‌ای پس دیده خودبین بکن

چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان
کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن (1970)

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن

ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو موسی وار زن

عقل از بهر هوس‌ها دارداری می کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن

ور بگوید من به دانش نظم کاری می کنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن

در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن

مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرونتر است
خیمه عشرت برون از عقل و از پرگار زن

تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حراره کهنه نوبخت بر اوتار زن

بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهره او نار زن

از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن

عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن

بر براق عشق بنشین جانب تبریز رو
و آنگهی زانو ز بهر غمزه خون خوار زن

از دخول هر غری افسرده‌ای در کار من (1971)

از دخول هر غری افسرده‌ای در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من

دررمید از ننگ ایشان و خبیثی‌ها و مکر
از وظیفه مدح یارم این دل هشیار من

خاک لعنت بر سر افسوس داری بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من

ای بریده دست دزدی کو بدزدد حکمتم
و آنگهی دکان بگیرد بر سر بازار من

شرم ناید مر ورا از روی من شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من

آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یا رب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من

خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی یاد کردی یار من

ای دل مسکین من از شرکت ناکس مرم
زانک این سنت ز نااهلان بود ناچار من

گر غران و ملحدان مر آب و نان را می خورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من

صبر کن تا دررسد یک مژده‌ای زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من

صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من

گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من

ور رود از دیگران بو از خدیوم کی رود
از شهنشه شمس دین آن تا ابد تذکار من

کز شراب جان من رویدهمی تبریز در
لاله‌ها و گلبنان بر شیوه رخسار من

ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بی‌آزار من

من قیاسی کرده‌ام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من

ای شهنشه شمس دین دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریت این لابه‌های زار من

بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگ‌ها از هر طرف بر سینه سگسار من

از کرم مپسند این را کاین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید از این رهوار من

ور فروآید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم ای خدایا یار من

دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من

دیدمش ماری شده او هر زمان در می فزود
من پشیمان گشته‌ام زان صنعت و کردار من

من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین می زد همی دندان پرزهرار من

کاین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سر کشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من

عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین (1972)

عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

عاشقا در خویش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین

من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند وان فلانم یاسمین

دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین

ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین

چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین

عاشقان صورتی در صورتی افتاده‌اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین

شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین

گر همی‌خواهی که جبریلت شود بنده برو
سجده‌ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین

بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه‌ام
هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین

ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی یارب تو را بادا معین

چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین

موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین (1973)

موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین

جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین

دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین

دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این

از در دل درشدم امروز دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بی‌یسار و بی‌یمین

گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های
از فراق ماه روی همنشان همنشین

ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین (1974)

ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین
ناله من گوش دار و درد حال من ببین

از میان صد بلا من سوی تو بگریختم
دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین

یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش
یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین

یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد
وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین

یا در انافتحنا برگشا تا بنگرم
صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین

یا ز الم نشرح روان کن چارجو در سینه‌ام
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی
مصطفی ما جاء الا رحمة للعالمین

عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن (1975)

عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن
این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن

گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست
صورتش چون گویم آخر چون همه معنی است آن

خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش
جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن

نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان
بی دل و جان می نویسد گرچه در انشی است آن

من چه گویم خود عطارد با همه جان‌های پاک
از برای پاکی او عاشق املی است آن

جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت
پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی است آن

دیده من در فراق دولت احیای او
در میان خندان شده در قدرت مولی است آن

هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید
فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن

و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او
عاقلان دانند کان خود در شرف اولی است آن

جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد
گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری است آن

فر تبریز است از فر و جمال آن رخی
کان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن

عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن (1976)

عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن

گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن

کله سر را تهی کن از هوا بهر میش
کله سر جام سازش کان می جامی است آن

پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان
پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن

تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گرچه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن

آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در
آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن

هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد
گرچه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن

مر تن معمور را ویران کند هجران می
هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن

آن می باقی بود اول که جان زاید از او
پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن

جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن

در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن

چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن

در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن

آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت جان او منشی است آن

در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن
مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن

آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن

حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن

زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن

مطرب مستور بی‌پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم گرچه بدنامی است آن

وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن

ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن