فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)

در ستایش‌های شمس الدین نباشم مفتتن (1977)

در ستایش‌های شمس الدین نباشم مفتتن
تا تو گویی کاین غرض نفی من است از لا و لن

چونک هست او کل کل صافی صافی کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا یاسمن

هر یکی نوعی گلی و هر یکی نوعی ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن

چون ستودی باغ را پس جمله را بستوده‌ای
چون ستودی حق را داخل شود نقش وثن

ور وثن را مدح گویی نیست داخل حسن حق
گرچه هم می بازگردد آن به خالق فاعلمن

لیک باقی وصف‌ها بستوده باشی جزو در
شمس حق و دین چو دریا کی شود داخل بدن

حق همی‌گوید منم هش دار ای کوته نظر
شمس حق و دین بهانه‌ست اندر این برداشتن

هر چه تو با فخر تبریز آوری بی‌خردگی
آن به عین ذات من تو کرده‌ای ای ممتحن

ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من (1978)

ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن و جان وصف او بنواز تن تن تن تنن

نام شمس الدین چو شمعی همچو پروانه بسوز
پیش آن چوگان نامش گوی جان را درفکن

تا شود این جان تو رقاص سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

شمس دین و شمس دین و شمس دین می گو و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن

مطربا گرچه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

یک شبی تا روز دف را تو بزن بر نام او
کز جمال یوسفی دف تو شد چون پیرهن

ناگهان آن گلرخم از گلستان سر برزند
پیش آن گل محو گردد گلستان‌های چمن

لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید چه باشد خود سمن

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگ‌ها تابان شده با لعل گوید ما و من

عاشقان را مژده‌ای از سرفراز راستین (1979)

عاشقان را مژده‌ای از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین

مژده مر کان‌های زر را از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین

مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولت‌ها طراز راستین

فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این
پیش شمس الدین درآید گشت باز راستین

حبذا دستی که او بستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد شد دراز راستین

شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین

بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او
دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین

چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آنک بر ترک طرازی کرد ناز راستین

شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی
در فرازی در وصال و ملک باز راستین

ملک جانی‌ها نه ملک فانیی جسمانیی
تا شود جان‌ها ز ملکش چشم باز راستین

مرحبا ای شاه جان‌ها مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این (1980)

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این
کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید
مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان
مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب
مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است
مفخر تبریز جان جان جان‌ها شمس دین

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین
درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو
کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من
همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن (1981)

مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن
چون زنی بر نام شمس الدین تبریزی بزن

نام شمس الدین به گوشت بهتر است از جسم و جان
نام شمس الدین چو شمع و جان بنده چون لگن

مطربا بهر خدا تو غیر شمس الدین مگو
بر تن چون جان او بنواز تن تن تن تنن

تا شود این نقش تو رقصان به سوی آسمان
تا شود این جان پاکت پرده سوز و گام زن

شمس دین و شمس دین و شمس دین می گوی و بس
تا ببینی مردگان رقصان شده اندر کفن

مطربا گرچه نیی عاشق مشو از ما ملول
عشق شمس الدین کند مر جانت را چون یاسمن

لاله‌ها دستک زنان و یاسمین رقصان شده
سوسنک مستک شده گوید که باشد خود سمن

خارها خندان شده بر گل بجسته برتری
سنگ‌ها باجان شده با لعل گوید ما و من

ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصفه
ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو (2195)

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب
ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان
ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید
من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است
همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود
چو نشان من توی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی
دانش راهَم توی ای راه‌دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

از حلاوت‌ها که هست از خشم و از دشنام او (2196)

از حلاوت‌ها که هست از خشم و از دشنام او
می‌ستیزم هر شبی با چشم خون آشام او

دام‌های عشق او گر پر و بالم بسکلد
طوطی جان نسکلد از شکر و بادام او

چند پرسی مر مرا از وحشت و شب‌های هجر
شب کجا ماند بگو در دولت ایام او

خون ما را رنگ خون و فعل می‌آمد از آنک
خون‌ها می می‌شود چون می‌رود در جام او

وعده‌های خام او در مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بین از وعده‌های خام او

خسروان بر تخت دولت بین که حسرت می‌خورند
در لقای عاشقان کشته بدنام او

آن سگان کوی او شاهان شیران گشته‌اند
کان چنان آهوی فتنه دیده شد بر بام او

الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف می
تو ببین در چشم مستان لطف‌های عام او

دست بر رگ‌های مستان نه دلا تا پی بری
از دهان آلودگان زان باده خودکام او

شمس تبریزی که گامش بر سر ارواح بود
پا منه تو سر بنه بر جایگاه گام او

ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو (2197)

ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
نقش‌هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو

کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی
خط‌هایی دارم از اقرار تو اقرار تو

می‌گدازم می‌گدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو

شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو

چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی
راست گویی ای صنم از کار تو از کار تو

ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم
هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو

ای دم هشیاریم بی‌هوش هشیاری تو
ای دم بی‌هوشیم هشیار تو هشیار تو

چشمه‌ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو

شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو

جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو (2198)

جمله خشم از کبر خیزد از تکبر پاک شو
گر نخواهی کبر را رو بی‌تکبر خاک شو

خشم هرگز برنخیزد جز ز کبر و ما و من
هر دو را چون نردبان زیر آر و بر افلاک شو

هر کجا تو خشم دیدی کبر را در خشم جو
گر خوشی با این دو مارت خود برو ضحاک شو

گر ز کبر و خشم بیزاری برو کنجی بخست
ور ز کبر و خشم دلشادی برو غمناک شو

خشم سگساران رها کن خشم از شیران ببین
خشم از شیران چو دیدی سر بنه شیشاک شو

لقمه شیرین که از وی خشم انگیزان مخور
لقمه از لولاک گیر و بنده لولاک شو

رو تو قصاب هوا شو کبر و کین را خون بریز
چند باشی خفته زیر این دو سگ چالاک شو

ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو (2199)

ای سنایی عاشقان را درد باید درد کو
بار جور نیکوان را مرد باید مرد کو

بار جور نیکوان از دی و فردا برتر است
وانما جان کسی از دی و فردا فرد کو

ور خیال آید تو را کز دی و فردا برتری
برتری را کار و بار و ملک و بردابرد کو

در میان هفت دریا دامن تو خشک کو
در میان هفت دوزخ عنصر تو سرد کو

این نداری خود ولیکن گر تو این را طالبی
آه سرد و اشک گرم و چهره‌های زرد کو

هر نفس بوی دل آید از صراط المستقیم
تا نگویی عشق ره رو را که راه آورد کو

گرد از آن دریا برآمد گرد جسم اولیاست
تا نگویی قوم موسی را در این یم گرد کو