فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی
تا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر توی هم اصل تخم
کز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی
چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی
ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین زیرا که مرغ چاشتی
ای تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدی
ای تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدی
چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چیست
چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدی
از کمال غیرت حق وز جمال حسن خویش
ای شه مردان چنین از مرد و زن پنهان شدی
ای تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشتهای
تا چه سر است اینک تو اندر لگن پنهان شدی
ای سهیلی کآفتاب از روی تو بیخود شدهست
خیر باشد خیر باشد کز یمن پنهان شدی
مشک تاتاری به هر دم میکند غمزی به خلق
چونک سلطان خطایی وز ختن پنهان شدی
گر ز ما پنهان شوی وز هر دو عالم چه عجب
ای مه بیخویشتن کز خویشتن پنهان شدی
آن چنان پنهان شدی ای آشکار جانها
تا ز بس پنهانی از پنهان شدن پنهان شدی
شمس تبریزی به چاهی رفتهای چون یوسفی
ای تو آب زندگی چون از رسن پنهان شدی
ای که جانها خاک پایت صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی
چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی
در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی کآفتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک
داندی خورشید بیگز کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است
کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری
جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی
تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری
دل نبیند آنک باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آنک بنهد پا در این ره سرسری
تا دو چشمت بسته باشد اندر این بازارگاه
سخت ارزان میفروشی لیک انبان میخری
در دو چَشمِ مَن نِشین اِی آن که از مَن مَنتری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتری
تا که سَرو از شرمِ قَدَت قدِ خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتری
وقتِ لطف ای شمعِ جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی تو خانه را روشنتری
بیگهان شد هر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی از سوی مه در مشتری
منگر آخر سوی روزن سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزنهای غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
ششجهت گوسالهای زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چونک شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام زلف کافرت ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و پیشم آ گر کافری
گفتمش این لافها از شمس تبریزیستت
گفت آری و برون آورد مِهر دلبری
در میان جان نشین کامروز جان دیگری
کاین جهان خیره است در تو کز جهان دیگری
خوش خرام ای سرو جان کامروز جان دیگری
خوش بخند ای گلستان کز گلستان دیگری
آب خلقان رفت جمله در هوای آب و نان
یوسفا در قحط عالم آب و نان دیگری
تو جهان زندگی و این جهان بندگی
تو ز شاه شه نشان والله نشان دیگری
عاشقان را آتشی وآنگه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان کاین عشق خوانی گسترید
بهر آتشخوارگانش بر سر خوان آتشی
عکس این آتش بزد بر آینه گردون و شد
هر طرف از اختران بر چرخ گردان آتشی
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندکی
آخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی
آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ما
گر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی
ساقیا شد عقلها هم خانه دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
صد هزاران خانه هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی
ما دوسر چون شانهایم ایرا همیزیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی
در چنین شمعی نمیبینی که از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانه دیوانگی
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون
تا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی
کفشهای آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک
جز کلید او نبد دندانه دیوانگی
چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی