فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
نکتهای دلکَش بگویم خالِ آن مَهرو ببین
عقل و جان را بستهٔ زنجیرِ آن گیسو ببین
عیبِ دل کردم که وحشیوضع و هرجایی مباش
گفت چشمِ شیرگیر و غنجِ آن آهو ببین
حلقهٔ زلفش تماشاخانهٔ باد صباست
جانِ صد صاحبدل آن جا بستهٔ یک مو ببین
عابدانِ آفتاب از دلبرِ ما غافلاند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلفِ دلدزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هوادارانِ ره رو حیلهٔ هندو ببین
اینکه من در جستوجوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیدهست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشهٔ محراب مینالد رواست
ای نصیحتگو خدا را آن خمِ ابرو ببین
از مرادِ شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزیِ شمشیر بنگر قوّتِ بازو ببین
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زینتِ تاج و نگین از گوهرِ والای تو
آفتاب فتح را هر دم طلوعی میدهد
از کلاهِ خسروی رخسارِ مهسیمایِ تو
جلوهگاهِ طایرِ اقبال باشد هر کجا
سایه اندازد همایِ چترِ گردونسایِ تو
از رسومِ شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکتهای هرگز نشد فوت از دلِ دانای تو
آب حیوانش ز منقارِ بلاغت میچکد
طوطیِ خوشلهجه یعنی کلک شکّرخای تو
گرچه خورشیدِ فلک چشم و چراغ عالم است
روشناییبخشِ چشم اوست خاک پای تو
آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعهای بود از زلالِ جام جانافزای تو
عرضِ حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست
راز کس مخفی نمانَد با فروغِ رایِ تو
خسروا پیرانهسر حافظ جوانی میکند
بر امیدِ عفوِ جانبخشِ گنهفرسایِ تو
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور داراشکوه ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصرة الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شمهای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کردهاند
هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کردهاند
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبوَد آنچه تعیین کردهاند
در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید
کـاین حریفان خدمت جام جهانبین کردهاند
نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشامِ عقل مشکین کردهاند
ساقیا دیوانهای چون من کجا در بر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کردهاند
خاکیان بیبهرهاند از جرعهٔ کاس الکرام
این تطاوُل بین که با عشّاق مسکین کردهاند
شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کردهاند
بر سر بازار جانبازان منادی میزنند
بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید
دختر رز چند روزی شد که از ما گم شدهست
رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید
جامهای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب
عقل و دانش بُرد و شد تا ایمن از وی نغنوید
هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم
ور بوُد پوشیده و پنهان به دوزخ در روید
دختری شبگردِ تندِ تلخِ گلرنگ است و مست
گر بیابیدش به سوی خانهٔ حافظ بَرید
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری، برقرار و بر دوام
سال خرّم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش
اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
سَروَرِ اَهلِ عَمایِم، شمعِ جمعِ انجمن
صاحبِ صاحبقَران، خواجه قوامالدین حَسَن
سادِسِ ماهِ ربیعالاخر، اندر نیمروز
روزِ آدینه، به حُکمِ کردگارِ ذوالمِنَن
هفتصد و پنجاه و چار، از هجرتِ خَیرالبَشَر
مِهر را، جوزا مکان و؛ ماه را، خوشه وطن
مرغِ روحش کـاو هُمای آشیانِ قُدس بود
شد سوی باغِ بهشت، از دامِ این دارِ مِحَن
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز
وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو
در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را
از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو میبخشد و اسرار میدارد نگاه
جنّت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن
زانکه در جنّت خدا بر بنده ننویسد گناه
دوستداران دوستکامند و حریفان باادب
پیشکاران نیکنام و صفنشینان نیکخواه
ساز چنگ، آهنگِ عشرت، صحن مجلس، جایِ رقص
خالِ جانان، دانهٔ دل، زلفِ ساقی، دام راه
دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین
حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه