فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
بخش ۷۹ – آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن
اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه
او نگفتت که کمان را سختکش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسیی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا میطلب
زور بگذار و بزاری جو ذهب
آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندانک افزون میدود
از مراد دل جداتر میشود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بیقرار
همچو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزونتر همیجست او خلاص
سوی که میشد جداتر از مناص
همچو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سختتر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سختتر
بود از گنج و نشان بدبختتر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کزدمست و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهٔ فوز ساخت
علم تیراندازیش آمد حجیب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولیبساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زانک طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار
بخش ۸۰ – حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفس افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چونک فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و گشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروانسرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید جشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنک در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلک سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچ دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آنک اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچ دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چونک نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیاام فهم شد
باز املاکی همی دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
بس جهودی که آخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او
تا بگردانی ازو یکباره رو
بعد از ان ترسا در آمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
بخش ۸۱ – حکایت اشتر و گاو و قج که در راه بند گیاه یافتند هر یکی میگفت من خورم
اشتر و گاو و قجی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قج بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیشتر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش میدارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بیقرینهٔ فاسدی
خیرشان اینست چه بود شرشان
قبحشان را باز دان از فرشان
بخش ۸۲ – مثل
سوی جامع میشد آن یک شهریار
خلق را میزد نقیب و چوبدار
آن یکی را سر شکستی چوبزن
و آن دگر را بر دریدی پیرهن
در میانه بیدلی ده چوب خورد
بیگناهی که برو از راه برد
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت
خیر تو این است جامع میروی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی
یک سلامی نشنود پیر از خسی
تا نپیچد عاقبت از وی بسی
گرگ دریابد ولی را به بود
زانک دریابد ولی را نفس بد
زانک گرگ ارچه که بس استمگریست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست
ورنه کی اندر فتادی او به دام
مکر اندر آدمی باشد تمام
گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولیست باقی تن زنید
گفت قج مرج من اندر آن عهود
با قج قربان اسمعیل بود
گاو گفتا بودهام من سالخورد
جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم که آدم جد خلق
در زراعت بر زمین میکرد فلق
چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا بر داشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بیقال و قیل
که مرا خود حاجت تاریخ نیست
کین چنین جسمی و عالی گردنیست
خود همه کس داند ای جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند این را هرکه ز اصحاب نهاست
که نهاد من فزونتر از شماست
جملگان دانند کین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند
کو گشاد رقعههای آسمان
کو نهاد بقعههای خاکدان
بخش ۸۴ – منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
سید ترمد که آنجا شاه بود
مسخرهٔ او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جستالاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زانجا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا بترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان در دوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدست
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسپی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وآن دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همیزد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود
هرکه میپرسید حالی زان ترش
دست بر لب مینهاد او که خمش
وهم میافزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق که ای شاه کرم
یکدمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشتر نبودش همنشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب میزند کای شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال
که دل شه با غم و پرهیز بود
زانک خوارمشاه بس خونریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست
این چنین آشوب و شور تو ز کیست
گفت من در ده شنیدم آنک شاه
زد منادی بر سر هر شاهراه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خامریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعویکده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانهها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام نی
مرغی آمد این طرف زان بام نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زانک از دل سوی دل لا بد رهست
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست
صد نشانست از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین در بر مدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهٔ کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدست
رای او گشت و پشیمانش شدست
ز آب و روغن کهنه را نو میکند
او به مسخرگی برونشو میکند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرورا بیدریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
در نگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زانک غمازست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که بشر به سرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آنک میرنجاندش
از چه گیرد آنک میخنداندش
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
میزنیدش چون دهل اشکمتهی
تا دهلوار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پر و تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آنچنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی میزند
تا به دانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کمخراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم
من نمیپرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
تو پی دفع بلایم میزنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک به صدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلماندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانیست
موضع شه اسپ هم نادانیست
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود وضع اندر موضعش
ظلم چه بود وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضعست
علم ازین رو واجبست و نافعست
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زانک حلوا بیاوان صفرا کند
سیلیش از خبث مستنقا کند
سیلیی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمیگویم گذار
من همیگویم تحریی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه میکن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من بایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همیشاید شدن در استوا
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انورست
بیست مصباح از یکی روشنترست
بوک مصباحی فتد اندر میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پردهای انگیختست
سفلی و علوی به هم آمیختست
گفت سیروا میطلب اندر جهان
بخت و روزی را همیکن امتحان
در مجالس میطلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زانک میراث از رسول آنست و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها میطلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بختست و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آنک حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیمساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
بخش ۸۳ – جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان
پس مسلمان گفت ای یاران من
پیشم آمد مصطفی سلطان من
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت
با کلیم حق و نرد عشق باخت
وان دگر را عیسی صاحبقران
برد بر اوج چهارم آسمان
خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور
آن هنرمندان پر فن راندند
نامهٔ اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود در یافتند
با ملایک از هنر در بافتند
ای سلیم گول واپس مانده هین
بر جه و بر کاسهٔ حلوا نشین
پس بگفتندش که آنگه تو حریص
ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص
گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من کی بودم تا کنم زان امتناع؟
تو جهود از امر موسی سر کشی؟
گر بخواند در خوشی یا ناخوشی؟
تو مسیحی هیچ از امر مسیح
سر توانی تافت در خیر و قبیح؟
من ز فخر انبیا سر چون کشم؟
خوردهام حلوا و این دم سرخوشم
پس بگفتندش که والله خوابِ راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست
خواب تو بیداریست ای بوبطر
که به بیداری عیانستش اثر
در گذر از فضل و از جهدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون
سامری را آن هنر چه سود کرد؟
کان فن از باب اللهش مردود کرد
چه کشید از کیمیا قارون؟ ببین
که فرو بردش به قعر خود زمین
بوالحَکم آخر چه بر بست از هنر؟
سرنگون رفت او ز کفران در سقر
خود هنر آن دارد که دید آتش عیان
نه کپ دل علی النار الدخان
ای دلیلت گندهتر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه میخور در کمیزی مینگر
ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمیبینم مرا معذور دار
بخش ۸۵ – حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشتهای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن
از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشهای میآمدند
نرد دل با همدگر میباختند
از وساوس سینه میپرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
همدگر را قصهخوان و مستمع
رازگویان با زبان و بیزبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصهاش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستیست
بستگی نطق از بیالفتیست
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راهست یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او میدار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زانک گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهٔ او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنانک هست آن
از صحیفهٔ دل روی گشتش زبان
فاش میگفتی زبان از ریتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آنچنان نامی که اشیا را سزد
نه چنانک حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناموخته هیچ از شروح
بلک ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوشلبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
همزبان و یار داود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری میبرد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
ای سلیمان مه صاحبقران
بخش ۸۶ – تدبیر کردن موش به چغز کی من نمیتوانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موشخانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره
این سخن پایان ندارد گفت موش
چغز را روزی که ای مصباح هوش
وقتها خواهم که گویم با تو راز
تو درون آب داری ترکتاز
بر لب جو من ترا نعرهزنان
نشنوی در آب نالهٔ عاشقان
من بدین وقت معین ای دلیر
مینگردم از محاکات تو سیر
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلاة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که در آن سرهاست نی پانصد هزار
نیست زر غبا وظیفهٔ عاشقان
سخت مستسقیست جان صادقان
نیست زر غبا وظیفهٔ ماهیان
زانک بیدریا ندارند انس جان
آب این دریا که هایل بقعهایست
با خمار ماهیان خود جرعهایست
یک دم هجران بر عاشق چو سال
وصل سالی متصل پیشش خیال
عشق مستسقیست مستسقیطلب
در پی هم این و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشقست و مضطرست
چون ببینی شب برو عاشقترست
نیستشان از جستوجو یک لحظهایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست
این گرفته پای آن آن گوش این
این بر آن مدهوش و آن بیهوش این
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست
بر یکی اشتر بود این دو درا
پس چه زر غبا بگنجد این دو را
هیچ کس با خویش زر غبا نمود
هیچ کس با خود به نوبت یار بود
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهم این موقوف شد بر مرگ مرد
ور به عقل ادراک این ممکن بدی
قهر نفس از بهر چه واجب شدی
با چنان رحمت که دارد شاه هش
بیضرورت چون بگوید نفس کش
بخش ۸۷ – مبالغه کردن موش در لابه و زاری و وصلت جستن از چغز آبی
گفت کای یار عزیز مهرکار
من ندارم بیرخت یکدم قرار
روز نور و مکسب و تابم توی
شب قرار و سلوت و خوابم توی
از مروت باشد ار شادم کنی
وقت و بیوقت از کرم یادم کنی
در شبانروزی وظیفهٔ چاشتگاه
راتبه کردی وصال ای نیکخواه
من بدین یکبار قانع نیستم
در هوایت طرفه انسانیستم
پانصد استسقاستم اندر جگر
با هر استسقا قرین جوع البقر
بینیازی از غم من ای امیر
ده زکات جاه و بنگر در فقیر
این فقیر بیادب نا درخورست
لیک لطف عام تو زان برترست
مینجوید لطف عام تو سند
آفتابی بر حدثها میزند
نور او را زان زیانی نابده
وان حدث از خشکیی هیزم شده
تا حدث در گلخنی شد نور یافت
در در و دیوار حمامی بتافت
بود آلایش شد آرایش کنون
چون برو بر خواند خورشید آن فسون
شمس هم معدهٔ زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حدثها را بخورد
جزو خاکی گشت و رست از وی نبات
هکذا یمحو الاله السیئات
با حدث که بترینست این کند
کش نبات و نرگس و نسرین کند
تا به نسرین مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا
چون خبیثان را چنین خلعت دهد
طیبین را تا چه بخشد در رصد
آن دهد حقشان که لا عین رات
که نگنجد در زبان و در لغت
ما کییم این را بیا ای یار من
روز من روشن کن از خلق حسن
منگر اندر زشتی و مکروهیم
که ز پر زهری چو مار کوهیم
ای که من زشت و خصالم جمله زشت
چون شوم گل چون مرا او خار کشت
نوبهار حسن گل ده خار را
زینت طاووس ده این مار را
در کمال زشتیم من منتهی
لطف تو در فضل و در فن منتهی
حاجت این منتهی زان منتهی
تو بر آر ای حسرت سرو سهی
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست
از کرم گرچه ز حاجت او بریست
بر سر گورم بسی خواهد نشست
خواهد از چشم لطیفش اشک جست
نوحه خواهد کرد بر محرومیم
چشم خواهد بست از مظلومیم
اندکی زان لطفها اکنون بکن
حلقهای در گوش من کن زان سخن
آنک خواهی گفت تو با خاک من
برفشان بر مدرک غمناک من
بخش ۸۸ – لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی
صوفیی را گفت خواجهٔ سیمپاش
ای قدمهای ترا جانم فراش
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم
گفت دی نیم درم راضیترم
زانک امروز این و فردا صد درم
سیلی نقد از عطاء نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
خاصه آن سیلی که از دست توست
که قفا و سیلیش مست توست
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
در مدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور که آنجا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزهزار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکیم تو آبیی
لیک شاه رحمت و وهابیی
آنچنان کن از عطا و از قسم
که گه و بیگه به خدمت میرسم
بر لب جو من به جان میخوانمت
مینبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشتهٔ دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بندهٔ دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
میکشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان میچشد
گر نبودی جذب موش گندهمغز
عیشها کردی درون آب چغز
باقیش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درین خشکی کشید
مر ترا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردست فهم
امتناع پیل از سیران ببیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتیی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صولافزای او
چونک کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسپه گشتی گامزن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود
نه که یعقوب نبی آن پاکخو
بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
گفت این دانم که نقلش از برم
میفروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمیگوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وی نشانی آنچنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریفهاست
چشمبندش یفعلالله ما یشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گوییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
خویش را زین هم مغفل میکند
در عقالش جان معقل میکند
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
یک بلا از صد بلااش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بیدیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بینشان
زان بیابان این عمارتها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید
زان بیابان عدم مشتاق شوق
میرسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جادهٔ شاهست آن زین سو روان
وآن از آن سو صادران و واردان
نیک بنگر ما نشسته میرویم
مینبینی قاصد جای نویم
بهر حالی مینگیری راس مال
بلک از بهر غرضها در مَآل
پس مسافر این بود ای رهپرست
که مسیر و روش در مستقبلست
همچنانک از پردهٔ دل بیکلال
دم به دم در میرسد خیل خیال
گر نه تصویرات از یک مغرساند
در پی هم سوی دل چون میرسند
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهٔ دل شتابان از ظما
جرهها پر میکنند و میروند
دایما پیدا و پنهان میشوند
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما کییم این را بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان تست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود که الله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را میخورند
هفت خوشهٔ خشک زشت ناپسند
سنبلات تازهاش را میچرند
قحط از مصرش بر آمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وا رهان
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بیدل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دی پژمردهام
کز بهشت وصل گندم خوردهام
چون بدیدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام سلم و پیغام ترا
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشمهای پر خمار تست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها میرسد
چشم بد را چشم نیکو میکند
چشم شه بر چشم باز دل زدست
چشم بازش سخت با همت شدست
تا ز بس همت که یابید از نظر
مینگیرد باز شه جز شیر نر
شیر چه کان شاهباز معنوی
هم شکار تست و هم صیدش توی
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعرههای لا احب الافلین
باز دل را که پی تو میپرید
از عطای بیحدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حسها کند آن حس شهی