فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
هست امروز آنچ میباید بلی
هست نقل و باده بیحد بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد بلی
آفتاب امروز گشتهست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد بلی
مطرب ناهید بربط مینواخت
هر چه میگفت آن چنان آمد بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ بلی
گشت حاصل آرزوی دل نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد بلی
چونک سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد بلی
بس کنم کاین قصهای بیمنتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید بلی
باز گردد عاقبت این در بلی
رو نماید یار سیمین بر بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر بلی
جمله خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر بلی
من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر بلی
طبع چیزی نو به نو خواهد همی
چیز نو نو راهرو خواهد همی
سر نو خواهی که تا خندان شود
سر دو گوش سرشنو خواهد همی
جان پاکان طالب جان زر است
جان حیوان کاه و جو خواهد همی
گفته مستان ساقیا هل من مزید
ساقی از مستان گرو خواهد همی
رو به سر چون سیل تا بحر حیات
جوی کن کان آب گو خواهد همی
با من ای عشق امتحانها میکنی
واقفی بر عجزم اما میکنی
ترجمان سر دشمن میشوی
ظن کژ را در دلش جا میکنی
هم تو اندر بیشه آتش میزنی
هم شکایت را تو پیدا میکنی
تا گمان آید که بر تو ظلم رفت
چون ضعیفان شور و شکوی میکنی
آفتابی ظلم بر تو کی کند
هرچه میخواهی ز بالا میکنی
میکنی ما را حسود همدگر
جنگ ما را خوش تماشا میکنی
عارفان را نقد شربت میدهی
زاهدان را مست فردا میکنی
مرغ مرگاندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
زاغ را مشتاق سرگین میکنی
طوطی خود را شکرخا میکنی
آن یکی را میکِشی در کان و کوه
وین دگر را رو به دریا میکنی
از ره محنت به دولت میکشی
یا جزای زلت ما میکنی
اندر این دریا همه سود است و داد
جمله احسان و مواسا میکنی
این سَرِ نکته است پایانش تو گوی
گرچه ما را بیسر و پا میکنی
باز چون گل سوی گلشن میروی
با توام گرچه که بیمن میروی
صدزبان شد سوسن اندر شرح تو
گلرخا خوش سوی سوسن میروی
سوی مستان با دو لعل می فروش
از برای باده دادن میروی
شاهدان استاره وار اندر پیت
تو بکش چون ماه روشن میروی
در کی خواهی آتشی دیگر زدن
با دل چون سنگ و آهن میروی
آفتابا ذرهام رقصان تو
پیش تو چون سوی روزن میروی
تا درآرد شمس تبریزی به چشم
سرمه وار ای دل به هاون میروی
ناگهان اندر دویدم پیش وی
بانگ برزد مست عشق او که هی
هیچ میدانی چه خون ریز است او؟
چون توی را زهره کی بودهست کی؟
شکران در عشق او بگداختند
سربریده ناله کن مانند نی
پاک کن رگهای خود در عشق او
تا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف
تا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شو
تا تو را گویند ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق
تا بجوشد وارهد از نیک و بی
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا معدوم شی
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری در این ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست اگر خود در چهی
گر غروب آمد به گور اندرشدی
باز طالع شو ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت
پس بجنب ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبحگاه
وآنگه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری شاه پروردت به لطف
تا چهها بخشد چو باشی درگهی
بس کن آخر توبه کردی از مقال
در خموشیهاست دخل آگهی
مرحبا ای پرده تو آن پردهای
کز جهان جان نشان آوردهای
برگذر از گوش و بر جانها بزن
ز آنک جان این جهان مردهای
درربا جان را و بر بالا برو
اندر آن عالم که دل را بردهای
ماه خندانت گواهی میدهد
کان شراب آسمانی خوردهای
جان شیرینت نشانی میدهد
کز الست اندر عسل پروردهای
سبزهها از خاک بررستن گرفت
تا نماید کشتها که کردهای
هیچ خمری بیخماری دیدهای
هیچ گل بیزخم خاری دیدهای
در گلستان جهان آب و گل
بی خزانی نوبهاری دیدهای
چونک غم پیش آیدت در حق گریز
هیچ چون حق غمگساری دیدهای
کار حق کن بار حق کش جز ز حق
هیچ کس را کار و باری دیدهای
هیچ دل را بیصقال لطف او
در تجلی بیغباری دیدهای
بی جمال خوب دلدار قدیم
جز خیالی دل فشاری دیدهای
از نشاط صرف ناآمیخته
شرح ده ای دل تو باری دیدهای
در جهان صاف بیدرد و دغل
بی خطر ایمن مطاری دیدهای
چون سگ کهف آی در غار وفا
ای شکاری چون شکاری دیدهای
لب ببند و چشم عبرت برگشا
چونک دیده اعتباری دیدهای
شمس تبریزی بگیرد دست تو
گر ز چشم بد عثاری دیدهای
میزنم حلقهٔ درِ هر خانهای
هست در کوی شما دیوانهای؟!
مرغ جان دیوانهٔ آن دام شد
دام عشق دلبری دُردانهای
عقلها نعرهزنان کآخر کجاست
در جنونْ دریادلی مردانهای؟
ای خدا مجنون آن لیلی کجاست؟
تا به گوشش دردمیم افسانهای
زانکه گوش عقل نامحرم بُوَد
از فسون عاشقان بیگانهای
سلسلهزلفی که جان مجنون او است
میل دارد با شکسته شانهای
شهر ما پرفتنه و پرشور شد
الغیاث از فتنهٔ فَتّانهای
زوتر ای قَفّال مِفتاحی بساز
کز فرج باشد ورا دندانهای
هین! خِمَش کن کژ مرو فرزین نهای
کی چو فرزین کژ رود فرزانهای