فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

هر زمان لطفت همی در پی رسد (831)

هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد

مست عشقم دار دایم بی‌خمار
من نخواهم مستیی کز می‌رسد

ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر کان آتش اندر نی رسد

این نیستان آب ز آتش می‌خورد
تازه گردد ز آتشی کز وی رسد

تا ابد از دوست سبز و تازه‌ایم
او بهاری نیست کو را دی رسد

لا شویم از کل شیی هالک
چون هلاک و آفت اندر شیء رسد

هر کی او ناچیز شد او چیز شد
هر کی مرد از کبر او در حی رسد

شب شد و هنگام خلوتگاه شد (832)

شب شد و هنگام خلوتگاه شد
قبله عشاق روی ماه شد

مه پرستان ماه خندیدن گرفت
شب روان خیزید وقت راه شد

خواب آمد ما و من‌ها لا شدند
وقت آن بی‌خواب الاالله شد

مغزها آمیخته با کاه تن
تن بخفت و دانه‌ها بی‌کاه شد

هندوان خرگاه تن را روفتند
ترک خلوت دید و در خرگاه شد

گفت و گوهای جهان را آب برد
وقت گفتن های شاهنشاه شد

شمس تبریزی چو آمد در میان
اهل معنی را سخن کوتاه شد

داد جاروبی به دستم آن نگار (1095)

داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار

باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر

کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار

آه بی‌ساجد سجودی چون بود
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار

گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار

تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار

من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار

شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار

شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار

ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار

برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار

تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار

چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار

شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار

خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار

روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار

شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار

گر ز سر عشق او داری خبر (1096)

گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر

عشق دریاییست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر

سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر

دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر

دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر

رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر

گرچه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور

در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همی‌کردم نظر

عقل بند رهروانست ای پسر (1097)

عقل بند رهروانست ای پسر
بند بشکن ره عیانست ای پسر

عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه از این هر سه نهانست ای پسر

چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمانست ای پسر

مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بی‌درد آفسانست ای پسر

سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمانست ای پسر

سینه‌ای کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشانست ای پسر

عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوانست ای پسر

هر کی او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قرانست ای پسر

عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشانست ای پسر

ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمانست ای پسر

گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبانست ای پسر

هر کجا که کاروانی می‌رود
عشق قبله کاروانست ای پسر

این جهان از عشق تا نفریبدت
کاین جهان از تو جهانست ای پسر

هین دهان بربند و خامش چون صدف
کاین زبانت خصم جانست ای پسر

شمس تبریز آمد و جان شادمان
چونک با شمسش قرانست ای پسر

آمدم من بی‌دل و جان ای پسر (1098)

آمدم من بی‌دل و جان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر

نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر

همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر

در خرابات دلم اندیشه‌هاست
در هم افتاده چو مستان ای پسر

پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر

آمدم و آوردمت آیینه‌ای
روی بین و رو مگردان ای پسر

کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر

می‌زنم من نعره‌ها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر

ای نهاده بر سر زانو تو سر (1099)

ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر

پیش چشمت سرکش روپوش نیست
آفرین‌ها بر صفای آن بصر

بحر خونست ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر

در مژه او گرچه دل را مژده‌هاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر

او به زیر کاه آب خفته‌ست
پا منه گستاخ ور نی رفت سر

خفته شکلی اصل هر بیدادیی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر

پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پاره‌ای زین گرمتر

سرکه آشامی و گویی شهد کو
دست تو در زهر و گویی کو شکر

روح را عمریست صابون می‌زنی
یا تو را خود جان نبودست ای مگر

تا به کی صیقل زنی آیینه را
شرم بادت آخر از آیینه گر

سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد ز آینه جانت گهر

بس که می‌انگیخت آن مه شور و شر (1100)

بس که می‌انگیخت آن مه شور و شر
بس که می‌کرد او جهان زیر و زبر

مر زبان را طاقت شرحش نماند
خیره گشته همچنین می‌کرد سر

ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشک و با چشمان تر

در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر

من به سر گویم حدیثش بعد از این
من زبان بستم ز گفتن ای پسر

پیش او رو ای نسیم نرم رو
پیش او بنشین به رویش درنگر

تیز تیزش بنگر ای باد صبا
چشم و دل را پر کن از خوبی و فر

ور ببینی یار ما را روترش
پرده‌ای باشد ز غیرت در نظر

مو نباشد عکس مو باشد در آب
صورتی باشد ترش اندر شکر

توبه کردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر

توبه شیشه عشق او چون گازرست
پیش گازر چیست کار شیشه گر

بشکنم شیشه بریزم زیر پای
تا خلد در پای مرد بی‌خبر

شحنه یار ماست هر کو خسته شد
گو مرا بسته به پیش شحنه بر

شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر

بند و زندان خوش ای زنده دلان
خوش مرا عیشیست آن جا معتبر

گرچه می‌کاهم چو ماه از عشق او
گرچه می‌گردم چه گردون بر قمر

بعد من صد سال دیگر این غزل
چون جمال یوسفی باشد سمر

زانک دل هرگز نپوسد زیر خاک
این ز دل گفتم نگفتم از جگر

من چو داوودم شما مرغان پاک
وین غزل‌ها چون زبور مستطر

ای خدایا پر این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر

ای خدایا دست بر لب می‌نهم
تا نگویم زان چه گشتم مستتر

نرم نرمک سوی رخسارش نگر (1101)

نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر

چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر

سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر

اندرآ در باغ بی‌پایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر

شاخه‌های سبز رقصانش ببین
لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر

چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر

حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر

حرص و سیری صنعت عشقست و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر

گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر

با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و بی‌زر خریدارش نگر

عشق را با گفت و با ایما چه کار (1102)

عشق را با گفت و با ایما چه کار
روح را با صورت اسما چه کار

عاشقان گوی‌اند در چوگان یار
گوی را با دست و یا با پا چه کار

هر کجا چوگانش راند می‌رود
گوی را با پست و با بالا چه کار

آینه‌ست و مظهر روی بتان
با نکوسیماش و بدسیما چه کار

سوسمار از آب خوردن فارغست
مر ورا با چشمه و سقا چه کار

آن خیالی که ضمیر اوطان اوست
پاش را با مسکن و با جا چه کار

عیسیی که برگذشت او از اثیر
با غم سرماش و یا گرما چه کار

ای رسایل کشته با نادی غیب
رو تو را با گفت و با غوغا چه کار