فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
آن چنان جستن که میخواهی بگو
کان چنان را این چنین جستیم نیست
بعد از این بر آسمان جوییم یار
زانک یاری در زمین جستیم نیست
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به از این جستیم نیست
صافهای جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
حلقهها هست و نگین جستیم نیست
صورتی کاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
آن چنان صورت که شرحش میکنم
جز که صورت آفرین جستیم نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورای آن یقین جستیم نیست
جای آن هست ار گمان بد بریم
ز آنک بیمکری امین جستیم نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زانک راهی بیکمین جستیم نیست
زین بیان نوری که پیدا میشود
در بیان و در مبین جستیم نیست
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بیخویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چارهگر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دو سرم چون شانه کردی عاقبت
دانهای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دُردانه کردی عاقبت
دانهای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بَتَر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پُر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی، که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
این چنین پابند جان میدان کیست
ما شدیم از دست این دستان کیست
عشق گردان کرد ساغرهای خاص
عشق میداند که او گردان کیست
جان حیاتی داد کوه و دشت را
ای خدایا ای خدایا جان کیست
این چه باغست این که جنت مست اوست
وین بنفشه و سوسن و ریحان کیست
شاخ گل از بلبلان گویاترست
سرو رقصان گشته کاین بستان کیست
یاسمن گفتا نگویی با سمن
کاین چنین نرگس ز نرگسدان کیست
چون بگفتم یاسمن خندید و گفت
بیخودم من میندانم کان کیست
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست
ماه همچون عاشقان اندر پیش
فربه و لاغر شده حیران کیست
ابر غمگین در غم و اندیشه است
سر پرآتش عجب گریان کیست
چرخ ازرق پوش روشن دل عجب
روز و شب سرمست و سرگردان کیست
درد هم از درد او پرسان شده
کای عجب این درد بیدرمان کیست
شمس تبریزی گشادهست این گره
ای عجب این قدرت و امکان کیست
عاشقی و بیوفایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
قصد جان جمله خویشان کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
خویش و بیخویشی به یک جا کی بود
هر گلی کز ما بروید خار ماست
خودپرستی نامبارک حالتیست
کاندر او ایمان ما انکار ماست
آنک افلاطون و جالینوس توست
از منی پرعلت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزارست اما زار ماست
این منی خاکست زر در وی بجو
کاندر او گنجور یار غار ماست
خاک بیآتش بننماید گهر
عشق و هجران ابر آتشبار ماست
طالبا بشنو که بانگ آتشست
تا نپنداری که این گفتار ماست
طالبا بگذر از این اسرار خود
سر طالب پرده اسرار ماست
نور و نار توست ذوق و رنج تو
رو بدان جایی که نور و نار ماست
گاه گویی شیرم و گه شیرگیر
شیرگیر و شیر تو کفتار ماست
طالب ره طالب شه کی بود
گرچه دل دارد مگو دلدار ماست
شهر از عاقل تهی خواهد شدن
این چنین ساقی که این خمار ماست
عاشق و مفلس کند این شهر را
این چنین چابک که این طرار ماست
مدرسه عشق و مدرس ذوالجلال
ما چو طالب علم و این تکرار ماست
شمس تبریزی که شاه دلبریست
با همه شاهنشهی جاندار ماست
گُم شدن در گُم شدن دینِ منست
نیستی در هست آیینِ منست
تا پیاده میروم دَر کویِ دوست
سبزْ خِنگِ چرخ دَر زینِ منست
چون به یک دَم صَد جهان واپَس کنم
بنگرم، گامِ نَخُستینِ منست
من چرا گِردِ جهان گَردَم چو دوست
دَر میانِ جانِ شیرینِ منست
شمسِ تبریزی که فَخرِ اولیاست
«سینِ» دَندانهاش «یاسینِ» منست
عشوه دشمن بخوردی عاقبت
سوی هجران عزم کردی عاقبت
بازگردی زان خسان زن صفت
سوی این مردان چو مردی عاقبت
سیر گردی زان همه جفتان تو زود
چونک فرد فرد فردی عاقبت
چون گل زردی ز عشق لالهای
لاله گردی گرچه زردی عاقبت
چونک خاک شمس تبریزی شدی
نور سقفی لاجوردی عاقبت
این چنین پابند جان میدان کیست
ما شدیم از دست این دستان کیست
میدود چون گوی زرین آفتاب
ای عجب اندر خم چوگان کیست
آفتابا راه زن راهت نزد
چون زند داند که این ره آن کیست
سیب را بو کرد موسی جان بداد
بازجو آن بو ز سیبستان کیست
چشم یعقوبی از این بو باز شد
ای خدا این بوی از کنعان کیست
خاک بودیم این چنین موزون شدیم
خاک ما زر گشت در میزان کیست
بر زر ما هر زمان مهر نوست
تا بداند زر که او از کان کیست
جمله حیرانند و سرگردان عشق
ای عجب این عشق سرگردان کیست
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست
نرگس چشم بتان ره میزند
آب این نرگس ز نرگسدان کیست
جسمها شب خالی از ما روز پر
ما و من چون گربه در انبان کیست
هر کسی دستک زنان کای جان من
و آنک دستک زن کند او جان کیست
شمس تبریزی که نور اولیاست
با چنان عز و شرف سلطان کیست
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ور نه این خورشید را چه جای چرخ
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فروکن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگرست
عکس آن ماهست در دریای چرخ
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
آن شکرپاسخ نباتم میدهد
و آنک کشتستم حیاتم میدهد
آن که در دریای خونم غرقه کرد
یونس وقتم نجاتم میدهد
در صفات او صفاتم نیست شد
هم صفا و هم صفاتم میدهد
رخت را برد و مرا درویش کرد
نک ز یاقوتش زکاتم میدهد
اسب من بستد پیاده ماندهام
وز دو رخ آن شاه ماتم میدهد
کوه طور از شاهماتش پاره شد
من کم از کاهم ثباتم میدهد
ماه عید روز وصلش خواستم
از شب هجران براتم میدهد
چون برون از شش جهت بد گنج عشق
زان جهت بی این جهاتم میدهد