فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

خنب‌های لایزالی جوش باد (812)

خنب‌های لایزالی جوش باد
باده نوشان ازل را نوش باد

تیزچشمان صفا را تا ابد
حلقه‌های عشق تو در گوش باد

دوش گفتم ساقیش را هوش دار
ساقیش گفتا مرا بی‌هوش باد

ای خدا از ساقیان بزم غیب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد

عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بی‌روپوش باد

هر سحر همچون سحرگه بی‌حجاب
آفتاب حسن در آغوش باد

شمس تبریز ار چه پشتش سوی ماست
صد هزاران آفرین بر روش باد

موشکی صندوق را سوراخ کرد (813)

موشکی صندوق را سوراخ کرد
خواب گربه موش را گستاخ کرد

اندر آتش افکنیم آن موش را
همچنان کان مردک طباخ کرد

گربه را و موش را آتش زنیم
در تنوری کآتشش صد شاخ کرد

بار دیگر یار ما هنباز کرد (814)

بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما باز کرد

مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد

هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد

رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انکاز کرد

ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم‌راز کرد

ای دل از سر صبر را آغاز کن
زانک دلبر جور را آغاز کرد

عقل گوید کاین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد

می‌دهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد

خلق می‌جنبند مانا روز شد (816)

خلق می‌جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد

چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد

در جهان بس شهرها کان جا شبست
اندر این ساعت که این جا روز شد

در شب غفلت جهانی خفته‌اند
ز آفتاب عشق ما را روز شد

هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشقست و سودا روز شد

صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد

بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شامست بر ما روز شد

گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌ای
خیز با ما جان بابا روز شد

روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا جان لالا روز شد

آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد

پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد

چون مرا جمعی خریدار آمدند (817)

چون مرا جمعی خریدار آمدند
کهنه دوزان جمله در کار آمدند

از ستیزه ریش را صابون زدند
وز حسد ناشسته رخسار آمدند

همچو نغزان روز شیوه می‌کنند
همچو چغزان شب به تکرار آمدند

شکر کز آواز من این خفتگان
خواب را هشتند و بیدار آمدند

کاش بیداری برای حق بدی
اینک بهر سیم و زر زار آمدند

چون شود بیمار از ایشان سرخ رو
چون به زردی همچو دینار آمدند

خلق را پس چون رهانند از حسد
کز حسد این قوم بیمار آمدند

در دل خلقند چون دیده منیر
آن شهان کز بهر دیدار آمدند

همچو هفت استاره یک نور آمدند
همچو پنج انگشت یک کار آمدند

تا نگردی ریش گاو مردمی
سر به سر خود ریش و دستار آمدند

اهل دل خورشید و اهل گل غبار
اهل دل گل اهل گل خار آمدند

غم مخور ای میر عالم زین گروه
کاهل دل دل بخش و دلدار آمدند

ساقیان سرمست در کار آمدند (818)

ساقیان سرمست در کار آمدند
مستیان در کوی خمار آمدند

حلقه حلقه عاشقان و بی‌دلان
بر امید بوی دلدار آمدند

بلبلان مست و مستان الست
بر امید گل به گلزار آمدند

هین که مخموران در این دم جوق جوق
بر در ساقی به زنهار آمدند

یک ندا آمد عجب از کوی دل
بی دل و بی‌پا به یک بار آمدند

از خوشی بوی او در کوی او
بیخود و بی‌کفش و دستار آمدند

بی محابا ده تو ای ساقی مدام
هین که جان‌ها مست اسرار آمدند

عارفان از خویش بی‌خویش آمدند
زاهدان در کار هشیار آمدند

ساقیا تو جمله را یک رنگ کن
باده ده گر یار و اغیار آمدند

اندک اندک جمع مستان می‌رسند (89)

اندک اندک جمع مستان می‌رسند
اندک اندک می پرستان می‌رسند

دلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان می‌رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان می‌رسند

جمله دامن‌های پرزر همچو کان
از برای تنگدستان می‌رسند

لاغرانِ خسته از مرعای عشق
فربهان و تندرستان می‌رسند

جان پاکان چون شعاع آفتاب
از چنان بالا به پستان می‌رسند

خرم آن باغی که بهر مریمان
میوه‌های نو زمستان می‌رسند

اصلشان لطفست و هم واگشت لطف
هم ز بستان سوی بستان می‌رسند

هر چه آن خسرو کند شیرین کند (820)

هر چه آن خسرو کند شیرین کند
چون درخت تین که جمله تین کند

هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد
همچو شیر و شهدشان کابین کند

با دم او می‌رود عین الحیات
مرده جان یابد چو او تلقین کند

مرغ جان‌ها با قفس‌ها برپرند
چونک بنده پروری آیین کند

عالمی بخشد به هر بنده جدا
کیست کو اندر دو عالم این کند

گر به قعر چاه نام او بری
قعر چه را صدر علیین کند

من بر آنم که شکرریزی کنم
از شکر گر قسم من تعیین کند

کافری گر لاف عشق او زند
کفر او را جمله نور دین کند

خار عالم در ره عاشق نهاد
تا که جمله خار را نسرین کند

تو نمی‌دانی که هر که مرغ اوست
از سعادت بیضه‌ها زرین کند

بس کنم زین پس نهان گویم دعا
کی نهان ماند چو شه آمین کند

خنده از لطفت حکایت می‌کند (821)

خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند

این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند

غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند

وان یکی را قهر نومیدی دهد
یأس کلی را رعایت می‌کند

عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت می‌کند

شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند

هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند

کوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند

در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند

بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند

عشق اکنون مهربانی می‌کند (822)

عشق اکنون مهربانی می‌کند
جان جان امروز جانی می‌کند

در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیاسازست عشق
خاک را گنج معانی می‌کند

گاه درها می‌گشاید بر فلک
گه خرد را نردبانی می‌کند

گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد
گه چو دریا درفشانی می‌کند

گه چو روح الله طبیبی می‌شود
گه خلیلش میزبانی می‌کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست
گر سماع لن ترانی می‌کند

اندر این طوفان که خونست آب او
لطف خود را نوح ثانی می‌کند

بانگ انانستعین ما شنید
لطف و داد و مستعانی می‌کند

چون قرین شد عشق او با جان‌ها
مو به مو صاحب قرانی می‌کند

ارمغان‌های غریب آورده است
قسمت آن ارمغانی می‌کند

هر که می‌بندد ره عشاق را
جاهلی و قلتبانی می‌کند

سرنگون اندررود در آب شور
هر که چون لنگر گرانی می‌کند

تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن
اقتضای بی‌زبانی می‌کند