فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار (1103)

رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار

گفت بنگر گوش من در حلقه‌ایست
بسته ی آن حلقه شو چون گوشوار

زود بردم دست سوی حلقه‌اش
دست بر من زد که دست از من بدار

اندر این حلقه تو آنگه رَه بری
کز صفا دُرّی شوی تو شاهوار

حلقه ی زرین من وانگه شبه
کی رود بر چرخ عیسی با حمار

باز شد در عاشقی بابی دگر (1104)

باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر

مژده بیداران راه عشق را
آنک دیدم دوش من خوابی دگر

ساخته شد از برای طالبان
غیر این اسباب اسبابی دگر

ابرها گر می‌نبارد نقد شد
از برای زندگی آبی دگر

یارکان سرکش شدند و حق بداد
غیر این اصحاب اصحابی دگر

سبزه زار عشق را معمور کرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر

وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
شد درآویزان به قلابی دگر

عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر

کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
صوفیان را نعل و قبقابی دگر

گر نداند حرف صوفی دان که هست
دردهای عشق را بابی دگر

از هوای شمس دین آموختم
جانب تبریز آدابی دگر

ای خیالت در دل من هر سحور (1105)

ای خیالت در دل من هر سحور
می‌خرامد همچو مه یک پاره نور

نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وانگه چه شور

آتشی کردی و گویی صبر کن
من ندانم صبر کردن در تنور

یاد داری کآمدی تو دوش مست
ماه بودی یا پری یا جان حور

آن سخن‌هایی که گفتی چون شکر
وان اشارت‌ها که می‌کردی ز دور

دست بر لب می‌زدی یعنی که تو
از برای این دل من برمشور

دست بر لب می‌نهی یعنی که صبر
با لب لعلت کجا ماند صبور

رو به بالا می‌کنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور

ای تو پاک از نقش‌ها وز روی تو
هر زمانی یوسفی اندر صدور

راز را اندر میان نه وامگیر (1106)

راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر

تو نکو دانی که هر چیز از کجاست
گر خطاها رفت آن از ما مگیر

روستایی گر بوم آن توام
روستایی خویش را رستا مگیر

چون مرا در عشق‌ست ا کرده‌ای
خود مرا شاگرد گیر ستا مگیر

تو مرا از ذوق می‌گیری گلو
تا بنالم گویمت آن جا مگیر

سوی بحرم کش که خاشاک توام
تو مرا خود لایق دریا مگیر

از الست آمد صلاح الدین تمام
تو ورا ز امروز و از فردا مگیر

در چمن آیید و بربندید دید (1107)

در چمن آیید و بربندید دید
تا نیفتد بر جماعت هر نظر

من زیان‌ها کرده‌ام من دیده‌ام
زخم‌ها از چشم هر بی‌پا و سر

چشم بد دیدیم ما کز زخم او
روسیه گردد عیان شمس و قمر

دور باد از رزم شیران چشم سگ
دور باد از مهد عیسی کون خر

تیر پرانست از چشم بدان
خلوت آمد تیر ایشان را سپر

لیک چشم نیک و بد آمیخته‌ست
قلب را هر کس بنشناسد ز زر

زاهدانش آه‌ها پنهان کنند
خلوتی جویند در وقت سحر

لیک این مستان به حکم خود نیند
نیستشان جز حفظ حق حصنی دگر

باد کم پران مزن لاف خوشی
باد آرد خاک و خس را در بصر

حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس (1208)

حال ما بی‌آن مه زیبا مپرس
آنچ رفت از عشق او بر ما مپرس

زیر و بالا از رخش پرنور بین
ز اهتزاز آن قد و بالا مپرس

گوهر اشکم نگر از رشک عشق
وز صفا و موج آن دریا مپرس

در میان خون ما پا درمنه
هیچم از صفرا و از سودا مپرس

خون دل می‌بین و با کس دم مزن
وز نگار شنگ سرغوغا مپرس

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین
تو ز کوه قاف و از عنقا مپرس

صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس

ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس

چند پرسی شمس تبریزی کی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس

ای دل بی‌بهره از بهرام ترس (1209)

ای دل بی‌بهره از بهرام ترس
وز شهان در ساعت اکرام ترس

دانه شیرین بود اکرام شاه
دانه دیدی آن زمان از دام ترس

گرچه باران نعمتست از برق ترس
شاد ایامی تو از ایام ترس

لطف شاهان گرچه گستاخت کند
تو ز گستاخی ناهنگام ترس

چون بخندد شیر تو ایمن مباش
آن زمان از زخم خون آشام ترس

ای مگس دل با لب شکر مپیچ
چشم بادامست از بادام ترس

نیست در آخرزمان فریادرس (1210)

نیست در آخرزمان فریادرس
جز صلاح الدین صلاح الدین و بس

گر ز سر سر او دانسته‌ای
دم فروکش تا نداند هیچ کس

سینه عاشق یکی آبیست خوش
جان‌ها بر آب او خاشاک و خس

چون ببینی روی او را دم مزن
کاندر آیینه زیان باشد نفس

از دل عاشق برآید آفتاب
نور گیرد عالمی از پیش و پس

اندک اندک راه زد سیم و زرش (1255)

اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش

عشق گردانید با او پوستین
می‌گریزد خواجه از شور و شرش

اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش

وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش

اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش

اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش

اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش

عشق داد و دل بر این عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش

زان همی‌جنباند سر او سست سست
کآمد اندر پا و افتاد اکثرش

بهر او پر می‌کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش

دست‌ها زان سان برآرد کآسمان
بشنود آواز الله اکبرش

میر ما سیرست از این گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش

کشته عشقم نترسم از امیر
هر کی شد کشته چه خوف از خنجرش

بترین مرگ‌ها بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف بر گوهرش

برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش

در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش

چون ربودند از صدف دانه گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش

آن صدف بی‌چشم و بی‌گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش

گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش

خواجه می‌گرید که ماند از قافله
لیک می‌خندد خر اندر آخرش

عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش

ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش

خرمگس آن وسوسه‌ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش

گر ندارد شرم و واناید از این
وانمایم شاخ‌های دیگرش

تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش

آنک جانش داده‌ای آن را مکش (1256)

آنک جانش داده‌ای آن را مکش
ور ندادی نقش بی‌جان را مکش

آن دو زلف کافر خود را بگو
کای یگانه اهل ایمان را مکش

آفتابا روی خود جلوه مکن
چند روزی ماه تابان را مکش

چون تو سیمرغی به قاف ذوالجلال
بازگرد و جمله مرغان را مکش

در میان خون هر مسکین مرو
جز قباد و شاه خاقان را مکش

گر مرا دربان عشقت بار داد
از سر غیرت تو دربان را مکش

گر فضولم من که مهمان توام
شرط نبود هیچ مهمان را مکش

مست میدانم ز مِی‌ دانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش

شمس تبریزی توی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش