فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)

من ز وصلت چون به هجران می روم (1667)

من ز وصلت چون به هجران می روم
در بیابان مغیلان می روم

من به خود کی رفتمی او می کشد
تا نپنداری که خواهان می روم

چشم نرگس خیره در من مانده‌ست
کز میان باغ و بستان می روم

عقل هم انگشت خود را می گزد
زانک جان این جاست و بی‌جان می روم

دست ناپیدا گریبان می کشد
من پی دست و گریبان می روم

این چنین پیدا و پنهان دست کیست
تا که من پیدا و پنهان می روم

این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان می روم

در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران می روم

من چو از دریای عمان قطره‌ام
قطره قطره سوی عمان می روم

من چو از کان معانی یک جوم
همچنین جو جو بدان کان می روم

من چو از خورشید کیوان ذره‌ام
ذره ذره سوی کیوان می روم

این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان می روم

من به سوی باغ و گلشن می روم (1668)

من به سوی باغ و گلشن می روم
تو نمی‌آیی میا من می روم

روز تاریک است بی‌رویش مرا
من برای شمع روشن می روم

جان مرا هشته‌ست و پیشین می رود
جان همی‌گوید که بی‌تن می روم

بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می روم

عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن می روم

من به هر بادی نگردم زانک من
در رهش چون کوه آهن می روم

من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می روم

آتشم گرچه به صورت روغنم
و اندر آتش همچو روغن می روم

همچو کوهی می نمایم لیک من
ذره ذره سوی روزن می روم

آتشی نو در وجود اندرزدیم (1669)

آتشی نو در وجود اندرزدیم
در میان محو نو اندرشدیم

نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم

هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم

ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم

از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم وانگه آمدیم

قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد عالی قدیم

پیشه مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم

بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم

سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم

ما به خرمنگاه جان بازآمدیم (1670)

ما به خرمنگاه جان بازآمدیم
جانب شه همچو شهباز آمدیم

سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم

وارهیدیم از گدایی و نیاز
پای کوبان جانب ناز آمدیم

در کنار محرمان جان پروریم
چونک اندر پرده راز آمدیم

او کمند انداخت و ما را برکشید
ما به دست صانع انگاز آمدیم

پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل
حمدلله خانه پرداز آمدیم

نان ما پخته‌ست و بویش می رسد
تا به بوی نان به خباز آمدیم

هین خمش کن تا بگوید ترجمان
کز مذلت سوی اعزاز آمدیم

گر دم از شادی وگر از غم زنیم (1671)

گر دم از شادی وگر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم

یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم

ما و یاران همدل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم

گرچه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم

گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم

تارهای چنگ را مانیم ما
چونک درسازیم زیر و بم زنیم

ما همه در جمع آدم بوده‌ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم

نکته پوشیده‌ست و آدم واسطه
خیمه‌ها بر ساحل اعظم زنیم

چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم

روز باران است و ما جو می کنیم (1672)

روز باران است و ما جو می کنیم
بر امید وصل دستی می زنیم

ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم

تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا ما خود تو را مطرب کنیم

روشن است آن خانه گویی آن کیست
ما غلام خانه‌های روشنیم

ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم

امشب ای دلدار مهمان توییم (1673)

امشب ای دلدار مهمان توییم
شب چه باشد روز و شب آن توییم

هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توییم

نقش‌های صنعت دست توییم
پروریده نعمت و نان توییم

چون کبوترزاده برج توییم
در سفر طواف ایوان توییم

حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجه دل پری خوان توییم

هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفه خط و عنوان توییم

همچو موسی کم خوریم از دایه شیر
زانک مست شیر و پستان توییم

ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زانک چون زر در حرمدان توییم

زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گران جان توییم

گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد چون که چوگان توییم

خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توییم

خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توییم

گر عصا سازیم بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توییم

عشق ما را پشت داری می کند
زانک خندان روی بستان توییم

سایه ساز ماست نور سایه سوز
زانک همچون مه به میزان توییم

هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توییم

ما ز بالاییم و بالا می‌‌رویم (1674)

ما ز بالاییم و بالا می‌‌رویم
ما ز دریاییم و دریا می‌رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم

لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می‌رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می‌رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی‌دست و بی‌پا می‌رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می‌رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می‌رویم

هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می‌رویم

خوانده‌ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می‌رویم

اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می‌رویم

همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می‌رویم

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می‌رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی‌ما می‌رویم

ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می‌رویم

دوش عشق شمس دین می باختیم (1675)

دوش عشق شمس دین می باختیم
سوی رفعت روح می افراختیم

در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می ساختیم

در نثار عشق جان افزای او
قالب از جان هر زمان پرداختیم

عشق او صد جان دیگر می بداد
ما در این داد و ستد پرداختیم

همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پرده عشاق را بنواختیم

اندر آن پرده بده یک پردگی
کز شعاعش پرده‌ها بشناختیم

هر زمان خود را به سوی پرده‌ای
حیله حیله پیشتر انداختیم

برج برج و پرده پرده بعد از آن
همچو ماه چارده می تاختیم

رو نمود از سوی تبریز آفتاب
تا دل از رخت طبیعت آختیم

عاقبت ای جان‌فزا نشکیفتم (1676)

عاقبت ای جان‌فزا نشکیفتم
خشم رفتم بی‌شما نشکیفتم

در جدایی خواستم تا خو کنم
راستی گویم‌، جدا نشکیفتم

کی شکیبد خود کهی از کهربا‌؟
کاهم و از کهربا نشکیفتم

هر جفاکش طالب روز وفاست
من جفاکش از وفا نشکیفتم

نرم نرمک گویدم بازآمدی
گویمش ای جان ما نشکیفتم

ای دل و ای جان و چشم روشنم
بی‌پناه توتیا نشکیفتم

بر سرم می‌زد که دیدی تو سزا
ناسزایم ناسزا نشکیفتم

آزمودم مردگی و زندگی
در فنا و در بقا نشکیفتم

مطربا این پرده گو بهر خدا
ای خدا و ای خدا نشکیفتم