فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن (رمل مثمن مخبون)
ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی عجب از خطه شامی
عجب آن چیست مشعشع رخت از نور مبرقع
که مه و مهر به پیشش کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت چو رسد دیده عاشق
به سوی باغ چه آید مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من این صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجه حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیکی ز پی خلق بپختی
که از او یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید چو تواش دانه دامی
ز رخ یوسف خوبان همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان تو چرا در غم وامی
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و کیی وز چه مقامی
مه ما نیست منور تو مگر چرخ درآیی
ز تو پرماه شود چرخ چو بر چرخ برآیی
کی بود چرخ و ثریا که بشاید قدمت را
و اگر نیز بشاید ز تو یابند سزایی
همه بیخدمت و رشوت رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما که بدادی من و مایی
ز من و ماست که جانی بگشادهست دکانی
و اگر نه به چه بازو کشد او قوس خدایی
غلطی جان غلطی جان همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون به دمی چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق که شود تیره رخ مه
کی بود نیم چراغی که کند نورفزایی
چه کشیمش چه کشیمش تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این بر آن شمع سمایی
مشکی را مشکی را مشکی پرهوسی را
چه کشانی چه کشانی به مطارات همایی
چو رخ روز ببیند ز بن گوش بمیرد
ز چه رفتی ز چه مردی تو چنین سست چرایی
زر و مال تو کجا شد پر و بال تو کجا شد
عم و خال تو کجا شد و تو ادبار کجایی
هله بازآ هله بازآ به سوی نعمت و ناز آ
که منت بازفرستم ز پس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم که نه درخورد جفایی
ز پس مرگ برون پر خبر رحمت من بر
که نگویند چو رفتی به عدم بازنیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی و تجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرورو سمک بحر وفایی
مثل ذره روزن همگان گشته هوایی
که تو خورشیدشمایل به سر بام برآیی
همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو در خانه مایی
همه در نور نهفته همه در لطف تو خفته
غلط انداز بگفته که خدایا تو کجایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در لبس گدایی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی
مگر این نام نقیبی بود از رشک رقیبی
چه رقیبی چه نقیبی همه مکر است و دغایی
بجز از روح بقایی به جز از خوب لقایی
مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی
همه دردی کش و شادان که تو در خانه مایی
همه ذرات پریشان همه کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو خورشیدلقایی
همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم همه آفاق دویدم
طلبیدم نشنیدم که چه بد نام جدایی
بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق
که ورای دل عاشق همه فعل است و دغایی
تو بر آن وصل خدایی تو بر آن روح بقایی
مده از جهل گوایی هله تا ژاژ نخایی
بده ای دوست شرابی که خدایی است خدایی
نه در او رنج خماری نه در او خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش همه اجزاش دهانش
ز زمین نیست نباتش که سمایی است سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی ز قدحهای نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خسته خود را و دهان بسته خود را
تو مپندار کز آن می نکند روح فزایی
یا ساقی اسقنی براح
عجل فقد استضا صباحی
واستنور جملة النواحی
یا معتمدی و یا شفایی
یا ساقیتی و نور عینی
یا راحة مهجتی وزینی
یا بدر اما تقل من این؟
یا معتمدی و یا شفایی
چون از رخ او نظر ربودی
هر لحظه که با خودی جهودی
بیآتش عشق دانک دودی
یا معتمدی و یا شفایی
قد جء قلندر مباحی
یا ساقی اقبلی براح
وأسقیه کذا الیالصباح
یا معتمدی و یا شفایی
زان روی که جان و جان فزایی
از یک نظری تو دلربایی
حقست ترا که بیوفایی
یا معتمدی و یا شفایی
سر دست بر آن قرار بودن
با فصل خزان بهار بودن
با یار رمیده یار بودن
یا معتمدی و یا شفایی
زان رو که ز هر خسیم خسته
اسرار تو ای مه خجسته
گوییم ولیک بسته بسته
یا معتمدی و یا شفایی
در عشق درآمدی بچستی
وانگاه تو لوح ما بشستی
بستیم و تو بسته را شکستی
یا معتمدی و یا شفایی
زین آتش در هزار داغیم
وز داغ چو صد هزار باغیم
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم
یا معتمدی و یا شفایی
گویند که: « در جفاست، اسرار »
باور کردم ز عشق آن یار
نی نی، نه حد جفاست این کار
یا معتمدی و یا شفایی
ای دل تو به عشق چند جوشی؟!
تا کی تو ز عاشقی خروشی؟!
در عشق خوش است هم خموشی
یا معتمدی و یا شفایی
ای نقش خیال شهرهٔاری
از دیدهٔ ما مرو تو، باری
ای از رخ دوست یادگاری
یا معتمدی و یا شفایی
ای باغ بمانده از بهاری
گل رفت و بمانده سبزهزاری
میکن تو به صبر، دار داری
یا معتمدی و یا شفایی
من بند تو یار میگزینم
لیک از تبریز شمس دینم
در آتش عاشقی چنینم
یا معتمدی و یا شفایی