فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
صافیست و مثل درد به پستی بنشست
لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
تا بدانی که تکبر همه از بیمزگیست
پس سزای متکبر سر بیذوق بس است
گریه شمع همه شب نه که از درد سرست
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
کف هستی ز سر خم مُدَمَّغ برود
چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
بحر میغرد و میگوید کای امت آب
راست گویید بر این مایده کس را گله هست
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلیاند و الست
نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت
نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست
هله خامش به خموشیت اسیران برهند
ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
تا نلغزی که ز خون راهِ پس و پیش ترست
آدمیدزد زِ زردزد کنون بیشترست
گربزانند که از عقل و خبر میدزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بیخبرست
خود خود را تو چنین کاسد و بیخصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زرست
که رسول حق الناس معادن گفتهست
معدن نقره و زرست و یقین پرگهرست
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذرست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی
که یکی دزد سبک دست در این ره حذرست
سحر ار چند که تاریست حساب روزست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحرست
روحها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظرست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک برست
مغز پالوده و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمه هر روزه تو مغز خرست
بیشتر جان کن و زر جمع کن و خوشدل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقرست
یک شب از بهر خدا بیخور و بیخواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بیخواب و خورست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همیآید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشه راه تو خون دل و آه سحرست
دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا
که دل پاک تو آیینه خورشید فرست
مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست
دوش آمد بَرِ من آنکه شب افروز منست
آمدن باری اگر در دو جهان آمدنست
آنکه سرسبزی خاکست و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطنهاست اگر بیوطنست
در کف عقل نهد شمع که بِستان و بیا
تا دَرِ من که شفاخانه هر ممتَحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست
تا در این آب و گلی کار کلوخ اندازیست
گفت و گو جمله کلوخست و یقین دل شکنست
گوهر آینه جان همه در ساده دلیست
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشته است صفتها همه کان چه صفت است
کان صفتها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمنست
روش عشق روش بخش بود بیپا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنهها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست
همه دلها چو کبوتر گرو آن برجند
زانک جانی است که او زنده کن هر بدنست
بس کن آخر چه بر این گفت زبان چفسیدی
عشق را چند بیانها است که فوق سخنست
عجب ای ساقی جان مطرب ما را چه شدست
هله چون مینزند ره ره او را کِه زدست
او ز هر نیک و بد خلق چرا میلنگد
بد و نیک همه را نعره مطرب مددست
دف دریدست طرب را به خدا بیدف او
مجلس یارکده بیدم او بارکدست
شهر غلبیرگهی دان که شود زیر و زبر
دست غلبیرزنش سخره صاحب بلدست
خیره کم گوی خمش مطرب مسکین چه کند
این همه فتنه آن فتنه گر خوب خدست
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگندِ من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعرهزنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جانِ جانست وگر جای ندارد چه عجب
اینکه جا میطلبد در تنِ ما هست کجاست
غمزهی چشم بهانهست و زانسو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دلم خَست کجاست
پردهی روشنِ دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پردهی دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست
هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشیهای تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
روز و شب خدمت تو بیسر و بیپا چه خوشست
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست
بر سر غنچه بسته که نهان میخندد
سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست
بانگ سرنای چه گر مونس غمگینانست
از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست
گرچه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا سینه سینا چه خوشست
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست
تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بیخبر از آب چو دولاب شدست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست
ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست
این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست
مطرب و نوحهگرِ عاشق و شوریده خوش است
نبوَد بسته بوَد رسته و روییده خوش است
تَف و بویِ جگرِ سوخته و جوشش خون
گَردِ زیر و بمِ مطرب بَه چه پیچیده خوش است
ز ابرِ پُر آبِ دو چشمش ز تصاریفِ فراق
بر شکوفه رخِ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سرِ سرمست سزا است
سرِ او را کفِ معشوق بمالیده خوش است
دیدنِ روی دلارام، عیان سلطانی است
هم خیالِ صنمِ نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدنِ آن مهِ جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ار چه که اراجیف بشیرِ وصل است
وصل همچون شُکرِ ناگه بشنیده خوش است
من پری زادهام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست
چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست
خرج بیدخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست