فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود (213)

گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

عاشقان زُمرهٔ اربابِ امانت باشند
لاجرم چشمِ گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح
بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
هم‌چُنان در عملِ معدن و کان است که بود

کشتهٔ غمزهٔ خود را به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان می‌داری
همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود

زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر رَه نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابهٔ چشم
که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود

از سرِ کویِ تو هر کو به ملالت برود (222)

از سرِ کویِ تو هر کو به ملالت برود
نرود کارش و آخِر به خجالت برود

کاروانی که بُوَد بدرقه‌اش حفظِ خدا
به تَجَمُّل بنشیند به جَلالت برود

سالک از نورِ هدایت بِبَرَد راه به دوست
که به جایی نرسد گر به ضَلالت برود

کامِ خود آخرِ عمر از مِی و معشوق بگیر
حیفِ اوقات که یک سر به بطالت برود

ای دلیلِ دلِ گمگشته خدا را مددی
که غریب اَر نَبَرَد رَه، به دلالت برود

حکمِ مستوری و مستی همه بر خاتِمَت است
کس ندانست که آخِر به چه حالت برود

حافظ از چشمهٔ حکمت به کف آور جامی
بو که از لوحِ دلت نقشِ جهالت برود

هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد (223)

هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد

از دِماغِ مَنِ سرگشته خیالِ دَهَنَت
به جفایِ فلک و غُصهٔ دوران نرود

در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند
تا ابد سر نَکشَد، وز سرِ پیمان نرود

هر چه جز بارِ غمت بر دلِ مسکینِ من است
برود از دلِ من وز دلِ من آن نرود

آن چُنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود

گر رَوَد از پِی خوبان دلِ من معذور است
درد دارد چه کُنَد کز پِی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پِی ایشان نرود

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود (227)

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است
حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود

گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض
ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود

اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش
که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امّید که این فَنِّ شریف
چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کامِ دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حُسنِ خُلقی ز خدا می‌طلبم خویِ تو را
تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود

گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟ (228)

گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟
پیش پایی به چراغِ تو ببینم چه شود؟

یا رب اندر کَنَفِ سایهٔ آن سروِ بلند
گر منِ سوخته یک دَم بنشینم چه شود؟

آخِر ای خاتَمِ جمشیدِ همایون آثار
گر فِتَد عکسِ تو بر نقشِ نگینم چه شود؟

واعظِ شهر چو مِهرِ مَلِک و شَحنه گُزید
من اگر مِهرِ نگاری بِگُزینم چه شود؟

عقلم از خانه به در رفت، وَگَر مِی این است
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود

صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود؟

خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چُنینم چه شود؟

اگر آن طایرِ قدسی ز دَرَم بازآید (236)

اگر آن طایرِ قدسی ز دَرَم بازآید
عمرِ بگذشته به پیرانه سرم بازآید

دارم امّید بر این اشکِ چو باران که دگر
برقِ دولت که بِرَفت از نظرم بازآید

آن که تاجِ سرِ من خاکِ کفِ پایش بود
از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید

خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید

گر نثارِ قدمِ یارِ گرامی نکنم
گوهرِ جان به چه کار دگرم بازآید؟

کوسِ نو دولتی از بامِ سعادت بزنم
گر ببینم که مَهِ نوسفرم بازآید

مانِعَش غلغلِ چنگ است و شکرخوابِ صَبوح
ور نه گر بشنود آهِ سحرم بازآید

آرزومندِ رخِ شاهِ چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآید

ای صبا نَکهَتی از کویِ فُلانی به من آر (248)

ای صبا نَکهَتی از کویِ فُلانی به من آر
زار و بیمارِ غَمَم راحتِ جانی به من آر

قلب بی‌حاصلِ ما را بزن اکسیرِ مراد
یعنی از خاکِ درِ دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دلِ خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزهٔ او تیر و کمانی به من آر

در غریبی و فِراق و غمِ دل پیر شدم
ساغرِ مِی ز کفِ تازه جوانی به من آر

منکران را هم از این مِی دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نَستانند روانی به من آر

ساقیا عشرتِ امروز به فردا مَفِکَن
یا ز دیوانِ قضا خطِّ امانی به من آر

دلم از دست بِشُد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صَبا نَکهَتی از کویِ فلانی به من آر

ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار (249)

ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار
بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دل‌دار بیار

نکته‌ای روح‌فَزا از دهنِ دوست بگو
نامه‌ای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار

تا مُعَطَّر کُنَم از لطفِ نسیمِ تو مَشام
شَمِّه‌ای از نَفَحاتِ نفسِ یار بیار

به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز
بی‌غباری که پدید آید از اغیار بیار

گَردی از ره‌گذرِ دوست به کوریِ رقیب
بهرِ آسایش این دیدهٔ خون‌بار بیار

خامی و ساده‌دلی شیوهٔ جانبازان نیست
خبری از بَرِ آن دل‌بر عیّار بیار

شُکر آن را که تو در عِشرتی ای مرغِ چمن
به اسیرانِ قفس مژدهٔ گل‌زار بیار

کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بی‌دوست
عشوه‌ای زان لبِ شیرین شِکربار بیار

روزگاریست که دل چهرهٔ مقصود ندید
ساقیا آن قدحِ آینه‌کردار بیار

دلقِ حافظ به چه ارزد؟ به مِی‌اش رنگین کن
وان گَه‌اش مست و خراب از سَرِ بازار بیار

روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر (250)

روی بِنْمای و وجودِ خودم از یاد بِبَر
خِرمنِ سوختگان را همه گو باد بِبَر

ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا
گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد بِبَر

زلفِ چون عَنبَرِ خامَش که ببوید؟ هیهات
ای دلِ خامْ طمع، این سخن از یاد بِبَر

سینه گو شعلهٔ آتشکدهٔ فارس بِکُش
دیده گو آبِ رخِ دجلهٔ بغداد بِبَر

دولتِ پیرِ مُغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نامِ من از یاد بِبَر

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعتِ استاد بِبَر

روزِ مرگم نفسی وعدهٔ دیدار بده
وان گَهَم تا به لَحَد فارغ و آزاد بِبَر

دوش می‌گفت به مژگانِ درازت بِکُشم
یا رب از خاطرش اندیشهٔ بیداد بِبَر

حافظ اندیشه کن از نازکیِ خاطرِ یار
برو از دَرگَهَش این ناله و فریاد بِبَر

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر (252)

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر
بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر

خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم
تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر

یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر

گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود
هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر