فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست (418)

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جو‌ ِ هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست

هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست

فکرتی که‌آن نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست

ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت توست

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت توست

بس که هر مستمعی را هوس و سودا‌یی‌ست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت (419)

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت

یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت

یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت

تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت

ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت (420)

ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت

چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت

تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت

آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت

آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضه خوی وی از سغد سمرقند گذشت

خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت

ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت

گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت

هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت

مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت

بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند
کاین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت

ساقیا این می از انگور کدامین پُشته‌ست (421)

ساقیا این می از انگور کدامین پُشته‌ست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست

خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست

بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست

درده آن باده اول که مبارک باده‌ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشته‌ست

صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست

بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشته‌ست

باده‌ای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست

تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست (422)

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست
زانک کار تو یقین کارگه ایجادست

آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست

روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعادست

آفتاب ار چه در این دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صفشان آحادست

خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست

می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریادست

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است (423)

مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است

مگر از چهره او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غیب درخشان شده است

هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست
گرچه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است

ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است

آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
که هزاران دل از او لعل بدخشان شده است

عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است

مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است

تا بدیده است دل آن حسن پری زاد مرا
شیشه بر دست گرفته است و پری خوان شده است

بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است

بهر هر کشته او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است

از حیات و خبرش باخبران بی‌خبرند
که حیات و خبرش پرده ایشان شده است

گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است

شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است

هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند (775)

هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند
که به تدبیرْ کُلَهْ از سَرِ مَه بردارند

دو سه رٍندند که هُشیار‌ْدل و سَرمستند
که فَلَک را به یکی عربده، در چرخ آرند

سَر دِهانند که تا سَر نَدِهی،  سِرّ نَدِهند
ساقیانند که انگور نمی‌افشارند

یارِ آن صورتِ غیبند که جانْ، طالب اوست
همچو چشم خوش او خیره‌کُش و بیمارند

صورتی‌اند ولی، دشمن صورت‌هایند
در جهانند ولی، از دو جهان، بیزارند

همچو شیران، بِدَرانند و به لب، می‌خندند
دشمن همدگرند و به حقیقتْ، یارند

خَرفروشانه یکی با دگری در جنگند
لیک چون وانگری،  مُتَّفقِ یک کارند

همچو خورشیدْ، همه‌روز، نظر می‌بخشند
مَثَلِ ماه و ستاره همه‌شب سَیّارند

گر به کفْ خاک بگیرند‌، زَرِ سرخ شود
روزْ گندم دِرَوَند اَر چه به شبْ، جو کارند

دلبرانند که دل، بَر ندهد بی‌ بَرِشان
سَروَرانند که بیرونْ ز سَر و دستارند

شِکَّرانند که در معده، نگردند تُرُش
شاکرانند و از آن یارْ، چه برخوردارند

مَردُمی کن، برو از خدمتشان، مَردُم شو
زان‌که این مَردُمِ دیگر، همه مَردُم‌خوارند

بَس کن و بیش مگو، گرچه دهانْ پُر سُخَنَست
زان‌که این حرف و دَم و قافیه، هم اَغیارند

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند (776)

عاشقان بر درت از اشک چو باران کارند
خوش به هر قطره دو صد گوهر جان بردارند

همه از کار از آن روی معطل شده‌اند
چو از آن سر نگری موی به مو در کارند

گرچه بی‌دست و دهانند درختان چمن
لیک سرسبز و فزاینده و دردی خوارند

صد هزارند ولیکن همه یک نور شوند
شمع‌ها یک صفتند ار به عدد بسیارند

نورهاشان به هم اندرشده بی‌حد و قیاس
چون برآید مه تو جمله به تو بسپارند

چشم‌هاشان همه وامانده در بحر محیط
لب فروبسته از آن موج که در سر دارند

ای بسا جان سلیمان نهان همچو پری
که به لشکرگهشان مور نمی‌آزارند

هست اندر پس دل واقف از این جاسوسی
کو بگوید همه اسرار گرش بفشارند

بی کلیدیست که چون حلقه ز در بیرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند

این بدن تخت شه و چار طبایع پایش
تاجداران فلک تخت به تو نگذارند

شمس تبریز اگر تاج بقا می‌بخشد
دل و جان را تو بشارت ده اگر بیدارند

ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند (777)

ای خدایی که چو حاجات به تو برگیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند

جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند

بندگانند تو را کز تو تویشان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند

ترک این شرب بگویند در این روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند

چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند

گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند

چون ببینند که تن لقمه گورست یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند

بس کن این لکلک گفتار رها کن پس از این
تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود (778)

از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود

بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود

بوالحسن گفت حسن را که از این خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود

جان پروانه مسکین ز پی شعله شمع
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می‌نرود

همه مرغان چمن هر طرفی می‌پرند
بلبل از واسطه گل ز چمن می‌نرود

مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود

زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند
مرد چون روی تو بیند سوی زن می‌نرود

جان منصور چو در عشق توش دار زدند
در رسن کرد سر خود ز رسن می‌نرود

جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن
از پی تربیت تو ز یمن می‌نرود

چون خیال شکن زلف تو در دل دارم
این شکسته دلم از عشق شکن می‌نرود

گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند
جان عاشق به سوی گور و کفن می‌نرود

حیله‌ها دانم و تلبیسک و کژبازی‌ها
جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‌نرود