فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

اختران را شب وصلست و نثارست و نثار (1092)

اختران را شب وصلست و نثارست و نثار
چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار

زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار

جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد
حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار

مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و بر او مژده بیار

کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار

دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشک از او گوهربار

جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد
حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار

تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار

اندر این عید برو گاو فلک قربان کن
گر نه‌ای چون سرطان در وحلی کژرفتار

این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشقست
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار

شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی
روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار

روستایی بچه‌ای هست درون بازار (1093)

روستایی بچه‌ای هست درون بازار
دغلی لاف زنی سخره کنی بس عیار

که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
در فغانند از او از فقعی تا عطار

چون بگویند چرا می‌کنی این ویرانی
دست کوته کن و دم درکش و شرمی می‌دار

او دو صد عهد کند گوید من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار

بعد از این بد نکنم عاقل و هوشیار شدم
که مرا زخم رسید از بد و گشتم بیدار

باز در حین ببرد از بر همسایه گرو
بخورد بامی و چنگی همه با خمر و خمار

خویشتن را به کناری فکند رنجوری
که به یک ساله تب تیز بود گشته نزار

این هم از مکر که تا درفکند مسکینی
که بر او رحم کند او به گمان و پندار

پس بگوید که مرا مکنت چندین سیم است
پیش هر کس به فلان جای و نقدی بسیار

هر که زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار

تا از این شیفته سر نیز تراشی بکند
به طریق گرو و وام به چار و ناچار

چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار از این بی‌زنهار

چون شود قصد که گیرند بپوشد ازرق
صوفیی گردد صافی صفت بی‌آزار

یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست
چون به زخمش نگری باشد چاهی پرمار

به گهی کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرابت دهد او از شکر آن گفتار

همه مهر و کرم و خاکی و عشق انگیزی
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار

و گهی از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگویی تو که لقمان زمانست به کار

تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو یا چو خیار

روزی از معرفت و فقه بسوزد ما را
که بگویم که جنیدست و ز شیخان کبار

چون بکاوی دغلی گنده بغل مکاری
آفتی مزبله‌ای جمله شکم طبلی خوار

هیچ کاری نه از او جمله شکم خواری و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار

محتسب کو ز کفایت چو نظام الملکست
کرد از مکر چنین کس رخ خود در دیوار

زاری آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه یاریش کنند ار چه بدیدند یسار

محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست در او نفس پلید مکار

چون همه از کف او عاجز و مسکین گشتند
جمله گفتند که سحرست فن این طرار

چونک سحرست نتانیم مگر یک حیله
برویم از کف او نزد خداوند کبار

صاحب دید و بصیرت شه ما شمس الدین
که از او گشت رخ روح چو صد روی نگار

چو از او داد بخواهیم از این بیدادی
او به یک لحظه رهاند همه را از آزار

که اگر هیبت او دیو پری نشناسد
هر یکی زاهد عصری شود و اهل وقار

برهندی همه از ظلمت این نفس لئیم
گر از او یک نظری فضل بتابند بهار

خاک تبریز که از وی چو حریم حرم است
بس از او برخورد آن جان و روان زوار

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش (1250)

به شکرخنده اگر می‌ببرد جان رسدش
وگر از غمزه جادو برد ایمان رسدش

لشکر دیو و پری جمله به فرمان ویند
با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش

صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش

لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش

نوح وقتیست که عشق ابدی کشتی اوست
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش

عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش

جملگی تشنه دلان قوت از او می‌یابند
با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش

گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش (1251)

گر لب او شکند نرخ شکر می‌رسدش
ور رخش طعنه زند بر گل تر می‌رسدش

گر فلک سجده برد بر در او می‌سزدش
ور ستاند گرو از قرص قمر می‌رسدش

ور شه عقل که عالم همگی چاکر اوست
جهت خدمت او بست کمر می‌رسدش

شاه خورشید که بر زنگی شب تیغ کشید
گر پی هیبتش افکند سپر می‌رسدش

گر عطارد ز پی دایره و نقطه او
همچو پرگار دوانست به سر می‌رسدش

آن جمالی که فرشته نبود محرم او
گر ندارد سر دیدار بشر می‌رسدش

کار و بار ملکانی که زبردست شدند
نکند ور بکند زیر و زبر می‌رسدش

می‌شمردم من از این نوع شنودم ز فلک
که از این‌ها بگذر چیز دگر می‌رسدش

آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش (1252)

آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش

گرچه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش

هر دم از یاد لبش جان لب خود می‌لیسد
ور سقط می‌شنود از بن دندان کشدش

جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش

ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش

هر کسی کو بتر از وی خرد فخر کند
گرچه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش

هر که در دیده عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش

کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش

شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر کی او باده کشد باده بدین سان کشدش

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش (1253)

بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش
نفس اگر سر بکشد گوش کشان می‌کشدش

جان دل اصل دل و اصل دلت فصل دلست
وگرش او ندهد جان ز کی باشد مددش

دل ز دردش چه خوشی‌ها و طرب‌ها دارد
تو مگیر آن کرم وان دهش بی‌عددش

ملک الموت برید از دلم آن روز طمع
که مشرف شدم از طوق حیات ابدش

برد سود دو جهان و آنچ نیاید به زبان
کاروانی که غم عشق خدا راه زدش

سوسن استایش او کرد کز او یافت زبان
سرو آزادی او کرد که بخشید قدش

بلبل آن را بستاید که زبانش آموخت
گل از او جامه دراند که برافروخت خدش

کیست کو دانه اومید در این خاک بکاشت
که بهار کرمش بازنبخشید صدش

میوه تلخ و ترش خام طمع بود ولی
آفتاب کرم تو به کرم می‌پزدش

آفتاب از پی آن سجده که هر شام کند
چه زیان کرد از آن شاه که جان شد جسدش

همه شب سجده کنان می‌رود و وقت سحر
روش بخشد که بمیرد مه چرخ از حسدش

هر که امروز کند شهوت خود را در گور
هر یکی حور شود مونس گور و الحدش

هر کی او اسب دواند به سوی گمراهی
کند آن اسب لگدکوب نکال از لگدش

بهل ابتر تو غزل را به ازل حیران باش
که تمامش کند و شرح دهد هم صمدش

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش (1254)

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنهٔ بی‌پایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایهٔ خود خنجر خویش

ای درختی که به هر سوت هزاران سایه‌ست
سایه‌ها را بنواز و مبُر از گوهر خویش

سایه‌ها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید‌رخ انور خویش

ملک دل از دودلی تو مخبط گشته‌ست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش

عقل تاج است چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش

شتران مست شدستند، ببین رقص جمل (1344)

شتران مست شدستند، ببین رقص جمل
زُ اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل

علم ما داده‌ی او و ره ما جاده‌ی او
گرمی ما دم گرمش، نه ز خورشیدِ حمل

دم او جان دهدت روز نَفَخْتُ بپذیر
کار او کُن‌فَیکون‌ست نه موقوف علل

ما در این ره همه نسرین و قَرنفُل کوبیم
ما نه زان اُشتر عامیم که کوبیم وَحَل

شترانِ وحلی بسته‌ی این آب و گلند
پیش جان و دل ما، آب و گلی را چه محل

ناقة‌الله بزاده، به دعای صالح
جهت معجزه‌ی دین ز کمرگاه جبل

هان و هان ناقه‌ی حقّیم تعرض مکنید
تا نبُرَّد سرتان را سر شمشیر اجل

سوی مشرق نرویم و سوی مغرب نرویم
تا ابد گام زنان جانب خورشید ازل

هله بنشین تو بجنبان سَر و می‌گوی بلی
شمس تبریز نماید به تو اسرار غزل

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل (1345)

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

چو گه خدمت شه آید من می‌دانم
گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل

در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل

من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت
دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل

لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب
صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل

من بحل کردم ای جان که بریزی خونم
ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل

پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم
سخنانی که نیاید به زبان و به سجل

گرچه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی
هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل

سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم
فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل

تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست
چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل

شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت
که گرفتار شدست او به چنین علت سل

رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل (1367)

رشاء العشق حبیبی لشرود و مضل
کل قلب لهواه وجد الصبر یصل

سنه الوصل قصیر عجل معتجل
سنه الهجر طویل و مدید و ممل

یملاء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر
فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل

ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا
لا یخاف رهقا من بمحیاک قتل