فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)
هر کجا بوی خدا میآید
خلق بین بیسر و پا میآید
زانک جانها همه تشنهست به وی
تشنه را بانگ سقا میآید
شیرخوار کرمند و نگران
تا که مادر ز کجا میآید
در فراقند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لقا میآید
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگ دعا میآید
خنک آن هوش که در گوش دلش
ز آسمان بانگ صلا میآید
گوش خود را ز جفا پاک کنید
زانک بانگی ز سما میآید
گوش آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا میآید
چشم آلوده مکن از خد و خال
کان شهنشاه بقا میآید
ور شد آلوده به اشکش میشوی
زانک از آن اشک دوا میآید
کاروان شکر از مصر رسید
شرفه گام و درا میآید
هین خمش کز پی باقی غزل
شاه گوینده ما میآید
گر نخسپی شبکی جان چه شود
ور نکوبی در هجران چه شود
ور بیاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود
ور دو دیده به تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود
گر برآری ز دل بحر غبار
چون کف موسی عمران چه شود
ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود
ور چو الیاس قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود
ور بروید ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود
آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود
ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بیجان چه شود
ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود
آستین کرم ار افشانی
تا ندریم گریبان چه شود
ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور چو موسی بپذیری چوبی
تا شود چوب تو ثعبان چه شود
رو به لطف آر و ز دشمن مشنو
گر بجویی دل ایشان چه شود
بس کن ای دل ز فغان جمع نشین
گر نگویی تو پریشان چه شود
ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
بادهای را که ز دل میجوشد
زود ای ساقی دلدار بیار
کافر عشق بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار
ساقیا دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار
پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار
مؤمنان را همه عریان کردی
گروی نیز ز کفار بیار
شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندک و بسیار بیار
ساقیا باده گلرنگ بیار
داروی درد دل تنگ بیار
روز بزمست نه روز رزمست
خنجر جنگ ببر چنگ بیار
ای ز تو دردکشان دردکشان
دردیی که کندم دنگ بیار
من ز هر درد نمیگردم دنگ
دردی آن سره سرهنگ بیار
روز جامست نه نام و ناموس
نام از پیش ببر ننگ بیار
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلکست
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
چشمه خضر تو را میخواند
که سبو کش دو سه فرسنگ بیار
پس گردن ز چه رو میخاری
نک ظفر هست تو آهنگ بیار
حرف رنگست اگر خوش بویست
جان بیصورت و بیرنگ بیار
کم کنی رنگ بیفزاید روح
بوی روح صنم شنگ بیار
لب ببند از دغل و از حیلت
جان بیحیلت و فرهنگ بیار
از لب یار شکر را چه خبر
وز رخش شمس و قمر را چه خبر
با دمش باد بهاری چه زند
وز قدش سرو و شجر را چه خبر
گر جهان زیر و زبر گشت از او
عاشق زیر و زبر را چه خبر
چونک جان محرم اسرارش نیست
از رهش اهل خبر را چه خبر
گرچه نرگس نگرانست به باغ
از چمن نرگس تر را چه خبر
گفته هر قوم هم از مستی خویش
که ز ما قوم دگر را چه خبر
گفت چونی و دل تو چونست
از دل این خسته جگر را چه خبر
با ملک تاج و کمر گر به همند
از ملک تاج و کمر را چه خبر
کم کن این ناله که کس واقف نیست
ز آه عشاق سحر را چه خبر
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمه خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم
گرچه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کندم
من اگر نالم اگر عذر آرم
پنبه در گوش کند دلدارم
هر جفایی که کند می رسدش
هر جفایی که کند بردارم
گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به کرم انگارم
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم
عزت و حرمتم آنگه باشد
که کند عشق عزیزش خوارم
باده آنگه شود انگور تنم
که بکوبد به لگد عصارم
جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم
گرچه انگور همه خون گرید
که از این جور و جفا بیزارم
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل نمیافشارم
تو گر انکار کنی معذوری
لیک من بوالحکم این کارم
چون ز سعی و قدمم سر کردی
آنگهی شکر کنی بسیارم
من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم
بیخیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بنده صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینهای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم
دم فروبستهام و تن زدهام
دم مده تا علالا برنارم
بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم
منم آن شمع که در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم
گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم
من ز پرگار شدم وین عجب است
کاندر این دایره چون پرگارم
ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما
کاین جهان را به عدم انگارم
من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست
یوسفم گرچه در این زندانم
هر کی یعقوب من است او را من
مونس زاویه احزانم
در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم
پای من گرچه در این گل ماندهست
نه که من سرو چنین بستانم
ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان من جانم
گرچه پرخارم سر تا به قدم
کوری خار چو گل خندانم
بودهام مؤمن توحید کنون
مؤمنان را پس از این ایمانم
سایه شخصم و اندازه او
قامتش چند بود چندانم
هر کی او سایه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشیدانم
قیمتم نبود هر چند زرم
که به بازار نیم در کانم
من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاک به کان یک سانم
چونک از کان جهان بازرهم
زان سوی کون و مکان من دانم
من از این خانه به در می نروم
من از این شهر سفر می نروم
منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم
به خدا طوطی و طوطی بچهام
جز سوی تنگ شکر می نروم
یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر می نروم
گر جهان بحر شود موج زند
من به جز سوی گهر می نروم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر می نروم
در سرم بوی میی افتادهست
تا چو می جز که به سر می نروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر می نروم