فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)

من اگر نالم اگر عذر آرم (1678)

من اگر نالم اگر عذر آرم
پنبه در گوش کند دلدارم

هر جفایی که کند می رسدش
هر جفایی که کند بردارم

گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به کرم انگارم

داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم

عزت و حرمتم آنگه باشد
که کند عشق عزیزش خوارم

باده آنگه شود انگور تنم
که بکوبد به لگد عصارم

جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم

گرچه انگور همه خون گرید
که از این جور و جفا بیزارم

پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل نمی‌افشارم

تو گر انکار کنی معذوری
لیک من بوالحکم این کارم

چون ز سعی و قدمم سر کردی
آنگهی شکر کنی بسیارم

من اگر مستم اگر هشیارم (1679)

من اگر مستم اگر هشیارم
بنده چشم خوش آن یارم

بی‌خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم

بنده صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلزارم

این چنین آینه‌ای می بینم
چشم از این آینه چون بردارم

دم فروبسته‌ام و تن زده‌ام
دم مده تا علالا برنارم

بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم

گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم

منم آن شمع که در آتش خود
هر چه پروانه بود بسپارم

گفتمش هر چه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم

راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم

من ز پرگار شدم وین عجب است
کاندر این دایره چون پرگارم

ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم

غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده قدری هشیارم

آن جهان پنهان را بنما
کاین جهان را به عدم انگارم

من اگر پرغم اگر شادانم (1680)

من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم

تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم

تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم

گلم ار چند که خارم در پاست
یوسفم گرچه در این زندانم

هر کی یعقوب من است او را من
مونس زاویه احزانم

در وصال شب او همچو نیم
قند می نوشم و در افغانم

پای من گرچه در این گل مانده‌ست
نه که من سرو چنین بستانم

ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان من جانم

گرچه پرخارم سر تا به قدم
کوری خار چو گل خندانم

بوده‌ام مؤمن توحید کنون
مؤمنان را پس از این ایمانم

سایه شخصم و اندازه او
قامتش چند بود چندانم

هر کی او سایه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشیدانم

قیمتم نبود هر چند زرم
که به بازار نیم در کانم

من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاک به کان یک سانم

چونک از کان جهان بازرهم
زان سوی کون و مکان من دانم

من از این خانه به در می نروم (1681)

من از این خانه به در می نروم
من از این شهر سفر می نروم

منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم

به خدا طوطی و طوطی بچه‌ام
جز سوی تنگ شکر می نروم

یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر می نروم

گر جهان بحر شود موج زند
من به جز سوی گهر می نروم

بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر می نروم

در سرم بوی میی افتاده‌ست
تا چو می جز که به سر می نروم

این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر می نروم

من اگر پرغم اگر خندانم (1682)

من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم

هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم

رنگ شاخ گل او برگ من است
زانک من بلبل آن بستانم

جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم

روز و شب غرقه شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم

گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویم این می دانم

نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یک سانم

زر با خاک درآمیخته‌ام
باش در کوره روم در کانم

من که حیران ز ملاقات توام (1683)

من که حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام

به مراعات کنی دلجویی
اه که بی‌دل ز مراعات توام

ذات من نقش صفات خوش توست
من مگر خود صفت ذات توام

گر کرامات ببخشد کرمت
مو به مو لطف و کرامات توام

نقش و اندیشه من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام

گاه شه بودم و گاهت بنده
این زمان هر دو نیم مات توام

دل زجاج آمد و نورت مصباح
من بی‌دل شده مشکات توام

ای مهندس که تو را لوحم و خاک
چون رقم محو تو و اثبات توام

چه کنم ذکر که من ذکر توام
چه کنم رای که رایات توام

سنریهم شد و فی انفسهم
هم توام خوان که ز آیات توام

من از این خانه به در می نروم (1684)

من از این خانه به در می نروم
من از این شهر سفر می نروم

منم و این صنم و باقی عمر
من از او جای دگر می نروم

خاکیان رو به اثر آوردند
من ز اثیرم به اثر می نروم

ای دو دیده ز نظر دورم کن
من چو دیده به نظر می نروم

بخت من زیر و زبر کرد غمش
چون فلک زیر و زبر می نروم

خانه چرخ و زمین تاریک است
من ز خرگاه قمر می نروم

گر چو خورشید مرا تیغ زند
من ز تیغش به سپر می نروم

بس بود عشق شهم تاج و کمر
من سوی تاج و کمر می نروم

گم کنم خویش در اوصاف ملک
من در اوصاف بشر می نروم

عشق او چون شجر و من موسی
من گزافه به شجر می نروم

زان شجر خواند یکی نور مرا
ور نه من بهر خضر می نروم

چون شجر خوش بکشم آب حیات
من چو هیزم به سفر می نروم

شمس تبریز که نور سحر است
جز به نورش به سحر می نروم

رو قرار از دل مستان بستان (2023)

رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان

کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان

سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان

ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان

ای که از ناز شهان می‌ترسی
طفل عشقی سر پستان بستان

دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان

چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان

مات خود را صنما مات مکن (2024)

مات خود را صنما مات مکن
بجز از لطف و مراعات مکن

خرده و بی‌ادبی‌ها که برفت
عفو کن هیچ مکافات مکن

وقت رحم است بکن کینه مکش
بنده را طعمه آفات مکن

به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن

خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن

اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن

آنچ خو کرد ز لطفت برسان
ترک تیمار و جرایات مکن

بنده اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن

ما که باشیم که گوییم مکن
چونک گفتیم ممارات مکن

ای به انکار سوی ما نگران (2025)

ای به انکار سوی ما نگران
من نیم با تو دودل چون دگران

سخن تلخ چه می‌اندیشی
ای تو سرمایه جمله شکران

بر دل سوخته‌ام آبی زن
که توی دلبر پرخون جگران

ز غمم همچو کمان تیر مزن
چه زنی تیر سوی بی‌سپران

با گل از تو گله‌ها می‌کردم
گفت من هم ز ویم جامه دران

گفت نرگس که ز من پرس او را
که منم بنده صاحب نظران

که چو من جمله چمن سوخته‌اند
ز آتش او ز کران تا به کران

مه و خورشید ز عشق رخ او
اندر این چرخ ز زیر و زبران

بحر در جوش از این آتش تیز
چرخ خم داده از این بار گران

کوه بسته‌ست کمر خدمت را
که شماریش ز بسته کمران

بانگ ارواح به من می‌آید
که بگو حالت این بی‌صوران

با کی گویم به جهان محرم کو
چه خبر گویم با بی‌خبران

ظاهر بحر بود جای خسان
باطن بحر مقام گهران

ظاهر و باطن من خاک خسی
کو بر این بحر بود ره گذران

غزل بی‌سر و بی‌پایان بین
که ز پایان بردت تا به سران