فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

خسروانی که فتنه‌ای چینید (976)

خسروانی که فتنه‌ای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید

هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید

همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید

نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید

در صفای می نهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید

شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید

بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید

تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید

عید بر عاشقان مبارک باد (977)

عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد

عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد

بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد

عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد

روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد

عید بنوشت بر کنار لبش
کاین می بی‌کران مبارک باد

عید آمد که ای سبک روحان
رطل‌های گران مبارک باد

چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسه‌های نهان مبارک باد

گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد

زندگانی صدر عالی باد (978)

زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد

هر چه نسیه‌ست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد

مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد

جان‌ها واگشاده پر در غیب
بسته پیشش چو نقش قالی باد

بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد

دو ولایت که جسم و جان خوانند
بر سر هر دو شاه و والی باد

بخت نقدست شمس تبریزی
او بسم غیر او ملی باد

شاهدی بین که در زمانه بزاد (979)

شاهدی بین که در زمانه بزاد
بت و بتخانه را به باد بداد

شاهدانی که در جهان سمرند
کس از ایشان دگر نیارد یاد

از رخ ماه او چو ابر گشود
هفت گردون ز همدگر بگشاد

همچو مهتاب شاخ شاخ آن نور
سوی هر روزنی درون افتاد

تابشش چون بتافت بیشترک
جان‌ها را بخورد از بنیاد

جان‌ها ذره ذره رقصان گشت
پیش خورشید جان‌ها دلشاد

همچو پرواز شمس تبریزی
جمله پران که هر چه بادا باد

مادر عشق طفل عاشق را (980)

مادر عشق طفل عاشق را
پیش سلطان بی‌امان نبرد

تا نشد بالغ و ز جان فارغ
پیش آن جان جان جان نبرد

روبه عقل گرچه جهد کند
ره بدان صارم الزمان نبرد

جان فدا عشق را که او دل را
جز به معراج آسمان نبرد

عاشقان طالب نشان گشته
عشقشان جز که بی‌نشان نبرد

خون چکیده‌ست ره ره این نه بس است
عاشقی جز که خون فشان نبرد

هر کشان خون نه بوی مشک دهد
تو یقین دان که بوی آن نبرد

دیده را کحل شمس تبریزی
جز به معشوق لامکان نبرد

شعر من نان مصر را ماند (981)

شعر من نان مصر را ماند
شب بر او بگذرد نتانی خورد

آن زمانش بخور که تازه بود
پیش از آنکه بر او نشیند گرد

گرمسیر ضمیر جای وی است
می‌بمیرد در این جهان از بَرْد

همچو ماهی دمی به خشک تپید
ساعتی دیگرش ببینی سرد

ور خوری بر خیال تازگی‌اش
بس خیالات نقش باید کرد

آنچ نوشی خیال تو باشد
نبود گفتن کهن ای مرد

یوسف آخرزمان خرامان شد (982)

یوسف آخرزمان خرامان شد
شکر و شهد مصر ارزان شد

لعل عرشی تو چو رو بنمود
تن کی باشد که سنگ‌ها جان شد

تخته‌بند فراق تخت نشست
تاج بر سر که چیست خاقان شد

عشق مهمان بس شگرف آمد
خانه‌ها خرد بود ویران شد

پر و بال از جلال حق رویید
قفس و مرغ و بیضه پران شد

با‌دلان خیره گشته کاین دل کو‌؟
بی‌دلان بی‌خبر که دل آن شد

پای می‌کوب و عیش از سر گیر
به سر من مگو که پایان شد

زر چو درباخت خواجه صراف
صرفه او برد زانکه در کان شد

شمس تبریز نردبانی ساخت
بام گردون برآ که آسان شد

هر کی در ذوق‌ِ عشق دنگ آمد (983)

هر کی در ذوق‌ِ عشق دنگ آمد
نیک فارغ ز نام و ننگ آمد

نشود بند گفت و گوی جهان
شیرگیر‌ی که چون پلنگ آمد

شیشهٔ عشق را فراغت‌ها‌ست
گر بر او صد هزار سنگ آمد

نام و ناموس کی شود مانع‌؟
چونکه آن دلربا‌ی شنگ آمد

صد هزاران چو آسمان و زمین
پیش جولان‌ِ عشق تنگ آمد

قیصر روم عشق غالب باد
گر کسل چون سپاه زنگ آمد

زُهره بر چنگ این نوا می‌زد
کان قمر عاقبت به چنگ آمد

شمس تبریز هر کی بی‌تو نشست
عذر او پیش عشق لنگ آمد

هین که هنگام صابر‌ان آمد (984)

هین که هنگام صابر‌ان آمد
وقت سختی و امتحان آمد

این چنین وقت عهد‌ها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد

عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را کار چون به جان آمد

هله ای دل تو خویش سست مکن
دل قوی کن که وقت آن آمد

چون زر سرخ اندر آتش خند
تا بگویند زر کان آمد

گرم خوش رو به پیش تیغ اجل
بانگ برزن که پهلوان آمد

با خدا باش و نصرت از وی خواه
که مدد‌ها ز آسمان آمد

ای خدا آستین فضل فشان
چونکه بنده بر آستان آمد

چون صدف ما دهان گشادستیم
که‌ابر فضل تو درفشان آمد

ای بسا خار خشک کز دل او
در پناه تو گلستان آمد

من نشان کرده‌ام تو را که ز تو
دلخوشی‌های بی‌نشان آمد

وقت رحم است و وقت عاطفت است
که مرا زخم بس گران آمد

ای ابابیل هین که بر کعبه
لشکر و پیل بی‌کران آمد

عقل گوید مرا خمش کن بس
که خداوند غیب‌دان آمد

من خمش کردم ای خدا لیکن
بی‌من از خان من فغان آمد

ما رمیت اذ رمیت هم ز خداست
تیر ناگه کز این کمان آمد

هر که بهر تو انتظار کند (985)

هر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند

بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله‌زار کند

بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند

انتظار ادیم بهر سهیل
اندر او صد هزار کار کند

آهنی که‌انتظار صیقل کرد
روی را صاف و بی‌غبار کند

ز انتظار رسول تیغ علی
در غزا خویش ذوالفقار کند

انتظار جنین درون رحم
نطفه را شاه خوش‌عذار کند

انتظار حبوب زیر زمین
هر یکی دانه را هزار کند

آسیا آب را چو منتظر است
سنگ را چست و بی‌قرار کند

انتظار قبول وحی خدا
چشم را چشم اعتبار کند

انتظار نثار بحر کرم
سینه را دُرج دُر چو نار کند

شیره را انتظار در دل خم
بهر مغز شهان عقار کند

بی کنار‌ست فضل منتظر‌ش
رانده را لایق کنار کند

تا قیامت تمام هم نشود
شرح آن که‌انتظار یار کند

ز انتظارات شمس تبریزی
شمس و ناهید و مه دوار کند