فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

شمع کز حد به در بیفروزی (72)

شمع کز حد به در بیفروزی
بیم باشد که خانمان سوزی

می‌شنیدم به حسن چون قمری (82)

می‌شنیدم به حسن چون قمری
چون بدیدم از آن تو خوبتری

از برای صلاح مجنون را (245)

از برای صلاح مجنون را
بازخوان ای حکیم افسون را

از برای علاج بی‌خبری
درج کن در نبیذ افیون را

چون نداری خلاص بی‌چون شو
تا ببینی جمال بی‌چون را

دل پرخون ببین تو ای ساقی
درده آن جام لعل چون خون را

زانک عقل از برای مادونی
سجده آرد ز حرص هر دون را

باده خواران به نیم جو نخرند
این دو قرص درست گردون را

نخوت عشق را ز مجنون پرس
تا که در سر چهاست مجنون را

گمرهی‌های عشق بردرد
صد هزاران طریق و قانون را

ای صبا تو برو بگو از من
از کرم بحر در مکنون را

گرچه از خشم گفته‌ای نکنم
روح بخش این حماء مسنون را

شمس تبریز موسی عهدی
در فراقت مدارهارون را

صد دهل می‌زنند در دل ما (246)

صد دهل می‌زنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا

پنبه در گوش و موی در چشمست
غم فردا و وسوسه سودا

آتش عشق زن در این پنبه
همچو حلاج و همچو اهل صفا

آتش و پنبه را چه می‌داری
این دو ضدند و ضد نکرد بقا

چون ملاقات عشق نزدیکست
خوش لقا شو برای روز لقا

مرگ ما شادی و ملاقاتست
گر تو را ماتمست رو زین جا

چونک زندان ماست این دنیا
عیش باشد خراب زندان‌ها

آنک زندان او چنین خوش بود
چون بود مجلس جهان آرا

تو وفا را مجو در این زندان
که در این جا وفا نکرد وفا

بانگ تسبیح بشنو از بالا (247)

بانگ تسبیح بشنو از بالا
پس تو هم سبح اسمه الاعلی

گل و سنبل چرد دلت چون یافت
مرغزاری که اخرج المرعی

یعلم الجهر نقش این آهوست
ناف مشکین او و مایخفی

نفس آهوان او چو رسید
روح را سوی مرغزار هدی

تشنه را کی بود فراموشی
چون سنقرئک فلا تنسی

گوش من منتظر پیام تو را (248)

گوش من منتظر پیام تو را
جان به جان جسته یک سلام تو را

در دلم خون شوق می‌جوشد
منتظر بوی جوش جام تو را

ای ز شیرینی و دلاویزی
دانه حاجت نبوده دام تو را

کرده شاهان نثار تاج و کمر
مر قبای کمین غلام تو را

ز اول عشق من گمان بردم
که تصور کنم ختام تو را

سلسله‌ام کن به پای اشتر بند
من طمع کی کنم سنام تو را

آنک شیری ز لطف تو خورده‌ست
مرگ بیند یقین فطام تو را

به حق آن زبان کاشف غیب
که به گوشم رسان پیام تو را

به حق آن سرای دولت‌بخش
بنمایم ز دور بام تو را

گر سر از سجده تو سود کند
چه زیانست لطف عام تو را؟

شمس تبریز این دل آشفته
بر جگر بسته است نام تو را

دل بر ما شده‌ست دلبر ما (249)

دل بر ما شده‌ست دلبر ما
گل ما بی‌حدست و شکر ما

ما همیشه میان گلشکر‌یم
زان دل ما قوی‌ست در بر ما

زَهره دارد حوادث‌طبعی
که بگردد به‌گِرد لشکر ما؟

ما به پر می‌پریم سوی فلک
زانک عرشی‌ست اصل جوهر ما

ساکنان فلک بخور کنند
از صفات خوش معنبر ما

همه نسرین و ارغوان و گل است
بر زمین شاهراه کشور ما

نه بخندد نه بشکفد عالم
بی نسیم دم منور ما

ذره‌های هوا پذیرد روح
از دم عشق روح‌پرور ما

گوش‌ها گشته‌اند محرم غیب
از زبان و دل سخنور ما

شمس تبریز ابرسوز شده‌ست
سایه‌اش کم مباد از سر ما

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب (315)

چشم‌ها وا نمی‌شود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب

بنگر آخر که بی‌قرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب

گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب

هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب

جمله اندیشه‌ها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب

عقل شد گوشه‌ای و می‌گوید
عقل اگر آن تست هین دریاب

بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب

چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سؤال و جواب

آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب

یار آمد به صلح ای اصحاب (317)

یار آمد به صلح ای اصحاب
ما لکم قاعدین عند الباب

نوبت هجر و انتظار گذشت
فادخلوا الدار یا اولی الالباب

آفتاب جمال سینه گشاد
فاخلعوا فی شعاعه الاثواب

ادب عشق جمله بی‌ادبیست
أمّة العشق عشقهم آداب

بادهٔ عشق ننگ و نام شکست
لا رئوساً تری و لا اذناب

لذت عشق با دماغ آمیخت
کامتزاج العبید بالارباب

دختران ضمیر سرمستند
وسط روض القلوب و الدولاب

گر شما محرم ضمیر نه‌اید
فاسئلوهن من وراء حجاب

شمس تبریز جام عشق از تو
و خذ الکبد للشراب کباب

طرب ای بحر اصل آب حیات (496)

طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات

اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات

هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات

شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات

جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که‌هات

جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات

مست شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات

بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات

مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات

که به هر قطره از پیاله او
مرده زنده شود عجوز فتات

گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات

چون شدی مست او کجا دانی
تو رکوع و سجود در صلوات

چونک بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات

چو بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات

داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات