فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهای خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی
پاک میکرد از رخ مه گرد
دست میکوفت نیز میلافید
کاین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکستهای دیدی
بیضه چرخ زیر پر پرورد
باز شد خنده خانه این جا
رو بجو یار خندهای ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان
بازگونه همیرود این نرد
جفت و طاق از چه روی میبازند
چون ندانند جفت را از فرد
بهل این تا به یار خویش رویم
آنک رویش هزار لاله و ورد
دیدهها شب فراز باید کرد
روز شد دیده باز باید کرد
ترک ما هر طرف که مرکب راند
آن طرف ترکتاز باید کرد
مطبخ جان به سوی بیسوییست
پوز آن سو دراز باید کرد
چون چنین کان زر پدید آمد
خویش را جمله گاز باید کرد
جامهٔ عمر را ز آب حیات
چون خضِر خوشطراز باید کرد
چون غیورست آن نبات حیات
زین شکر احتراز باید کرد
چون چنین نازنین به خانهٔ ماست
وقت نازست، ناز باید کرد
با گل و خار ساختن مردیست
مرد را ساز ساز باید کرد
قبلهٔ روی او چو پیدا شد
کعبهها را نماز باید کرد
سجدههایی که آن سری باشد
پیش آن سر فراز باید کرد
پیش آن عشق عاقبت محمود
خویشتن را ایاز باید کرد
چون حقیقت نهفته در خمشیست
ترک گفت مجاز باید کرد
عشق تو مست و کف زنانم کرد
مستم و بیخودم چه دانم کرد
غوره بودم کنون شدم انگور
خویشتن را ترش نتانم کرد
شکرینست یار حلوایی
مشت حلوا در این دهانم کرد
تا گشاد او دکان حلوایی
خانهام برد و بیدکانم کرد
خلق گوید چنان نمیباید
من نبودم چنین چنانم کرد
اولا خم شکست و سرکه بریخت
نوحه کردم که او زیانم کرد
صد خم می به جای آن یک خم
درخورم داد و شادمانم کرد
در تنور بلا و فتنه خویش
پخته و سرخ رو چو نانم کرد
چون زلیخا ز غم شدم من پیر
کرد یوسف دعا جوانم کرد
میپریدم ز دست او چون تیر
دست در من زد و کمانم کرد
پر کنم شکر آسمان و زمین
چون زمین بودم آسمانم کرد
از ره کهکشان گذشت دلم
زان سوی کهکشان کشانم کرد
نردبانها و بامها دیدم
فارغ از بام و نردبانم کرد
چون جهان پر شد از حکایت من
در جهان همچو جان نهانم کرد
چون مرا نرم یافت همچو زبان
چون زبان زود ترجمانم کرد
چون زبان متصل به دل بودم
راز دل یک به یک بیانم کرد
چون زبانم گرفت خون ریزی
همچو شمشیر در میانم کرد
بس کن ای دل که در بیان ناید
آن چه آن یار مهربانم کرد
عاشقانی که باخبر میرند
پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند
لاجرم شیوه دگر میرند
چونک در عاشقی حشر کردند
نی چو این مردم حشر میرند
از فرشته گذشتهاند به لطف
دور از ایشان که چون بشر میرند
تو گمان میبری که شیران نیز
چون سگان از برون در میرند
بدود شاه جان به استقبال
چونک عشاق در سفر میرند
همه روشن شوند چون خورشید
چونک در پای آن قمر میرند
عاشقانی که جان یک دگرند
همه در عشق همدگر میرند
همه را آب عشق بر جگر است
همه آیند و در جگر میرند
همه هستند همچو در یتیم
نه بر مادر و پدر میرند
عاشقان جانب فلک پرند
منکران در تک سقر میرند
عاشقان چشم غیب بگشایند
باقیان جمله کور و کر میرند
و آنک شبها نخفتهاند ز بیم
جمله بیخوف و بیخطر میرند
و آنک این جا علف پرست بدند
گاو بودند و همچو خر میرند
و آنک امروز آن نظر جستند
شاد و خندان در آن نظر میرند
شاهشان بر کنار لطف نهد
نی چنین خوار و محتضر میرند
و انک اخلاق مصطفی جویند
چون ابوبکر و چون عمر میرند
دور از ایشان فنا و مرگ ولیک
این به تقدیر گفتم ار میرند
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
شمعها میزنند خورشیدند
تا که ظلمات را شهید کنند
باز هر ذره شد چو نفخه صور
تا شهید تو را سعید کنند
چرخ کهنه به گردشان گردد
تا کهنههاش را جدید کنند
رغم آن حاسدان که میخواهند
تا قریب تو را بعید کنند
حاسدان را هم از حسد بخرند
همه را طالب و مرید کنند
کیمیای سعادت همهاند
در همه فعل خود بدید کنند
کیمیایی کنند همه افلاک
لیک در مدتی مدید کنند
وان هم از ماه غیب دزدیدند
که گهی پاک و گه پلید کنند
خنک آن دم که جمله اجزا را
بی ز ترکیبها وحید کنند
بس کن این و سر تنور ببند
تا که نانهات را ثرید کنند
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بیعاشقی مدان به حساب
کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که میرود بیعشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه اندر وطن تو را سبکست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ میداری
آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوشگوار خواهد بود
چون رهد شیر روح از این صندوق
اندر آن مرغزار خواهد بود
چون از این لاشه خر فرود آید
شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا
کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا
هر نهان آشکار خواهد بود
هر کی خود را نکرد خوار امروز
همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود
پشهای را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر
سخرهای انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق
مست و بیاختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست
اشتری بیمهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست
خوار و بیاعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل از او بیقرار خواهد بود
آتش افکند در جهان جمشید
از پس چار پرده چون خورشید
خنک او را که شد برهنه ز بود
وای آن را که جست سایه بید
دل سپیدست و عشق را رو سرخ
زان سپیدی که نیست سرخ و سپید
عشق ایمن ولایتیست چنانک
ترس را نیست اندر او امید
هر حیاتی که یک دمش عمرست
چون برآید ز عشق شد جاوید
یک عروسیست بر فلک که مپرس
ور بپرسی بپرس از ناهید
زین عروسی خبر نداشت کسی
آمدند انبیا به رسم نوید
شمس تبریز خسرو عهدست
خسروان را هله به جان بخرید
خسروانی که فتنهای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
در صفای می نهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
شاهدان فنا شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
عید بر عاشقان مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
عید ار بوی جان ما دارد
در جهان همچو جان مبارک باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین
تا به هفت آسمان مبارک باد
عید آمد به کف نشان وصال
عاشقان این نشان مبارک باد
روزه مگشای جز به قند لبش
قند او در دهان مبارک باد
عید بنوشت بر کنار لبش
کاین می بیکران مبارک باد
عید آمد که ای سبک روحان
رطلهای گران مبارک باد
چند پنهان خوری صلاح الدین
بوسههای نهان مبارک باد
گر نصیبی به من دهی گویم
بر من و بر فلان مبارک باد
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
هر چه نسیهست مقبلان را عیش
پیش او نقد وقت و حالی باد
مجلس گرم پرحلاوت او
از حریف فسرده خالی باد
جانها واگشاده پر در غیب
بسته پیشش چو نقش قالی باد
بر یمین و یسار او دولت
هم جنوبی و هم شمالی باد
دو ولایت که جسم و جان خوانند
بر سر هر دو شاه و والی باد
بخت نقدست شمس تبریزی
او بسم غیر او ملی باد