فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

عشق جانست عشق تو جان‌تر (1159)

عشق جانست عشق تو جان‌تر
لطف درمان و از تو درمان‌تر

کافری‌های زلف کافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمان‌تر

جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسان‌تر

همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمان‌تر

بی‌تو هستند جمله بی‌سامان
لیک من بی‌طریق و سامان‌تر

عشق تو کان دولت ابدست
لیک وصل جمال تو کان‌تر

تیغ هندی هجر برانست
لیک هندی عشق بران‌تر

هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپرست و پران‌تر

دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزان‌تر

گرچه این چرخ نیک گردانست
چرخ افلاک عشق گردان‌تر

همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسان‌تر

شمس تبریز همتی می‌دار
تا شوم در تو من عجب‌دان‌تر

روی بنما به ما مکن مستور (1160)

روی بنما به ما مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور

ما یکی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور

ای که در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور

سر فروکن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور

ساقی صوفیان شرابی ده
کان نه از خم بود نه از انگور

ز آن شرابی که بوی جوشش او
مردگان را برون کشد از گور

مطربا عیش و نوش از سر گیر (1161)

مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر

ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر

لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر

فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر

داروی فربهی خلق توی
فربهش کن چو خواهی و برگیر

خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر

بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه می‌بایدت میسر گیر

چونک سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر

ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر

گر غلامی قیصرت باید
بنده‌اش را قباد و قیصر گیر

هر که را نبض عشق می‌نجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر

هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم مأخر گیر

هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر

مطربا عشقبازی از سر گیر (1162)

مطربا عشقبازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر

چونک در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر

ملک مستی و بیخودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر

مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر

مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر

از ره خشک راه بسیارست
کشتیی ساز وین ره تر گیر

پر برآوردم و بپریدم
ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر

فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر

گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر

شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر

پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر

توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر

عاشق و مست و آنگهی توبه
ترک سالوس آن فسونگر گیر

عار بادا جهانیان را عار (1163)

عار بادا جهانیان را عار
از دو سه ماده ابله طرار

شکلک زاهدان ولی ز درون
لیس فی الدار سیدی دیار

به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار

خلق را زیر گنبد دوار (1164)

خلق را زیر گنبد دوار
چشم‌ها کور و دیدنی بسیار

جور او کش از آنک شورش دل
نور چشمست یا اولوالابصار

بر دو دیده نهم غمت کاین درد
داروی خاص خسرویست به بار

باغ جان خوش ز سنگ بارانست
ما نخواهیم قطره سنگ ببار

شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار

آفتابی برآمد از اسرار (1177)

آفتابی برآمد از اسرار
جامه‌شویی کنیم صوفی‌وار

تن ما خرقه‌ای‌ست پُر تضریب
جان ما صوفی‌یست معنی‌دار

خرقهٔ پُر ز بند روزی چند‌،
جان و عشق است تا ابد بر کار

به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه می‌کنی دستار‌؟

چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه می‌کنی گلزار‌؟

توبه‌ها کرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار

عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار

این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار

موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار

گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم‌، نمی‌گذارد یار

جنه الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعه الانهار

منه تصفر خضره الاوراق
منه تخضر اغصن الاشجار

منه تحمر و جنه المعشوق
منه تصفر و جنه الاحرار

منه تهتز صوره المسرور
منه یبکی الکئیب بالاسحار

ان فی العشق فسحه الارواح
ان فی ذاک عبره الابصار

ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه باثار

ان اثار تعجب اثار
ان الاسرار تستر الاسرار

کثره الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار

مست گشتم ز ذوق دشنامش (1290)

مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می به‌ است یا جامش

طرب افزاترست از باده
آن سقط‌های تلخ آشامش

بهر دانه نمی‌روم سوی دام
بلک از عشق محنت دامش

آن مهی که نه شرقی و غربی‌ست
نور بخشد شبش چو ایامش

خاک آدم پر از عقیق چراست‌؟
تا به معدن کشد به ناکامش

گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پیغامش

تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش

سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش

شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی درافکن از بامش

کم او گیر و جمله هندوستان
خاص او را بریز بر عامش

طالع هند خود زحل آمد
گرچه بالاست نحس شد نامش

رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش

بد هندو نمودم آینه‌ام
حسد و کینه نیست اعلامش

نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش

بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش

توبه من درست نیست خموش (1291)

توبه من درست نیست خموش
من بی‌توبه را به کس مفروش

بندهٔ عیب‌ناک را بمران
رحمت خویش را از او بمپوش

تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همی‌زنیم خروش

هر غم و شادی‌یی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش

نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش

می‌نماید فسرده هر چیزم
همچو دیگ‌ند هر یکی در جوش

می‌زند نعره‌های پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش

وقت آمد که بشنوید اسرار
می‌گشاید خدا شما را گوش

وقت آمد که سبزپوشان نیز
در رسند از رواق ازرق‌پوش

کل عقل بوصلکم مدهش (1294)

کل عقل بوصلکم مدهش
کل خد ببینکم مخدش

مست گشتم ز طعنه و لافش
دردیش خوشتر است یا صافش

بصر العقل من جلالتکم
مثل الترک عینه اخفش

کر شوم تا بلندتر گوید
هر که او دم زند ز اوصافش

شارب الخمر کیف لا یسکر
صاحب الحشر کیف لا ینعش

زان دمی کو دمید در عالم
گشت پرگل ز قاف تا قافش

مسکن الروح حول عزته
مسکن لیس فیه یستوحش

اندرآید سپهر تا زانو
چو کشد بوی مشک از نافش

من اتاه الی الخلود اتی
و انتهی من مکانه المرعش

جان برید از جهان و عذرش این
کالفتی یافتم ز ایلافش