فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

عیسی روح گرسنه‌ست چو زاغ (1300)

عیسی روح گرسنه‌ست چو زاغ
خر او می‌کند ز کنجد کاغ

چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ

چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ

آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ

آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ

آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ

آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ

صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ

زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ

آفتابت از آن همی‌خوانم
که عبارت ز تست تنگ مساغ

مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ

کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ

حله بافان غیب می‌بافند
حله‌ها و پدید نیست پناغ

کی گذارد خدا تو را فارغ
چون خدا را ز کار نیست فراغ

صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ

نغزها را مزاج او مایه
پوست‌ها را علاج او دباغ

لعل‌ها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ

بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ

بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ

ای ظریف جهان سلام علیک (1322)

ای ظریف جهان سلام علیک
ای غریب زمان سلام علیک

ای سلام تو درنگنجیده
در خم آسمان سلام علیک

دی که بگذشت روی واپس کرد
کای ز هجرت فغان سلام علیک

روز فردا ز عشق تو گوید
زوترم دررسان سلام علیک

گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان سلام علیک

هر سلامی که در جهان شنوی
چون صداییست زان سلام علیک

زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان سلام علیک

من ز غیرت سلام تو پوشم
تا نداند دهان سلام علیک

چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان سلام علیک

ای صلاح جهان صلاح الدین
بر تو تا جاودان سلام علیک

ای ظریف جهان سلام علیک (1323)

ای ظریف جهان سلام علیک
ان دائی و صحتی بیدیک

داروی درد بنده چیست بگو
قبله لو رزقت من شفتیک

از تو آیم بر تو هم به نفیر
آه المستغاث منک الیک

گر به خدمت نمی‌رسم به بدن
انما الروح و الفؤاد لدیک

گر خطابی نمی‌رسد بی‌حرف
پس جهان پر چرا شد از لبیک

نحس گوید تو را که بدلنی
سعد گوید تو را که یا سعدیک

ایها النور فی الفؤاد تعال (1364)

ایها النور فی الفؤاد تعال
غایه الجد و المراد تعال

انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد تعال

ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد تعال

یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد تعال

ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقه الوداد تعال

فمن الهجر ضجت الارواح
انجر العود یا معاد تعال

استر العیب و ابذل المعروف
هکذا عاده الجواد تعال

چه بود پارسی تعال بیا
یا بیا یا بده تو داد تعال

چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد تعال

ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد تعال

ای درونم تعال گویان تو
وی ز بود تو بود و باد تعال

طفت فیک البلاد یا قمرا
بی‌محیطا و بالبلاد تعال

انت کالشمس اذ دنت و نأت
یا قریبا علی العباد تعال

تشنهٔ خویش کن مده آبم (1751)

تشنهٔ خویش کن مده آبم
عاشق خویش کن ببر خوابم

تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم

گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم

بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم

بر امید مسبب‌الاسباب
رهزن کاروان اسبابم

رحمتی آر و پادشاهی کن
کاین فراق تو بر نمی‌تابم

زان همی‌گردم و همی‌نالم
که بر آب حیات دولابم

زان چو روزن گشاده‌ام دل و چشم
که توی آفتاب و مهتابم

آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم

آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم

بس کن از گفت کز غبار سخن
خود سخن‌بخش را نمی‌یابم

کون خر را نظام دین گفتم (1752)

کون خر را نظام دین گفتم
پِشک را عنبر ثمین گفتم

اندر این آخُر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم

طوق بر گردن کَپی بستم
نام اعلا بر اسفلین گفتم

عجز خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم

حِلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
بهر ابلیس و هر لعین گفتم

زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم

دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجّت مبین گفتم

ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم

از خری بوَد آن نبُد ز خِرد
که خر ماده را تکین گفتم

توبه کردم از این خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم

آمدم باز تا چنان گردم (1753)

آمدم باز تا چنان گردم
که چو خورشید جمله جان گردم

سر خُم رَحیق بگشایم
سردهٔ بزم سرخوشان گردم

عشرت اکنون عَلَم به صحرا زد
من چو فکرت چرا نهان گردم

باغ خلدست جان من تا من
قرةالعین باغبان گردم

برنگردم به گرد خود چون قطب
گرد قطبان چو آسمان گردم

چون شبم روز گشت ای سلطان
فارغ از بام و پاسبان گردم

کان زرم نیم زر محدود
که پی سنگ امتحان گردم

تن زن از هی‌هی شبانانه
پادشاهم چرا شبان گردم

آتشی از تو در دهان دارم (1754)

آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مُهر بر زبان دارم

دو جهان را کند یکی لقمه
شعله‌هایی که در نهان دارم

گر جهان جملگی فنا گردد
بی‌جهان مُلک صد جهان دارم

کاروان‌ها که بار آن شِکرست
من ز مصر عدم روان دارم

من ز مستی عشق بی‌خبرم
که از آن سود یا زیان دارم

چشم تن بود درفِشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم

بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارُم‌آسمان دارم

شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جانِ جان دارم

آنچ داده‌ست شمس تبریزی
ز من آن جو که من همان دارم

در طریقت دو صد کمین دارم (1755)

در طریقت دو صد کمین دارم
لیک صد چشم خرده‌بین دارم

این نشان‌ها که بر رخم پیداست
دانک از شاه هم‌نشین دارم

آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جانِ خود دفین دارم

ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم

من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم

نقش چین مر مرا چه‌کار آید؟
چونک بر رخ ز عشقْ چین دارم

اسپ اقبال را ببرم پی
زانک بر پشت عشق زین دارم

پای دار است جان من در عشق
چونک پاهای آهنین دارم

از دَمم بوی باغ می‌آید
کز درون باغ و یاسمین دارم

از فرح پایم از زمین دور است
چونک در لامکان زمین دارم

رو به تبریز شرح این بطلب
زانک من این ز شمس دین دارم

تا به جان مست عشق آن یارم (1756)

تا به جان مست عشق آن یارم
سردهٔ باده‌های انوارم

هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم

گرد آن مه چو چرخ می‌گردم
پس دگر چیست در زمین کارم

بر سر کارگاه خوبی بود
سوزنش کرده‌ست چون تارم

سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر می‌زارم

تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حقست بردارم

تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشم‌های بیدارم

تا بیابم ز شمس تبریزی
صحّت این ضمیر بیمارم