فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
صبر با عشق بس نمیآید
عقل فریادرس نمیآید
بیخودی خوش ولایتیست ولی
زیر فرمان کس نمیآید
کاروان حیات میگذرد
هیچ بانگ جرس نمیآید
بوی گلشن به گل همیخواند
خود تو را این هوس نمیآید
زانک در باطن تو خوش نفسیست
از گزاف این نفس نمیآید
بی خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمیآید
هر دمی تخم نیکوی میکار
تا نکاری عدس نمیآید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمیآید
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمیآید
من بسازم ولیک کی شاید
زاغ با طوطیان شکر خاید
هر یکی را ولایتست جدا
کژ با راست راست کی آید
گرچه طوطی خود از شکر زندست
زاغ را می چمین خر باید
عشق در خویش بین کجا گنجد
ماده گرگ شیر نر زاید
بگریز از کسی که عاشق نیست
زان ز گرگین تو را گر افزاید
ور شوی کوفته بههاون عشق
دانک او سرمه ایت میساید
رو بکن تو خراب خانه از آنک
شمس تبریز مست میآید
عشق جانان مرا ز جان ببرید
جان به عشق اندرون ز خود برهید
زانک جان محدثست و عشق قدیم
هرگز این در وجود آن نرسید
عشق جانان چو سنگ مغناطیس
جان ما را به قرب خویش کشید
باز جان را ز خویشتن گم کرد
جان چو گم شد وجود خویش بدید
بعد از آن باز با خود آمد جان
دام عشق آمد و در او پیچید
شربتی دادش از حقیقت عشق
جمله اخلاصها از او برمید
این نشان بدایت عشق است
هیچ کس در نهایتش نرسید
خسروانی که فتنهای چینید
فتنه برخاست هیچ ننشینید
هم شما هم شما که زیبایید
هم شما هم شما که شیرینید
همچو عنبر حمایلیم همه
بر بر سیمتان که مشکینید
لذتی هست با شما گفتن
هم شما داد جان مسکینید
نشوم شاد اگر گمان دارم
که گهی شاد و گاه غمگینید
بل که بر اسب ذوق و شیرینی
تا ابد خوش نشسته در زینید
شاهدان فانی و شما جمله
با لب لعل و جان سنگینید
در صفای می شهان دیدیم
که شما چون کدوی رنگینید
در بهشتی که هر زمان بکریست
مرد آیید اگر نه عنینید
تبریزی شوید اگر در عشق
بنده شمس ملت و دینید
مطربِ عاشقان بجنبان تار
بزن آتش به مؤمن و کفار
مصلحت نیست عشق را خمشی
پرده از روی مصلحت بردار
تا بنگریست طفل گهواره
کی دهد شیر مادر غمخوار
هر چه غیرِ خیالِ معشوقست
خارِ عشقست اگر بود گلزار
مطربا چون رسی به شرح دلم
پای در خون نهادهای هش دار
پای آهسته نِه که تا نجهد
چکهای خونِ دل به هر دیوار
مطربا زخمهای دل میبین
تا ندانند خویشتن خوشدار
مطربا نام بر ز معشوقی
کز دلِ ما ببرد صبر و قرار
من چه گفتم کجا بماند دلی
گر دلم کوه بود رفت از کار
نام او گوی و نام من کم کن
تا لقب گویمت نکوگفتار
چون ز رفتار او سخن گویم
دل کجا میرود زهی رفتار
شمس تبریز عیسی عهدی
هست در عهد تو چنین بیمار
گر تو خواهی وطن پر از دلدار
خانه را رو تهی کن از اغیار
ور تو خواهی سماع را گیرا
دور دارش ز دیده انکار
هر که او را سماع مست نکرد
منکرش دان اگر چه کرد اقرار
هر که اقرار کرد و باده شناخت
عاقلش نام نه مگو خمار
به بهانه به ره کن آنها را
تا شوی از سماع برخوردار
وز میان خویش را برون کن تیز
تا بگیری تو خویش را به کنار
سایه یار به که ذکر خدای
اینچنین گفتهست صدر کبار
تا نگویی که گل هم از خارست
زانک هر خار گل نیارد بار
خار بیگانه را ز دل برکن
خار گل را به جان و دل میدار
موسی اندر درخت آتش دید
سبزتر میشد آن درخت از نار
شهوت و حرص مرد صاحب دل
همچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوتست لیکن هست
همچو نار خلیل پرانوار
شمس تبریز را بشر بینند
چون گشایند دیدهها کفار
رحم بر یار کی کند هم یار
آه بیمار کی شنود بیمار
اشکهای بهار مشفق کو
تا ز گل پر کنند دامن خار
اکثروا ذکر هادم اللذات
بشنوید از خزان بیزنهار
غار جنت شود چو هست در او
ثانی اثنین اذ هما فی الغار
ز آه عاشق فلک شکاف کند
ناله عاشقان نباشد خوار
فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوار
نی برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار
آسمان گرد عشق میگردد
خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لو لاک ما خلقت چه گفت
کان عشق است احمد مختار
مدتی گرد عاشقی گردیم
چند گردیم گرد این مردار
چشم کو تا که جانها بیند
سر برون کرده از در و دیوار
در و دیوار نکته گویانند
آتش و خاک و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محک
بیزبانند و قاضی بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد
خامش از گفت و جملگی گفتار
عشق جانست عشق تو جانتر
لطف درمان و از تو درمانتر
کافریهای زلف کافر تو
گشته ز ایمان جمله ایمانتر
جان سپردن به عشق آسانست
وز پی عشق توست آسانتر
همه مهمان خوان لطف تواند
لیک این بنده زاده مهمانتر
بیتو هستند جمله بیسامان
لیک من بیطریق و سامانتر
عشق تو کان دولت ابدست
لیک وصل جمال تو کانتر
تیغ هندی هجر برانست
لیک هندی عشق برانتر
هر دلی چارپره در پی توست
دل ما صدپرست و پرانتر
دیدن تو به صد چو جان ارزان
عوض نیم جانم ارزانتر
گرچه این چرخ نیک گردانست
چرخ افلاک عشق گردانتر
همه ز افلاک عشق در ترسند
وان فلک در غم تو ترسانتر
شمس تبریز همتی میدار
تا شوم در تو من عجبدانتر
روی بنما به ما مکن مستور
ای به هفت آسمان چو مه مشهور
ما یکی جمع عاشقان ز هوس
آمدیم از سفر ز راهی دور
ای که در عین جان خود داری
صد هزاران بهشت و حور و قصور
سر فروکن ز بام و خوش بنگر
جانب جمع عاشقی رنجور
ساقی صوفیان شرابی ده
کان نه از خم بود نه از انگور
ز آن شرابی که بوی جوشش او
مردگان را برون کشد از گور
مطربا عیش و نوش از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
ننگ بگذار و با حریف بساز
جنگ بگذار جام و ساغر گیر
لطف گل بین و جرم خار مبین
جعد بگشا و مشک و عنبر گیر
فربه از توست آسمان و زمین
این یک استاره را تو لاغر گیر
داروی فربهی خلق توی
فربهش کن چو خواهی و برگیر
خرمش کن به یک شکرخنده
شکری را ز مصر کمتر گیر
بخت و اقبال خاک پای تواند
هر چه میبایدت میسر گیر
چونک سعد و ظفر غلام تواند
دشمنت را هزار لشکر گیر
ای دل ار آب کوثرت باید
آتش عشق را تو کوثر گیر
گر غلامی قیصرت باید
بندهاش را قباد و قیصر گیر
هر که را نبض عشق مینجهد
گر فلاطون بود تواش خر گیر
هر سری کو ز عشق پر نبود
آن سرش را ز دم مأخر گیر
هین مگو راز شمس تبریزی
مکن اسپید و جام احمر گیر