فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

همتم شد بلند و تدبیرم (1757)

همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمی‌میرم

تو دهانم گرفته‌ای که خموش
تو دهان گیر و من جهان گیرم

زان ز عالم ربوده‌ام حلقه
که به دست توست زنجیرم

پیر ما را ز سر جوان کرده‌ست
لاجرم هم جوان و هم پیرم

چون گشاد من از کمان تو است
راست رو خصم دوز چون تیرم

با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم بنپذیرم

دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم

با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر در گداز از آن شیرم

طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
در میفکن دگر به تأخیرم

درد تأخیر چون برآرد دود
بر رَود تا اثیر تأثیرم

در وصالت چه را بیاموزم (1758)

در وصالت چه را بیاموزم
در فراقت چه را بیاموزم

یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم

می‌گریزی ز من که نادانم
یا بیامیز یا بیاموزم

پیش از این ناز و خشم می‌کردم
تا من از تو جدا بیاموزم

چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم

در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم

خاک پای تو را به دست آرم
تا از او کیمیا بیاموزم

آفتاب تو را شوم ذرّه
معنی‌والضحی بیاموزم

کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم

از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم

سِرّ مازاغ و ماطغی را من
جز از او از کجا بیاموزم

در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم

بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بی‌قبا بیاموزم

همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم

همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی‌دست و پا بیاموزم

در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم

ختمش این شد که خوش‌ لقای منی
از تو خوش خوش‌ لقا بیاموزم

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم (1759)

اه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم

کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم

بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم

فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌زیان که منم

گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم

گفتم آنی بگفت‌ های خموش
در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بی‌زبان که منم

می‌شدم در فنا چو مه بی‌پا
اینت بی‌پای پادوان که منم

بانگ آمد چه می‌دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم

شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم

به خدایی که در ازل بوده‌ست (1760)

به خدایی که در ازل بوده‌ست
حی و دانا و قادر و قیوم

نور او شمع‌های عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم

از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم

در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم

همه شب همچو شمع می سوزیم
ز آتشش جفت وز انگبین محروم

در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان در او چون بوم

آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم

بی‌حضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرحوم

یک غزل بی‌تو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفه مفهوم

بس به ذوق سماع نامه تو
غزلی پنج شش بشد منظوم

شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم

ما همه از الست همدستیم (1761)

ما همه از الست همدستیم
عاقبت شکر بازپیوستیم

ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم

ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم

چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم

آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند اگر پستیم

آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم

از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما اگر هستیم

پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم

آمدستیم تا چنان گردیم (1762)

آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم

مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم

چند کس را نییم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم

جان نماییم جسم عالم را
قره العین دیدگان گردیم

چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم

هر کی ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان بر او امان گردیم

هین خمش کن از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم

ما که باده ز دست یار خوریم (1763)

ما که باده ز دست یار خوریم
کی چو اشتر گیاه و خار خوریم

ایمنیم از خمار مرگ ایرا
می باقی بی‌خمار خوریم

جام مردان بیار تا کامروز
بی‌محابا و مردوار خوریم

به دم ناشمرده زنده شویم
اندر آن دم که بی‌شمار خوریم

ساقیا پای دار تا ز کفت
می سرجوش پایدار خوریم

پی این شیر مست می پوییم
تا کباب از دل شکار خوریم

زان دیاریم کز حدث پاک است
روزی پاک از آن دیار خوریم

نه چو کرکس اسیر مرداریم
نه چو لک لک ز حرص مار خوریم

ناله بلبل بهار کنیم (1764)

ناله بلبل بهار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم

کار او ناز و کار ما لابه است
گر ننالیم پس چه کار کنیم

در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم

اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بی‌قرار کنیم

سیم با یار خوش عذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم

کس نداند خدای داند و بس
عیش‌هایی که با نگار کنیم

تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم

می گریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تبار کنیم

بار کردند اشتران بگریز
رختمان نیست ما چه بار کنیم

خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم

عاشق روی جان فزای توییم (1765)

عاشق روی جان فزای توییم
رحمتی کن که در هوای توییم

تو به رخسار آفتابی و مه
ما همه ذره در هوای توییم

تا تو زین پرده روی بنمایی
منتظر بر در سرای توییم

ای که ما در میان مجلس انس
بیخود از شربت لقای توییم

خیره چون دشمنان مکش ما را
کآخر ای دوست آشنای توییم

تو رضا می دهی به کشتن ما
ما همه بنده رضای توییم

گرچه با خاتم سلیمانیم
ای پری زاده خاک پای توییم

شمس تبریز جان جان‌هایی
ما همه بنده و گدای توییم

خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم (1766)

خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم

بر بساط نشاط بنشینیم
همه از پیش خویش برخیزیم

جز حریف ظریف نگزینیم
با کسان خسان نیامیزیم

غم بیهوده در جهان نخوریم
می آسوده در قدح ریزیم

ما گرفتار شادی و طربیم
نه گرفتار زهد و پرهیزیم

گر ستیزه کند فلک با ما
بر مرادش رویم و نستیزیم

چون نداریم هیچ دست آویز
چند با هر کسی درآویزیم

عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم