فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
مطربا عشقبازی از سر گیر
یک دو ابریشمک فروتر گیر
چونک در چرخ آردت باده
خانه بر بام چرخ اخضر گیر
ملک مستی و بیخودی داری
ترک سودای ملک سنجر گیر
مست شو مست کن حریفان را
بار گیر از کمیت احمر گیر
مستی آمد ز راه بام دماغ
برو اندیشه و ره در گیر
از ره خشک راه بسیارست
کشتیی ساز وین ره تر گیر
پر برآوردم و بپریدم
ز آنچ خوردم بخور تو هم پر گیر
فارغم همچو مرغ از مرکب
مرکبم را تو لنگ و لاغر گیر
گر نروید ز خاک هیچ انگور
مستی عشق را مقرر گیر
شیشه گر گر دگر نسازد جام
جام می عشق را میسر گیر
پاره روح را کند نقشی
گویدت دلبر مصور گیر
توبه کردم دگر نخواهم گفت
توبه مست را مزور گیر
عاشق و مست و آنگهی توبه
ترک سالوس آن فسونگر گیر
عار بادا جهانیان را عار
از دو سه ماده ابله طرار
شکلک زاهدان ولی ز درون
لیس فی الدار سیدی دیار
به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار
خلق را زیر گنبد دوار
چشمها کور و دیدنی بسیار
جور او کش از آنک شورش دل
نور چشمست یا اولوالابصار
بر دو دیده نهم غمت کاین درد
داروی خاص خسرویست به بار
باغ جان خوش ز سنگ بارانست
ما نخواهیم قطره سنگ ببار
شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار
آفتابی برآمد از اسرار
جامهشویی کنیم صوفیوار
تن ما خرقهایست پُر تضریب
جان ما صوفییست معنیدار
خرقهٔ پُر ز بند روزی چند،
جان و عشق است تا ابد بر کار
به سر توست شاه را سوگند
با چنین سر چه میکنی دستار؟
چون رخ توست ماه را قبله
با چنین رخ چه میکنی گلزار؟
توبهها کرده بودی ای نادان
گشته بودی ز عاشقی بیزار
عشق ناگه جمال خود بنمود
توبه سودت نکرد و استغفار
این جهان همچو موم رنگارنگ
عشق چون آتشی عظیم شرار
موم و آتش چو گشت همسایه
نقش و رنگش فنا شود ناچار
گر بگویم دگر فنا گردی
ور نگویم، نمیگذارد یار
جنه الروح عشق خالقها
منه تجری جمیعه الانهار
منه تصفر خضره الاوراق
منه تخضر اغصن الاشجار
منه تحمر و جنه المعشوق
منه تصفر و جنه الاحرار
منه تهتز صوره المسرور
منه یبکی الکئیب بالاسحار
ان فی العشق فسحه الارواح
ان فی ذاک عبره الابصار
ذبت فی العشق کی اعاینه
ما کفی ان اراه باثار
ان اثار تعجب اثار
ان الاسرار تستر الاسرار
کثره الحجب لا تحجبنی
ان ذکراک تخرق الاستار
مست گشتم ز ذوق دشنامش
یا رب آن می به است یا جامش
طرب افزاترست از باده
آن سقطهای تلخ آشامش
بهر دانه نمیروم سوی دام
بلک از عشق محنت دامش
آن مهی که نه شرقی و غربیست
نور بخشد شبش چو ایامش
خاک آدم پر از عقیق چراست؟
تا به معدن کشد به ناکامش
گوهر چشم و دل رسول حقست
حلقه گوش ساز پیغامش
تن از آن سر چو جام جان نوشد
هم از آن سر بود سرانجامش
سرد شد نعمت جهان بر دل
پیش حسن ولی انعامش
شیخ هندو به خانقاه آمد
نی تو ترکی درافکن از بامش
کم او گیر و جمله هندوستان
خاص او را بریز بر عامش
طالع هند خود زحل آمد
گرچه بالاست نحس شد نامش
رفت بالا نرست از نحسی
می بد را چه سود از جامش
بد هندو نمودم آینهام
حسد و کینه نیست اعلامش
نفس هندوست و خانقه دل من
از برون نیست جنگ و آرامش
بس که اصل سخن دو رو دارد
یک سپید و دگر سیه فامش
توبه من درست نیست خموش
من بیتوبه را به کس مفروش
بندهٔ عیبناک را بمران
رحمت خویش را از او بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و ما
لب ببسته همیزنیم خروش
هر غم و شادییی که صورت بست
پیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلم
گه پلنگش کنی و گاهی موش
مینماید فسرده هر چیزم
همچو دیگند هر یکی در جوش
میزند نعرههای پنهانی
ذره ذره چو مرغ مرزنگوش
وقت آمد که بشنوید اسرار
میگشاید خدا شما را گوش
وقت آمد که سبزپوشان نیز
در رسند از رواق ازرقپوش
کل عقل بوصلکم مدهش
کل خد ببینکم مخدش
مست گشتم ز طعنه و لافش
دردیش خوشتر است یا صافش
بصر العقل من جلالتکم
مثل الترک عینه اخفش
کر شوم تا بلندتر گوید
هر که او دم زند ز اوصافش
شارب الخمر کیف لا یسکر
صاحب الحشر کیف لا ینعش
زان دمی کو دمید در عالم
گشت پرگل ز قاف تا قافش
مسکن الروح حول عزته
مسکن لیس فیه یستوحش
اندرآید سپهر تا زانو
چو کشد بوی مشک از نافش
من اتاه الی الخلود اتی
و انتهی من مکانه المرعش
جان برید از جهان و عذرش این
کالفتی یافتم ز ایلافش
عیسی روح گرسنهست چو زاغ
خر او میکند ز کنجد کاغ
چونک خر خورد جمله کنجد را
از چه روغن کشیم بهر چراغ
چونک خورشید سوی عقرب رفت
شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ
آفتابا رجوع کن به محل
بر جبین خزان و دی نه داغ
آفتابا تو در حمل جانی
از تو سرسبز خاک و خندان باغ
آفتابا چو بشکنی دل دی
از تو گردد بهار گرم دماغ
آفتابا زکات نور تو است
آنچ این آفتاب کرد ابلاغ
صد هزار آفتاب دید احمد
چون تو را دیده بود او مازاغ
زان نگشت او بگرد پایه حوض
کو ز بحر حیات دید اسباغ
آفتابت از آن همیخوانم
که عبارت ز تست تنگ مساغ
مژده تو چو درفکند بهار
باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
حله بافان غیب میبافند
حلهها و پدید نیست پناغ
کی گذارد خدا تو را فارغ
چون خدا را ز کار نیست فراغ
صد هزاران بنا و یک بنا
رنگ جامه هزار و یک صباغ
نغزها را مزاج او مایه
پوستها را علاج او دباغ
لعلها را درخش او صیقل
سیم و زر را کفایتش صواغ
بلبلان ضمیر خود دگرند
نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ
بس که همراز بلبلان نبود
آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ
ای ظریف جهان سلام علیک
ای غریب زمان سلام علیک
ای سلام تو درنگنجیده
در خم آسمان سلام علیک
دی که بگذشت روی واپس کرد
کای ز هجرت فغان سلام علیک
روز فردا ز عشق تو گوید
زوترم دررسان سلام علیک
گوش پنهان کجاست تا شنود
از جهان نهان سلام علیک
هر سلامی که در جهان شنوی
چون صداییست زان سلام علیک
زین صدا درگذر برابر کوه
تا ببینی عیان سلام علیک
من ز غیرت سلام تو پوشم
تا نداند دهان سلام علیک
چون ببستم دهان سلامت شد
جانب گلستان سلام علیک
ای صلاح جهان صلاح الدین
بر تو تا جاودان سلام علیک
ای ظریف جهان سلام علیک
ان دائی و صحتی بیدیک
داروی درد بنده چیست بگو
قبله لو رزقت من شفتیک
از تو آیم بر تو هم به نفیر
آه المستغاث منک الیک
گر به خدمت نمیرسم به بدن
انما الروح و الفؤاد لدیک
گر خطابی نمیرسد بیحرف
پس جهان پر چرا شد از لبیک
نحس گوید تو را که بدلنی
سعد گوید تو را که یا سعدیک