فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم (1621)

چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم

چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
به نهان از او بپرسم به شما جواب گویم

به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم

به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانه قشورم همه از لباب گویم

من اگر چه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم

چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم

بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم

چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم

ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم

چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم

اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندرآیم غم اضطراب گویم

بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم

چو رباب از او بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم

به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم

تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم (1622)

تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه می شتابی که بکشتی از شتابم

تو رئیسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریت خرابم

چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم

چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم

تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی
ز کف بجز تو ساقی ندهد طرب شرابم

بتپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم

به کمی چو ذره‌هایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم

عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود
تو هر آنچ پیشم آری چه کنم که برنتابم

تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو توی اگر بجویم به چراغ‌ها نیابم

نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم

تو بگفتیم که دل را ز جهانیان فروشو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم

صنما چو من کم آید به کمی و جان سپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم

به سحر توی صبوحم به سفر توی فتوحم
به بدل توی بهشتم به عمل توی ثوابم

تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم

تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم (1623)

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم

سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم

چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم

برسان به همدمانم که من از چه روگرانم
چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم

چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم

به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم

چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم (1624)

خبری اگر شنیدی ز جمال و حسن یارم
سر مست گفته باشد من از این خبر ندارم

شب و روز می‌بکوشم که برهنه را بپوشم
نه چنان دکان فروشم که دکان نو برآرم

علمی به دست مستی دو هزار مست با وی
به میان شهر گردان که خمار شهریارم

به چه میخ بندم آن را که فقاع از او گشاید
چه شکار گیرم آن جا که شکار آن شکارم

دهلی بدین عظیمی به گلیم درنگنجد
فر و نور مه بگوید که من اندر این غبارم

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد
که نهان شدم من این جا مکنید آشکارم

شتر است مرد عاشق سر آن مناره عشق است
که مناره‌هاست فانی و ابدی است این منارم

تو پیازهای گل را به تک زمین نهان کن
به بهار سر برآرد که من آن قمرعذارم

سر خنب چون گشادی برسان وظیفه‌ها را
به میان دور ما آ که غلام این دوارم

پی جیب توست این جا همه جیب‌ها دریده
پی سیب توست ای جان که چو برگ بی‌قرارم

همه را به لطف جان کن همه را ز سر جوان کن
به شراب اختیاری که رباید اختیارم

همه پرده‌ها بدرّان دل بسته را بپران
هله ای تو اصل اصلم به تو است هم مطارم

به خدا که روز نیکو ز بگه بدید باشد
که درآید آفتابش به وصال در کنارم

تو خموش تا قرنفل بکند حکایت گل
بر شاهدان گلشن چو رسید نوبهارم

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم (1625)

دو هزار عهد کردم که سر جنون نخارم
ز تو درشکست عهدم ز تو باد شد قرارم

ز ره زیاده‌جویی به طریق خیره‌رویی
بروم که کدخدایم غله بدروم بکارم

همه حل و عقد عالم چو به دست غیب آمد
من بوالفضول معجب تو بگو که بر چه کارم

چو قضا به سخره خواهد که ز سبلتی بخندد
سگ لنگ را بگوید که برس بدان شکارم

چو بر اوش رحم آید خبرش کند که بنشین
بهل اختیار خود را تو به پیش اختیارم

اگرت شکار باید ز منت شکار خوشتر
همه صیدهای جان را به نثار بر تو بارم

نه ز دام من ملالی نه ز جام من وبالی
نه نظیر من جمالی چه غریب و ندره یارم

خمش ار دگر بگویم ز مقالت خوش او
بپرد کبوتر دل سوی اولین مطارم

تبریز و شمس دین شد سبب فروغ اختر
رخ شمس از او منور به فراز سبز طارم

فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم (1626)

فلکا بگو که تا کی گله‌های یار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم

ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم از این میان و سخنِ کنار گویم

ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم

همه بانگ زاغ آید به خرابه‌های بهمن
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم

گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم

بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم

بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم (1627)

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو؟
اگر از شراب وصلت ببَری ز سر خُمارم

چو نیَم سزای شادی، ز خودم مدار بی‌غم
که در این میان همیشه غم توست غمگسارم

صنما بیار باده بنشان خمار مستان (1985)

صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان

بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان

قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان

صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان

چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان

چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان

صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان

بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان

ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شکار مستان

سخنی بماند جانی که تو بی‌بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن (1986)

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن

دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن

تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن

و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن

تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بی‌نیازی بده و خسارتی کن

رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن

چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن

چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن

تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم صفت طهارتی کن

ز جهان روح جان‌ها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن

چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن

ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن

تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن

هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن (1987)

هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن

منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن

نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن

شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن

نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن

شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد
حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن

به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن

چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه
پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن

به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند طرب از می احد کن

چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش از این طبق ده تتقش هم از خرد کن

ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم
سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن