فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم از این میان و سخنِ کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم از این چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی ز نقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشه زار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو ز انتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
چه کمی درآید آخر به شرابخانه تو؟
اگر از شراب وصلت ببَری ز سر خُمارم
چو نیَم سزای شادی، ز خودم مدار بیغم
که در این میان همیشه غم توست غمگسارم
صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان
قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شکار مستان
سخنی بماند جانی که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب
سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن
تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بینیازی بده و خسارتی کن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن
چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتی کن
تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد
صفت پلید را هم صفت طهارتی کن
ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را
جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش
جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن
تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را
به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زودتر ز شکرفروش کدکن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را بستان در آن سبد کن
شکر خوش تبرزد که هزار جان به ارزد
حسد ار کنی تو باری پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه نه ز کاسه گو نه کوزه
پس از این نشاط و مستی ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش از این طبق ده تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی که کسیت نیست محرم
سبک آینه بیان را تو بگیر و در نمد کن
تو بمال گوش بربط که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر که سر همه شکست او
بنواز نغمه تر به نشاط جام احمر
صدفی است بحرپیما که در آورد به دست او
چو درآمد آن سمن بر در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شدهایم آتشین پا که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهره خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم که در ستم ببست او
تو اگرچه سخت مستی برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
صنما از آنچ خوردی بهل اندکی به ما ده
غم تو به توی ما را تو به جرعهای صفا ده
که غم تو خورد ما را چه خراب کرد ما را
به شراب شادی افزا غم و غصه را سزا ده
ز شراب آسمانی که خدا دهد نهانی
بنهان ز دست خصمان تو به دست آشنا ده
بنشان تو جنگها را بنواز چنگها را
ز عراق و از سپاهان تو به چنگ ما نوا ده
سر خم چو برگشایی دو هزار مست تشنه
قدح و کدو بیارند که مرا ده و مرا ده
صنما ببین خزان را بنگر برهنگان را
ز شراب همچو اطلس به برهنگان قبا ده
به نظاره جوانان بنشستهاند پیران
به می جوان تازه دو سه پیر را عصا ده
به صلاح دین به زاری برسی که شهریاری
ملک و شراب داری ز شراب جان عطا ده
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری
قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری
عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری
مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری
به درون توست مصری که توی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری
شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری
به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری
خردا، نه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی
ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری
سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری
تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل
ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری
تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری
تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمیگریزی تو بدو همیگریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همهست باری
به هلاک میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمینشانی
بگذار کاهلی را چو ستاره شبروی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری
که به بیشهٔ حقایق بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی که سفینهای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست میدوانی
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سَیَران او بدانی