فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی (2831)

چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری غم و نوحه و فغانی

چو وضو ز اشک سازم بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذانی

رخ قبله‌ام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی

عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زمانی نشناسد او مکانی

عجبا دو رکعت است این عجبا که هشتمین است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زبانی

در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی بده ای خدا امانی

به خدا خبر ندارم چو نماز می‌گزارم
که تمام شد رکوعی که امام شد فلانی

پس از این چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی

به رکوع سایه منگر به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی مطلب ز سایه جانی

ز حساب رست سایه که به جان غیر جنبد
که همی‌زند دو دستک که کجاست سایه دانی

چو شه است سایه بانم چو روان شود روانم
چو نشیند او نشستم به کرانه دکانی

چو مرا نماند مایه منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه تبعیت دهانی

نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی

صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی (2832)

صنما چنان لطیفی که به جان ما درآیی
صنما به حق لطفت که میان ما درآیی

تو جهان پاک داری نه وطن به خاک داری
چه شود اگر زمانی به جهان ما درآیی

تو لطیف و بی‌نشانی ز نهان‌ها نهانی
بفروزد این نهانم چو نهان ما درآیی

چو تو راست ای سلیمان همگی زبان مرغان
تو به لب چه شهد بخشی چو زبان ما درآیی

به جهان ملک توی بس نکشد کمان تو کس
بپرم چو تیر اگر تو به کمان ما درآیی

بخرام شمس تبریز که تو کیمیای حقی
همه مس ما شود زر چو به کان ما درآیی

سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری (2833)

سوی باغ ما سفر کن بنگر بهار باری
سوی یار ما گذر کن بنگر نگار باری

نرسی به باز پران پی سایه‌اش همی‌دو
به شکارگاه غیب آ بنگر شکار باری

به نظاره و تماشا به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش در شاهوار باری

چو شکار گشت باید به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید به چنین قمار باری

بکشان تو لنگ لنگان ز بدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان گل و سبزه زار باری

هله چنگیان بالا ز برای سیم و کالا
به سماع زهره ما بزنید تار باری

به میان این ظریفان به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد برسد کنار باری

به چنین شراب ارزد ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو دل بی‌قرار باری

ز سبو فغان برآمد که ز تف می‌شکستم
هله ای قدح به پیش آ بستان عقار باری

پی خسروان شیرین هنر است شور کردن
به چنین حیات جان‌ها دل و جان سپار باری

به دکان عشق روزی ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی ز دکان و کار باری

من از آن درج گذشتم که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم تو نگاه دار باری

هله بس کنم که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی غزلی بیار باری

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی (2834)

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

چه بود حیات بی‌او هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی

قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی

خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی

ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی

به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی

خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی

ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی

همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی

ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی

ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی (2835)

ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نه‌ای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی

دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو
ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی

می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی

دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی

بزن آتشی که داری به جهان بی‌قراری
بشکاف ز آتش خود دل قبه دخانی

پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی پی حکمتی که دانی

سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی

که هر آنچ مست گوید همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان جز باده بادبانی

مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی

هله ای بلای توبه بدران قبای توبه
بر تو چه جای توبه که قضای ناگهانی

تو خراب هر دکانی تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری چو شتر همی‌کشانی

عجب آن دگر بگویم که به گفت می‌نیاید
تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی

به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی (2836)

به چه روی پشت آرم به کسی که از گزینی
سوی او کند خدا رو به حدیث و همنشینی

نه که روی و پشت عالم همه رو به قبله دارد
که ز کیمیاست مس را برهیدن از مسینی

همگان ز خود گریزان سوی حق و نعل ریزان
که ز کاسدی رسانمان به لطافت و ثمینی

نه زمین ستان بخفته ز رخ فلک شکفته
ز فلک نبات یابد برهد از این زمینی

دهد آن حبوب علوی به زمین خوشی و حلوی
به بهار امانتی‌ها بنماید از امینی

هله ای حیات حسی بگریز هم ز مسی
سوی آسمان قدسی که تو عاشق مهینی

ز برای دعوت جان برسیده‌اند خوبان
که بیا به معدن و کان بهل این قراضه چینی

به خدا که ماه رویی به خدا فرشته خویی
به خدا که مشک بویی به خدا که این چنینی

تو که یوسف زمانی چه میان هندوانی
برو آینه طلب کن بنگر که روی بینی

به صفا چو آسمانی به ملاطفت چو جانی
به شکفتگی چنانی به نهفتگی چنینی

به خزینه خوب رختی ز قدیم نیکبختی
به نبات چون درختی به ثبات چون یقینی

شده‌ام چو موم ای جان به هوای مهر سلطان
برسان به موم مهرش که گزیده‌تر نگینی

هله بس که کاسه‌ها را به طعام او است قیمت
و اگر نه خاک نه ارزد همه کاسه‌های چینی

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی (2837)

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی

ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی

شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی

کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند
غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی

هله عاشقان صادق مروید جز موافق
که سعادتی است سابق ز درون باوفایی

به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی

بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی

نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی

بنگر به نور دیده که زند بر آسمان‌ها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی

خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری
تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی (2838)

صفت خدای داری چو به سینه‌ای درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی

صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی

صفت شراب داری تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی

چو طرب رمیده باشد چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید چو تو خوش کنی سقایی

چو جهان فسرده باشد چو نشاط مرده باشد
چه جهان‌های دیگر که ز غیب برگشایی

ز تو است این تقاضا به درون بی‌قراران
و اگر نه تیره گل را به صفا چه آشنایی

فلکی به گرد خاکی شب و روز گشته گردان
فلکا ز ما چه خواهی نه تو معدن ضیایی

نفسی سرشک ریزی نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر همه کان و کیمیایی

مثل قراضه جویان شب و روز خاک بیزی
ز چه خاک می‌پرستی نه تو قبله دعایی

چه عجب اگر گدایی ز شهی عطا بجوید
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی

و عجبتر اینک آن شه به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشاهی

فلکا نه پادشاهی نه که خاک بنده توست
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی

فلکم جواب گوید که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد بود آن ز کهربایی

سخنم خور فرشته‌ست من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی

تو نه از فرشتگانی خورش ملک چه دانی
چه کنی ترنگبین را تو حریف گندنایی

تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی

تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بی‌قفایی

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی (2839)

بکشید یار گوشم که تو امشب آن مایی
صنما بلی ولیکن تو نشان بده کجایی

چو رها کنی بهانه بدهی نشان خانه
به سر و دو دیده آیم که تو کان کیمیایی

و اگر به حیله کوشی دغل و دغا فروشی
ز فلک ستاره دزدی ز خرد کله ربایی

شب من نشان مویت سحرم نشان رویت
قمر از فلک درافتد چو نقاب برگشایی

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو
به جهان کی دید صیدی که بترسد از رهایی

صنما هوای ما کن طلب رضای ما کن
که ز بحر و کان شنیدم که تو معدن عطایی

همگی وبالم از تو به خدا بنالم از تو
بنشان تکبرش را تو خدا به کبریایی

ره خواب من چو بستی بمبند راه مستی
ز همه جدام کردی مده از خودم جدایی

مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد
که زهی امید زفتی که زند در خدایی

همه مال و دل بداده سر کیسه برگشاده
به امید کیسه تو که خلاصه وفایی

همه را دکان شکسته ره خواب و خور ببسته
به امید آن نشسته که ز گوشه‌ای درآیی

به امید کس چه باشی که توی امید عالم
تو به گوش می چه باشی که توی می عطایی

به درون توست یوسف چه روی به مصر هرزه
تو درآ درون پرده بنگر چه خوش لقایی

به درون توست مطرب چه دهی کمر به مطرب
نه کم است تن ز نایی نه کم است جان ز نایی

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی (2840)

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که توی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی