فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)

صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی (2856)

صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی

تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو
به کف آورند زاغان همه خلعت همایی

کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی تو گشاد بندهایی

توی گوهری که محو است دو هزار بحر در تو
توی بحر بی‌کرانه ز صفات کبریایی

به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی
به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی

به گه وصال آن مه چه بود خدای داند
که گه فراق باری طرب است و جان فزایی

دل اگر جنون آرد خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی

چه جمال جان فزایی که میان جان مایی (2857)

چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی

چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی

غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی

همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی

تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی

به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی

تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری
دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی

چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده
ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی

چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی

چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی

ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی

صنما تو همچو آتش قدح مدام داری (2858)

صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند جام داری

ز برای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
ز خداش وحی آید که هنوز وام داری

چو حقت ز غیرت خود ز تو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر چه پدید نام داری

چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داری

ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری

تو هنوز روح بودی که تمام شد مرادت
بجز از برای فتنه به جهان چه کام داری

توریز بخت یارت به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان چو ویی کدام داری

تبریز شاد بادا که ز نور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر چو یمن چو شام داری

نظر خدای خواهم که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داری

نظر حسود مسکین طرقید از تفکر
نرسید در تو هر چند که تو لطف عام داری

چه حسود بلک عاشق دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی نه به کس پیام داری

تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی
چو غلامیی ورا تو به شهان حرام داری

لقبت چو می‌بگویم دل من همی‌بلرزد
تو دلا مترس زیرا که شه کرام داری

اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری (3219)

اسفا لقلبی یوما هجرالحبیب داری
و تحرقت ضلوعی و جوانحی بناری

و سعادة لیوم نظرالسعود فینا
نزل السهیل سهلا و اقام فی جواری

فدخلت لج بحر بطرا بما اتانی
فغرقت فیه لکن نظرالحبیب جاری

فتحت عیون قلبی فرأیت الف بحر
و مراکبا علیها بهوی الهوا سواری

تبریز حض فضلا و ترابه کمالا
بشعاع نور صدر هو افضل الکبار

تبریز اشفعی لی بشفاعة الی من
زعقات وجد قلبی لحقتة بالتواری

و لاجل سؤ حالی بتواضعی لدیه
و تعرضی هوانی بهواه والصغار

و تقول لا تقطع کبدا رهین شوق
برجاک ما یرجی و یذوب بالبواری

و تتوب من ذنوبی و تجاسری علیه
و لیه عود قلبی و نهایة الفرار

لمعات شمس دین هو سیدی حقیقا
هی اصل اصل روحی و وراء هاعواری

جمع الاله شملا قطعته شقوة لی
فهو الکبیر یعفو لجنایة العصاری

هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی (40)

هله نوش کن شرابی، شده آتشی به تیزی
سوی من بیا و بستان بدو دست، تا نریزی

قدح و می گزیده، ز کف خدا رسیده
چو خوری، چنان بیفتی که به حشر بر نخیزی

و اگر کشی تو گردن، ز می و شراب خوردن
دهمت به قهر خوردن، تو ز من کجا گریزی؟!

بربود جام مهرش، چو تو صد هزار سرکش
بستان قدح، نظر کن، که تو با کی می‌ستیزی

شه خوش‌عذار را بین، که گرفت باده بخشی
سر زلف یار را بین، که گرفت مشک بیزی

چو ز خود برفت ساقی، بدهد قدح گزافی
چو ز خود برفت مطرب، بزند ره حجازی

ز می خدای یابی تف و آتش جوانی
هنر و وفا نیابی ز حرارت غریزی

بستان قدح، نظر کن به صفا و گوهر او
نه ز شیره است این می به خدا، و نی مویزی

بدرون صبر آمد فرج، و ره گشایش
بدرون خواری آمد شرف و کش و عزیزی

بهلم سخن‌فزایی، بهلم حدیث‌خایی
تو بگو که خوش ادایی، عجبی، غریب چیزی

ترجیع کن بسازش، چو عروس نو، جهازی
که عروس می‌بنالد بر تو ز بی‌جهیزی

عدم و وجود را حق به عطا همی‌نوازد
پدرت اگر ندارد ملکت جهاز سازد
هله ای غریب نادر، تو درین دیار چونی؟
هله ای ندیم دولت، تو درین خمار چونی؟

ز فراق، شهریاری، تو چگونه می‌گذاری
هله ای گل سعادت، به میان خار چونی؟

به تو آفتاب گوید که: « درآتشیم بی‌تو »
به تو باغ و راغ گوید که: « تو ای بهار چونی؟ »

چو توی حیات جانها، ز چه بند صورتستی؟
چو توی قرار دلها، هله، بی‌قرار چونی؟

توی جان هر عروسی، توی سور هردو عالم
خردم بماند خیره، که تو سوگوار چونی؟

نه تو یوسفی به عالم؟ بشنو یکی سالم
که میان چاه و زندان، تو باختیار چونی؟

هله آسمان عزت، تو چرا کبود پوشی؟
هله آفتاب رفعت، تو درین دوار چونی؟

پدرت ز جنت آمد، ز بلای گندمی دو
چو هوای جنتستت، تو هریسه خوار چونی؟

به میان کاسه‌لیسان، تو چو دیک چند جوشی؟
به میان این حریفان، تو درین قمار چونی؟

تو بسی سخن بگفتی، خلل سخن نهفتی
محک خدای دیدی، تو در اضطرار چونی؟

ز چه رو خموش کردی، تو اگر ز اهل دردی
بنظر چو ره‌نوردی، تو در انتظار چونی؟

رخت از ضمیر و فکرت به یقین اثر بیابد
چو درون کوزه چیزی بود از برون تلابد
به جناب غیب یاری، به سفر دوید باری
ز فخ زمانه مرغی سره، برپرید، باری

هله ای نکو نهادا، که روانت شاد بادا
که به ظاهر آن شکوفه ز چمن برید، باری

هله، چشم پرنم، تو، زخدای باد روشن
که ز چشم ما سرشک غم تو چکید، باری

چرد آهوی ضمیرت ز ریاض قدس بالا
که ز گرگ مرگ صیدت بشد و رمید باری

سوی آسمان غیبی، تو چگونهٔ و چونی؟
که بر آسمان ز یاران اسفا رسید، باری

برهانش ای سعادت، ز فراق و رنج وحشت
که ز دام تنگ صورت، بشد و رهید، باری

ز جهان برفت باید، چه جوانی، و چه پیری
خوش و عاشق و مکرم، سبک و شهید، باری

به صلای تو دویدم، ز دیار خود بریدم
به وثاق تو رسیدم، بده آن کلید، باری

اگر آفتاب عمرم، بمغاربی فروشد
بجز آن سحر ز فضلت، سحری دمید، باری

وگر آن ستاره ناگه، بفسرد از نحوست
من از آفتاب غیبی شده‌ام سعید، باری

و اگر سزای دنیا نبدم، به عمر کوته
کرم و کرامتت را دل من سزید، باری

هله ساقی از فراقت شب و روز در خمارم
تو بیا که من ز مستی سر جام خود ندارم

تو برو، که من ازینجا بنمی‌روم به جایی (41)

تو برو، که من ازینجا بنمی‌روم به جایی
کی رود ز پیش یاری، قمری، قمر لقایی؟!

تو برو، که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی

که به عقل خودشناسی، تو بهای هر متاعی
که مرا نماند عقلی ز مهی، گران‌بهایی

بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد
که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی

ز برای چون تو ماهی، سزد اینچنین گناهی
که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی

نه به اختیار باشد غم عشق خوب‌رویان
کی رود به اختیاری سوی درد بی‌دوایی؟!

چو بدید چشم عالم، فر و نور صورت تو
گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی

هله بگذر ای برادر، ز حجاب چرخ اخضر
چو تو فارغی ز گندم، چه کنی در آسیابی؟!

ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا
به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی

که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم
به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی

به جناب بحر صافی، برویم همچو سیلی
که خوش است بحر او را که بداند آشنایی

تو که جنس ماهیانی، سوی بحر ازان روانی
که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی

نم و آب حوض و جیحون همه عاریه‌ست و عارض
تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی

نشد این سخن مشرح ، ترجیع را بیان کن
ثمرات عشق برگو، عقبات را نشان کن
هله ای فلک، به ظاهر اگرت دو گوش بودی
ز فغان عشق، جانت چه خروشها نمودی!

غلطم، ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت
تن تو چو اهل ماتم، بنپوشدی کبودی

وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی
همه زنگ سینه‌ات را به یکی نفس زدودی

هله ای مه، ار دل تو سر و سرکشی نکردی
کله جلالتت را به خسوف کی ربودی؟!

و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی
گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی؟!

و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی
ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی؟!

و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
ز تو دام کی نهفتی؟! به تو دانه کی نمودی؟!

و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی؟!

و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
همه تیغ و تیر بودی، نه سپر بدی، نه خودی

و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
نه فن و صفاش بودی، نه کرم بدی نه جودی

شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی

چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری؟!
چه برد ز سر احمد دل تیرهٔ جهودی؟!

ز جمال فرخش گو، ترجیع گو و خوش‌گو
که مباد ز آب خالی شب و روز، اینچنین جو
چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستی
صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستی

از من گلست و لاله، که چمن نمود کاله
هله سوی بزم گل شو که تو نیز می‌پرستی

پی‌شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستی؟!

پی ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل
که: « خمش، برو ازینجا، که درخت را شکستی »

به جواب گفت « این خو که تو داری ای جفاگر
نه سقیم ماند اینجا، نه طبیب و نه مجستی»

گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی؟

به جواب گفت او را که: « ز داغ عشق زردم
تو نیازمودهٔ غم، ز کسی شنیده استی »

به چنار گفت سبزه: « بچه فن بلند گشتی »
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی

به شکوفه گفت غنچه: « ز چه روی بسته چشمم »
به جواب گفت خندان: « بنه آن کله و رستی »

هله ای بتان گلشن، به کجا بدیت شش مه؟
بعدم، بدیم، ناگه ز خدا رسید هستی

تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو
ز ملوک و خسروان شو، که مشرف الستی

ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
بگزید لب که مستم به سر تو، ای مهستی

چو بدید مستی او، حرکات و چستی او
به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستی

بنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی
برهان شکار دل را، که تو از برون شستی

بگذشت شب، سحر شد، تو نخفتی و نخوردی
نفسی برو بیاسا، تو از آن خویش کردی

تمرین شنیداری بر فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

تمرین شنیداری بر فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

 

برای مسلط شدن بر فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن پیشنهاد می‌کنیم پلی‌لیست زیر را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که می‌شنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. می‌توانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دست‌ها و سرتان را تکان دهید.

همه‌ی این‌ها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهم‌ترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.

برای مشاهده‌ی اشعار بیشتر در این وزن می‌توانید به لینک زیر وارد شوید:

فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن

 

 

به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟

به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران گدا را

ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود پناهم
مَگَر آن شهابِ ثاقب مددی دهد، خدا را

مُژِه‌یِ سیاهتَ ارْ کرد به خونِ ما اشارت،
ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا

دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی
تو از این چه سود داری، که نمی‌کنی مدارا؟

همه‌شب در این اُمیدم که نسیم صبحگاهی،
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را

چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی؟
دل و جان فدای رویت، بنما عِذار ما را

به خدا، که جرعه‌ای دِه تو به حافظ سحرخیز؛
که دعایِ صبحگاهی، اثری کند شما را

 


 

دل ما به دور روی‌ات ز چمن فَراغ دارد

دل ما به دور روی‌ات ز چمن فَراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

سرِ ما فرونیآید به کمانِ ابروی کَس
که درون گوشه‌گیران، ز جهان فَراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلفِ او زند دم
تو سیاهِ کم‌بها بین، که چه در دِماغ دارد‌!

به چمن خرام و بنگر برِ تختِ گل که لاله
به ندیمِ شاه مانَد که به کف ایاغ دارد

شبِ ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن؟
مگر آن که شمعِ روی‌ات به رَهَم چراغ دارد

من و شمعِ صبح‌گاهی سِزَد ار به هم بِگرییم
که بسوختیم و از ما بتِ ما فراغ دارد

سِزَدم چو ابرِ بهمن که بر این چمن بِگریَم
طرب آشیانِ بلبل، بنگر که زاغ دارد

سرِ درسِ عشق دارد دلِ دردمند حافظ
که نه خاطرِ تماشا نه هوای باغ دارد

 


 

که بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی مِی‌فروشان دو هزار جم به جامی

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک‌نامی

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت؟
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

 

اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.

به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟ (6)

به ملازمانِ سلطان، که رساند این دعا را؟
که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران گدا را

ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود پناهم
مَگَر آن شهابِ ثاقب مددی دهد، خدا را

مُژِه‌یِ سیاهتَ ارْ کرد به خونِ ما اشارت،
ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا

دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی
تو از این چه سود داری، که نمی‌کنی مدارا؟

همه‌شب در این اُمیدم که نسیم صبحگاهی،
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را

چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی؟
دل و جان فدای رویت، بنما عِذار ما را

به خدا، که جرعه‌ای دِه تو به حافظ سحرخیز؛
که دعایِ صبحگاهی، اثری کند شما را

دل ما به دور روی‌ات ز چمن فَراغ دارد (117)

دل ما به دور روی‌ات ز چمن فَراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

سرِ ما فرونیآید به کمانِ ابروی کَس
که درون گوشه‌گیران، ز جهان فَراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلفِ او زند دم
تو سیاهِ کم‌بها بین، که چه در دِماغ دارد

به چمن خرام و بنگر برِ تختِ گل که لاله
به ندیمِ شاه مانَد که به کف ایاغ دارد

شبِ ظلمت و بیابان، به کجا توان رسیدن؟
مگر آن که شمعِ روی‌ات به رَهَم چراغ دارد

من و شمعِ صبح‌گاهی سِزَد ار به هم بِگرییم
که بسوختیم و از ما بتِ ما فراغ دارد

سِزَدم چو ابرِ بهمن که بر این چمن بِگریَم
طرب آشیانِ بلبل، بنگر که زاغ دارد

سرِ درسِ عشق دارد دلِ دردمند حافظ
که نه خاطرِ تماشا نه هوای باغ دارد

که بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پیامی (468)

که بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی

شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی

تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی

عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی

ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی