مثنوی معنوی

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز (63-3)

بخش ۶۳ – در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز

گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا

فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی

قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا

گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت می‌کند

مر مرا از خانه بیرون می‌کند
بهر فسقی فعل و افسون می‌کند

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد

کودکان آنجا نشستند و نهان
درس می‌خواندند با صد اندهان

کین همه کردیم و ما زندانییم
بد بنایی بود ما بد بانییم

گفت آن زیرک که ای قوم پسند (64-3)

بخش ۶۴ – دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید

 

 

گفت آن زیرک که ای قوم پسند
درس خوانید و کنید آوا بلند

چون همی‌خواندند گفت ای کودکان
بانگ ما استاد را دارد زیان

درد سر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ

گفت استا راست می‌گوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید

سجده کردند و بگفتند ای کریم (65-3)

بخش ۶۵ – خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر

 

 

سجده کردند و بگفتند ای کریم
دور بادا از تو رنجوری و بیم

پس برون جستند سوی خانه‌ها
همچو مرغان در هوای دانه‌ها

مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت

عذر آوردند کای مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست

از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا

مادران گفتند مکرست و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ

ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما

کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید

بامدادان آمدند آن مادران (66-3)

بخش ۶۶ – رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد

 

 

بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف

آه آهی می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو

خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی‌خبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین

من بُدم غافل به‌شغلِ قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون به‌جِد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی

از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر

پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش

ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب

او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آنک هست او بر قرار

خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بی‌خبر

تا بدانی که تن آمد چون لباس (67-3)

بخش ۶۷ – در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست

 

 

تا بدانی که تن آمد چون لباس
رو بجو لابِس، لباسی را ملیس

روح را توحید الله خوشترست
غیر ظاهر دست و پای دیگرست

دست و پا در خواب بینی و ایتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف

آن توی که بی بدن داری بدن
پس مترس از جسم و جان بیرون شدن

بود درویشی به کُهساری مقیم (68-3)

بخش ۶۸ – حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی أَنا جَلیسُ مَنْ ذَکَرَني وَ أَنیسُ مَنِ اسْتَأنَسَ بي گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای ور بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای

بود درویشی به کُهساری مقیم
خلوت او را بود هم خواب و ندیم

چون ز خالق می‌رسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول

همچنانک سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر

آنچنانک عاشقی بر سروری
عاشقست آن خواجه بر آهنگری

هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند

دست و پا بی میل جنبان کی شود
خار و خس بی آب و بادی کی رود

گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما

ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین

عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند
جاهلان آخر به سَر بر می‌زنند

ز ابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین

آن یکی آمد به پیش زرگری (69-3)

بخش ۶۹ – دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

 

 

آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که بر سنجم زری

گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست

گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک را بمان

من ترازویی که می‌خواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه

گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی معنیستم

این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش

وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد

پس بگویی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار

چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییم غلبیر خواهم ای جری

من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازینجا والسلام

اندر آن کُه بود اشجار و ثمار (70-3)

بخش ۷۰ – بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت

 

 

 

اندر آن کُه بود اشجار و ثمار
بس مُرودی کوهی آنجا بی‌شمار

گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن

جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش

مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا

زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید

هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم

کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید

در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست

باد پَر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف

در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان ز آتش اندر قازغان

هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود

پس چرا آمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل

این هم از تاثیر حکمست و قدر
چاه می‌بیینی و نتوانی حذر

نیست خود از مرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب

این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد

چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می‌پرد با پر خویش

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای (71-3)

بخش ۷۱ – تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا

 

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای
سر برهنه در بلا افتاده‌ای

در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته

خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن می‌رود ادبیروار

زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی می‌دار از بهر خدا

کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام
مال و زر و نعمت از کف داده‌ام

همتی تا بوک من زین وا رهم
زین گل تیره بود که بر جهم

این دعا می‌خواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص

دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی

از کدامین بند می‌جویی خلاص
وز کدامین حبس می‌جویی مناص

بند تقدیر و قضای مختفی
کی نبیند آن به جز جان صفی

گرچه پیدا نیست آن در مکمنست
بتر از زندان و بند آهنست

زانک آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند

ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران

دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد

دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حمالهٔ حطب

حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید

باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند

لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو

که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم

آنک بیند این علامتها پدید
چون نداند او شقی را از سعید

داند و پوشد بامر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال

این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر

پنج روز آن باد امرودی نریخت (72-3)

بخش ۷۲ – مضطرب شدن فقیر نذر کرده به‌کندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

 

 

 

پنج روز آن باد امرودی نریخت
ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت

بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را وا کشید

باد آمد شاخ را سر زیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد

جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا

چونک از امرودبن میوه سکست
گشت اندر نذر و عهد خویش سست

هم در آن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید