مثنوی معنوی

آن ضیاء دلق خوش الهام بود (146-5)

بخش ۱۴۶ – حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ به غایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضیا خدمتی کرد و بگذشت شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری گفت آری سخت درازی پاره‌ای در دزد

 

آن ضیاء دلق خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود

تاج شیخ اسلام دار الملک بلخ
بود کوته‌قد و کوچک هم‌چو فرخ

گرچه فاضل بود و فحل و ذو فنون
این ضیا اندر ظرافت بد فزون

او بسی کوته ضیا بی‌حد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز

زین برادر عار و ننگش آمدی
آن ضیا هم واعظی بد با هدی

روز محفل اندر آمد آن ضیا
بارگه پر قاضیان و اصفیا

کرد شیخ اسلام از کبر تمام
این برادر را چنین نصف القیام

گفت او را بس درازی بهر مزد
اندکی زان قد سروت هم بدزد

پس ترا خود هوش کو یا عقل کو
تا خوری می ای تو دانش را عدو

روت بس زیباست نیلی هم بکش
ضحکه باشد نیل بر روی حبش

در تو نوری کی درآمد ای غوی
تا تو بیهوشی و ظلمت‌جو شوی

سایه در روزست جستن قاعده
در شب ابری تو سایه‌جو شده

گر حلال آمد پی قوت عوام
طالبان دوست را آمد حرام

عاشقان را باده خون دل بود
چشمشان بر راه و بر منزل بود

در چنین راه بیابان مخوف
این قلاوز خرد با صد کسوف

خاک در چشم قلاوزان زنی
کاروان را هالک و گمره کنی

نان جو حقا حرامست و فسوس
نفس را در پیش نه نان سبوس

دشمن راه خدا را خوار دار
دزد را منبر منه بر دار دار

دزد را تو دست ببریدن پسند
از بریدن عاجزی دستش ببند

گر نبندی دست او دست تو بست
گر تو پایش نشکنی پایت شکست

تو عدو را می دهی و نی‌شکر
بهر چه گو زهر خند و خاک خور

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست
او سبو انداخت و از زاهد بجست

رفت پیش میر و گفتش باده کو
ماجرا را گفت یک یک پیش او

میر چون آتش شد و برجست راست (147-5)

بخش ۱۴۷ – رفتن امیر خشم‌آلود برای گوشمال زاهد

 

میر چون آتش شد و برجست راست
گفت بنما خانهٔ زاهد کجاست

تا بدین گرز گران کوبم سرش
آن سر بی‌دانش مادرغرش

او چه داند امر معروف از سگی
طالب معروفی است و شهرگی

تا بدین سالوس خود را جا کند
تا به چیزی خویشتن پیدا کند

کو ندارد خود هنر الا همان
که تسلس می‌کند با این و آن

او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو
داروی دیوانه باشد کیر گاو

تا که شیطان از سرش بیرون رود
بی‌لت خربندگان خر چون رود

میر بیرون جست دبوسی بدست
نیم شب آمد به زاهد نیم‌مست

خواست کشتن مرد زاهد را ز خشم
مرد زاهد گشت پنهان زیر پشم

مرد زاهد می‌شنید از میر آن
زیر پشم آن رسن‌تابان نهان

گفت در رو گفتن زشتی مرد
آینه تاند که رو را سخت کرد

روی باید آینه‌وار آهنین
تات گوید روی زشت خود ببین

شاه با دلقک همی شطرنج باخت (148-5)

بخش ۱۴۸ – حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را

 

شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت

گفت شه شه و آن شه کبرآورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش

که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان

دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر

باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد

بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت

زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد

گفت شه هی هی چه کردی چیست این
گفت شه شه شه شه ای شاه گزین

کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف

ای تو مات و من ز زخم شاه مات
می‌زنم شه شه به زیر رختهات

چون محله پر شد از هیهای میر
وز لگد بر در زدن وز دار و گیر

خلق بیرون جست زود از چپ و راست
کای مقدم وقت عفوست و رضاست

مغز او خشکست و عقلش این زمان
کمترست از عقل و فهم کودکان

زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده
واندر آن زهدش گشادی ناشده

رنج دیده گنج نادیده ز یار
کارها کرده ندیده مزد کار

یا نبود آن کار او را خود گهر
یا نیامد وقت پاداش از قدر

یا که بود آن سعی چون سعی جهود
یا جزا وابستهٔ میقات بود

مر ورا درد و مصیبت این بس است
که درین وادی پر خون بی‌کس است

چشم پر درد و نشسته او به کنج
رو ترش کرده فرو افکنده لنج

نه یکی کحال کو را غم خورد
نیش عقلی که به کحلی پی برد

اجتهادی می‌کند با حزر و ظن
کار در بوکست تا نیکو شدن

زان رهش دورست تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست

ساعتی او با خدا اندر عتاب
که نصیبم رنج آمد زین حساب

ساعتی با بخت خود اندر جدال
که همه پران و ما ببریده بال

هر که محبوس است اندر بو و رنگ
گرچه در زهدست باشد خوش تنگ

تا برون ناید ازین ننگین مناخ
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ

زاهدان را در خلا پیش از گشاد
کارد و استره نشاید هیچ داد

کز ضجر خود را بدراند شکم
غصهٔ آن بی‌مرادیها و غم

مصطفی را هجر چون بفراختی (149-5)

بخش ۱۴۹ – قصد انداختن مصطفی علیه‌السلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیه‌السلام خود را به وی و پیدا شدن جبرئیل به وی کی مینداز کی ترا دولتها در پیش است

 

مصطفی را هجر چون بفراختی
خویش را از کوه می‌انداختی

تا بگفتی جبرئیلش هین مکن
که ترا بس دولتست از امر کن

مصطفی ساکن شدی ز انداختن
باز هجران آوریدی تاختن

باز خود را سرنگون از کوه او
می‌فکندی از غم و اندوه او

باز خود پیدا شدی آن جبرئیل
که مکن این ای تو شاه بی‌بدیل

هم‌چنین می‌بود تا کشف حجاب
تا بیابید آن گهر را او ز جیب

بهر هر محنت چو خود را می‌کشند
اصل محنتهاست این چونش کشند

از فدایی مردمان را حیرتیست
هر یکی از ما فدای سیرتیست

ای خنک آنک فدا کردست تن
بهر آن کارزد فدای آن شدن

هر یکی چونک فدایی فنیست
کاندر آن ره صرف عمر و کشتنیست

کشتنی اندر غروبی یا شروق
که نه شایق ماند آنگه نه مشوق

باری این مقبل فدای این فنست
کاندرو صد زندگی در کشتنست

عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهرمند و نیک‌نام

یا کرامی ارحموا اهل الهوی
شانهم ورد التوی بعد التوی

عفو کن ای میر بر سختی او
در نگر در درد و بدبختی او

تا ز جرمت هم خدا عفوی کند
زلتت را مغفرت در آکند

تو ز غفلت بس سبو بشکسته‌ای
در امید عفو دل در بسته‌ای

عفو کن تا عفو یابی در جزا
می‌شکافد مو قدر اندر سزا

میر گفت او کیست کو سنگی زند (150-5)

بخش ۱۵۰ – جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خورده‌ام کی سزای او را بدهم

 

میر گفت او کیست کو سنگی زند
بر سبوی ما سبو را بشکند

چون گذر سازد ز کویم شیر نر
ترس ترسان بگذرد با صد حذر

بندهٔ ما را چرا آزرد دل
کرد ما را پیش مهمانان خجل

شربتی که به ز خون اوست ریخت
این زمان هم‌چون زنان از ما گریخت

لیک جان از دست من او کی برد
گیر هم‌چون مرغ بالا بر پرد

تیر قهر خویش بر پرش زنم
پر و بال مردریگش بر کنم

گر رود در سنگ سخت از کوششم
از دل سنگش کنون بیرون کشم

من برانم بر تن او ضربتی
که بود قوادکان را عبرتی

با همه سالوس با ما نیز هم
داد او و صد چو او این دم دهم

خشم خون‌خوارش شده بد سرکشی
از دهانش می بر آمد آتشی

آن شفیعان از دم هیهای او (151-5)

بخش ۱۵۱ – دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد

 

آن شفیعان از دم هیهای او
چند بوسیدند دست و پای او

کای امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بی‌باده خوشی

باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد

پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم

هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد

هیچ محتاج می گلگون نه‌ای
ترک کن گلگونه تو گلگونه‌ای

ای رخ چون زهره‌ات شمس الضحی
ای گدای رنگ تو گلگونه‌ها

باده کاندر خنب می‌جوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان

ای همه دریا چه خواهی کرد نم
وی همه هستی چه می‌جویی عدم

ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت روی‌زرد

تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت

تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی

جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایه‌اند و او غرض

ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش

خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض

علم جویی از کتبها ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس

بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده

می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع

آفتاب از ذره‌ای شد وام خواه
زهره‌ای از خمره‌ای شد جام‌خواه

جان بی‌کیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف

گفت نه نه من حریف آن میم (152-5)

بخش ۱۵۲ – باز جواب گفتن آن امیر ایشان را

 

 

گفت نه نه من حریف آن میم
من به ذوق این خوشی قانع نیم

من چنان خواهم که هم‌چون یاسمین
کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین

وارهیده از همه خوف و امید
کژ همی‌گردم بهر سو هم‌چو بید

هم‌چو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست

آنک خو کردست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی

انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند

زانک جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود

با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار

آن جهان چون ذره ذره زنده‌اند (153-5)

بخش ۱۵۳ – تفسیر این آیت که وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرةَ لَهیَ الحَیَوانُ لَوْ کانوا یَعْلَمونَ کی در و دیوار و عرصهٔ آن عالم و آب و کوزه و میوه و درخت همه زنده‌اند و سخن‌گوی و سخن‌شنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدُّنیا جیفةٌ وَ طُلّابُها کلابٌ و اگر آخرت را حیات نبودی آخرت هم جیفه بودی جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه برای بوی زشت و فرخجی

 

آن جهان چون ذره ذره زنده‌اند
نکته‌دانند و سخن گوینده‌اند

در جهان مرده‌شان آرام نیست
کین علف جز لایق انعام نیست

هر که را گلشن بود بزم و وطن
کی خورد او باده اندر گولخن

جای روح پاک علیین بود
کرم باشد کش وطن سرگین بود

بهر مخمور خدا جام طهور
بهر این مرغان کور این آب شور

هر که عدل عمرش ننمود دست
پیش او حجاج خونی عادلست

دختران را لعبت مرده دهند
که ز لعب زندگان بی‌آگهند

چون ندارند از فتوت زور و دست
کودکان را تیغ چوبین بهترست

کافران قانع بنقش انبیا
که نگاریده‌ست اندر دیرها

زان مهان ما را چو دور روشنیست
هیچ‌مان پروای نقش سایه نیست

این یکی نقشش نشسته در جهان
وآن دگر نقشش چو مه در آسمان

این دهانش نکته‌گویان با جلیس
و آن دگر با حق به گفتار و انیس

گوش ظاهر این سخن را ضبط کن
گوش جانش جاذب اسرار کن

چشم ظاهر ضابط حلیهٔ بشر
چشم سر حیران مازاغ البصر

پای ظاهر در صف مسجد صواف
پای معنی فوق گردون در طواف

جزو جزوش را تو بشمر هم‌چنین
این درون وقت و آن بیرون حین

این که در وقتست باشد تا اجل
وان دگر یار ابد قرن ازل

هست یک نامش ولی الدولتین
هست یک نعتش امام القبلتین

خلوت و چله برو لازم نماند
هیچ غیمی مر ورا غایم نماند

قرص خورشیدست خلوت‌خانه‌اش
کی حجاب آرد شب بیگانه‌اش

علت و پرهیز شد بحران نماند
کفر او ایمان شد و کفران نماند

چون الف از استقامت شد به پیش
او ندارد هیچ از اوصاف خویش

گشت فرد از کسوهٔ خوهای خویش
شد برهنه جان به جان‌افزای خویش

چون برهنه رفت پیش شاه فرد
شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد

خلعتی پوشید از اوصاف شاه
بر پرید از چاه بر ایوان جاه

این چنین باشد چو دردی صاف گشت
از بن طشت آمد او بالای طشت

در بن طشت از چه بود او دردناک
شومی آمیزش اجزای خاک

یار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود

چون عتاب اهبطوا انگیختند
هم‌چو هاروتش نگون آویختند

بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق هم‌چنان

سرنگون زان شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند

آن سپد خود را چو پر از آب دید
کرد استغنا و از دریا برید

بر جگر آبش یکی قطره نماند
بحر رحمت کرد و او را باز خواند

رحمتی بی‌علتی بی‌خدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی

الله الله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد

تا که آید لطف بخشایش‌گری
سرخ گردد روی زرد از گوهری

زردی رو بهترین رنگهاست
زانک اندر انتظار آن لقاست

لیک سرخی بر رخی که آن لامعست
بهر آن آمد که جانش قانعست

که طمع لاغر کند زرد و ذلیل
نیست او از علت ابدان علیل

چون ببیند روی زرد بی‌سقم
خیره گردد عقل جالینوس هم

چون طمع بستی تو در انوار هو
مصطفی گوید که ذلت نفسه

نور بی‌سایه لطیف و عالی است
آن مشبک سایهٔ غربالی است

عاشقان عریان همی‌خواهند تن
پیش عنینان چه جامه چه بدن

روزه‌داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگدان

این سخن از حد و اندازه‌ست بیش (154-5)

بخش ۱۵۴ – دگربار استدعاء شاه از ایاز کی تاویل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کی ایشان را در آن التباس رها کردن مروت نیست

 

 

این سخن از حد و اندازه‌ست بیش
ای ایاز اکنون بگو احوال خویش

هست احوال تو از کان نوی
تو بدین احوال کی راضی شوی

هین حکایت کن از آن احوال خوش
خاک بر احوال و درس پنج و شش

حال باطن گر نمی‌آید بگفت
حال ظاهر گویمت در طاق وجفت

که ز لطف یار تلخیهای مات
گشت بر جان خوشتر از شکرنبات

زان نبات ار گرد در دریا رود
تلخی دریا همه شیرین شود

صدهزار احوال آمد هم‌چنین
باز سوی غیب رفتند ای امین

حال هر روزی بدی مانند نی
هم‌چو جو اندر روش کش بند نی

شادی هر روز از نوعی دگر
فکرت هر روز را دیگر اثر

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان (155-5)

بخش ۱۵۵ – تمثیل تن آدمی به مهمان‌خانه و اندیشه‌های مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشه‌های غم و شادی چون شخص مهمان‌دوست غریب‌نواز خلیل‌وار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی

 

هست مهمان‌خانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان

هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم

هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیفست او را دار خوش