مثنوی معنوی
بخش ۴۸ – طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را
گشت قاضی طیره صوفی گفت هی
حکم تو عدلست لاشک نیست غی
آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین
این ندانی که می من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی
من حفر بئرا نخواندی از خبر
آنچ خواندی کن عمل جان پدر
این یکی حکمت چنین بد در قضا
که ترا آورد سیلی بر قفا
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو
ظالمی را رحم آری از کرم
که برای نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جای آن
که بدست او نهی حکم و عنان
تو بدان بز مانی ای مجهولداد
که نژاد گرگ را او شیر داد
بخش ۴۹ – جواب دادن قاضی صوفی را
گفت قاضی واجب آیدمان رضا
هر قفا و هر جفا کارد قضا
خوشدلم در باطن از حکم زبر
گرچه شد رویم ترش کالحق مر
این دلم باغست و چشمم ابروش
ابر گرید باغ خندد شاد و خوش
سال قحط از آفتاب خیرهخند
باغها در مرگ و جان کندن رسند
ز امر حق وابکوا کثیرا خواندهای
چون سر بریان چه خندان ماندهای
روشنی خانه باشی همچو شمع
گر فرو پاشی تو همچون شمع دمع
آن ترشرویی مادر یا پدر
حافظ فرزند شد از هر ضرر
ذوق خنده دیدهای ای خیرهخند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند
چون جهنم گریه آرد یاد آن
پس جهنم خوشتر آید از جنان
خندهها در گریهها آمد کتیم
گنج در ویرانهها جو ای سلیم
ذوق در غمهاست پی گم کردهاند
آب حیوان را به ظلمت بردهاند
بازگونه نعل در ره تا رباط
چشمها را چار کن در احتیاط
چشمها را چار کن در اعتبار
یار کن با چشم خود دو چشم یار
امرهم شوری بخوان اندر صحف
یار را باش و مگوش از ناز اف
یار باشد راه را پشت و پناه
چونک نیکو بنگری یارست راه
چونک در یاران رسی خامش نشین
اندر آن حلقه مکن خود را نگین
در نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمعند و یکاندیشه و خموش
رختها را سوی خاموشی کشان
چون نشان جویی مکن خود را نشان
گفت پیغامبر که در بحر هموم
در دلالت دان تو یاران را نجوم
چشم در استارگان نه ره بجو
نطق تشویش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گویی ای فلان
گفت تیره در تبع گردد روان
این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجون جره جر الکلام
هین مشو شارع در آن حرف رشد
که سخن زو مر سخن را میکشد
نیست در ضبطت چو بگشادی دهان
از پی صافی شود تیره روان
آنک معصوم ره وحی خداست
چون همه صافست بگشاید رواست
زانک ما ینطق رسول بالهوی
کی هوا زاید ز معصوم خدا
خویشتن را ساز منطیقی ز حال
تا نگردی همچو من سخرهٔ مقال
بخش ۵۰ – سؤال کردن آن صوفی قاضی را
گفت صوفی چون ز یک کانست زر
این چرا نفعست و آن دیگر ضرر
چونک جمله از یکی دست آمدست
این چرا هوشیار و آن مست آمدست
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر دهان
چون همه انوار از شمس بقاست
صبح صادق صبح کاذب از چه خاست
چون ز یک سرمهست ناظر را کحل
از چه آمد راستبینی و حول
چونک دار الضرب را سلطان خداست
نقد را چون ضرب خوب و نارواست
چون خدا فرمود ره را راه من
این خفیر از چیست و آن یک راهزن
از یک اشکم چون رسد حر و سفیه
چون یقین شد الولد سر ابیه
وحدتی که دید با چندین هزار
صد هزاران جنبش از عین قرار
بخش ۵۱ – جواب گفتن آن قاضی صوفی را
گفت قاضی صوفیا خیره مشو
یک مثالی در بیان این شنو
همچنانک بیقراری عاشقان
حاصل آمد از قرار دلستان
او چو که در ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگها لرزان شده
خندهٔ او گریهها انگیخته
آب رویش آب روها ریخته
این همه چون و چگونه چون زبد
بر سر دریای بیچون میتپد
ضد و ندش نیست در ذات و عمل
زان بپوشیدند هستیها حلل
ضد ضد را بود و هستی کی دهد
بلک ازو بگریزد و بیرون جهد
ند چه بود مثل مثل نیک و بد
مثل مثل خویشتن را کی کند
چونک دو مثل آمدند ای متقی
این چه اولیتر از آن در خالقی
بر شمار برگ بستان ند و ضد
چون کفی بر بحر بیضدست و ند
بیچگونه بین تو برد و مات بحر
چون چگونه گنجد اندر ذات بحر
کمترین لعبت او جان تست
این چگونه و چون جان کی شد درست
پس چنان بحری که در هر قطر آن
از بدن ناشیتر آمد عقل و جان
کی بگنجد در مضیق چند و چون
عقل کل آنجاست از لا یعلمون
عقل گوید مر جسد را که ای جماد
بوی بردی هیچ از آن بحر معاد
جسم گوید من یقین سایهٔ توم
یاری از سایه که جوید جان عم
عقل گوید کین نه آن حیرت سراست
که سزا گستاختر از ناسزاست
اندرینجا آفتاب انوری
خدمت ذره کند چون چاکری
شیر این سو پیش آهو سر نهد
باز اینجا نزد تیهو پر نهد
این ترا باور نیاید مصطفی
چون ز مسکینان همیجوید دعا
گر بگویی از پی تعلیم بود
عین تجهیل از چه رو تفهیم بود
بلک میداند که گنج شاهوار
در خرابیها نهد آن شهریار
بدگمانی نعل معکوس ویست
گرچه هر جزویش جاسوس ویست
بل حقیقت در حقیقت غرقه شد
زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد
با تو قلماشیت خواهم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان
مر ترا هم زخم که آید ز آسمان
منتظر میباش خلعت بعد آن
کو نه آن شاهست کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه بها
سیلیی را رشوت بیمنتها
گردنت زین طوق زرین جهان
چست در دزد و ز حق سیلی ستان
آن قفاها که انبیا برداشتند
زان بلا سرهای خود افراشتند
لیک حاضر باش در خود ای فتی
تا به خانه او بیابد مر ترا
ورنه خلعت را برد او باز پس
که نیابیدم به خانهش هیچ کس
بخش ۵۲ – باز سؤال کردن صوفی از آن قاضی
گفت صوفی که چه بودی کین جهان
ابروی رحمت گشادی جاودان
هر دمی شوری نیاوردی به پیش
بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش
شب ندزدیدی چراغ روز را
دی نبردی باغ عیش آموز را
جام صحت را نبودی سنگ تب
آمنی با خوف ناوردی کرب
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خرخشه در نعمتش
بخش ۵۳ – جواب قاضی سؤال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن
گفت قاضی بس تهیرو صوفیی
خالی از فطنت چو کاف کوفیی
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همیگفتی به شب
خلق را در دزدی آن طایفه
مینمود افسانههای سالفه
قصهٔ پارهربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
در سمر میخواند دزدینامهای
گرد او جمع آمده هنگامهای
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزااش حکایت گشته بود
بخش ۵۴ – قال النبی علیه السلام ان الله تعالی یلقن الحکمة علی لسان الواعظین بقدر همم المستمعین
جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست
گرمی و جد معلم از صبیست
چنگیی را کو نوازد بیست و چار
چون نیابد گوش گردد چنگ بار
نه حراره یادش آید نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد در عمل
گر نبودی گوشهای غیبگیر
وحی ناوردی ز گردون یک بشیر
ور نبودی دیدههای صنعبین
نه فلک گشتی نه خندیدی زمین
آن دم لولاک این باشد که کار
از برای چشم تیزست و نظار
عامه را از عشق همخوابه و طبق
کی بود پروای عشق صنع حق
آب تتماجی نریزی در تغار
تا سگی چندی نباشد طعمهخوار
رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش
چونک دزدیهای بیرحمانه گفت
کی کنند آن درزیان اندر نهفت
اندر آن هنگامه ترکی از خطا
سخت طیره شد ز کشف آن غطا
شب چو روز رستخیز آن رازها
کشف میکرد از پی اهل نهی
هر کجا آیی تو در جنگی فراز
بینی آنجا دو عدو در کشف راز
آن زمان را محشر مذکور دان
وان گلوی رازگو را صور دان
که خدا اسباب خشمی ساختست
وآن فضایح را بکوی انداختست
بس که غدر درزیان را ذکر کرد
حیف آمد ترک را و خشم و درد
گفت ای قَصّاص در شهر شما
کیست استاتر درین مکر و دغا
بخش ۵۵ – دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن
گفت خیاطیست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلقکش
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشتهتاب
پس بگفتندش که از تو چستتر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرمتر شد ترک و بست آنجا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مطمعانش گرمتر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتاند برد اسپی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد میکرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسمآرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایتهای میران دگر
وز کرمها و عطاء آن نفر
وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان
همچو آتش کرد مقراضی برون
میبرید و لب پر افسانه و فسون
بخش ۵۷ – گفتن درزی ترک را هی خاموش کی اگر مضاحک دگر گویم قبات تنگ آید
گفت درزی ای طواشی بر گذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر
پس قبایت تنگ آید باز پس
این کند با خویشتن خود هیچ کس
خندهٔ چه رمزی ار دانستیی
تو به جای خنده خون بگرستیی
بخش ۵۶ – مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی
ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پارهای دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان
حق همیدید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست
ترک را از لذت افسانهاش
رفت از دل دعوی پیشانهاش
اطلس چه دعوی چه رهن چی
ترک سرمستست در لاغ اچی
لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ میگو که مرا شد مغتذا
گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا
پارهای اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک میمزد
همچنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا
گفت لاغی خندمینتر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعی از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خندهش یافت میدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همیکرد اقتضا
رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را
گفت مولع گشت این مفتون درین
بیخبر کین چه خسارست و غبین
بوسهافشان کرد بر استاد او
که بمن بهر خدا افسانه گو
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود
خندمینتر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک
تا بکی نوشی تو عشوهٔ این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
میدرد میدوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد
پیرهطفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند