مثنوی معنوی
بخش ۹۸ – توزیع کردن پایمرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره
واقعهٔ آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع میگفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیهپرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد بگور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بندهای
که کند مهمانی فرخندهای
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر میکن مر خدا را در نعم
نیز میکن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضهست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچ دادم من ترا
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرامفن
بر کریمی کردهای ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم
چون به گور آن ولینعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزقده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر ترا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده میدهد
گردگانهای شمرده میدهد
تو حیاتی میدهی در هر نفس
کز نفیسی مینگنجد در نفس
تو حیاتی میدهی بس پایدار
نقد زر بیکساد و بیشمار
وارثی نا بوده یک خوی ترا
ای فلک سجده کنان کوی ترا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همیمالید بر پشت و سرش
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد متمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جا آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانیی
بر فراز چرخ مه روحانیی
آنچنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیت
کردی آنچ کور گردد شانیت
دانم آنجا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من
تو کجایی تا مرا خندان کنی
لطف و احسان چون خداوندان کنی
تو کجایی تا بری در مخزنم
تا کنی از وام و فاقه آمنم
من همیگویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همیگنجد جهانی زیر طین
چون بگنجد آسمانی در زمین
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی میپرد
سایهٔ او بر زمینی میزند
جسم سایهٔ سایهٔ سایهٔ دلست
جسم کی اندر خور پایهٔ دلست
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب میکند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکلهای ما
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آنک کردی عقلها را بیقرار
چند همچون فاخته کاشانهجو
کو و کو و کو و کو و کو و کو
کو همانجا که صفات رحمتست
قدرتست و نزهتست و فطنتست
کو همانجا که دل و اندیشهاش
دایم آنجا بد چو شیر و بیشهاش
کو همانجا که امید مرد و زن
میرود در وقت اندوه و حزن
کو همانجا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتیی
باد جویی بهر کشت و کشتیی
آن طرف که دل اشارت میکند
چون زبان یا هو عبارت میکند
او معالله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روحها را میزند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کشمکش
میروم نومید ای خاک تو خوش
همتی میدار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست
جوی آن جویست آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب
اختران هستند کو آن آفتاب
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقشها گر بیخبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشهشان
ثبت و محوی میکند آن بینشان
خشم میآرد رضا را میبرد
بخل میآرد سخا را میبرد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزهگر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدانک در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی کی رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشمداری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
بخش ۹۹ – دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمة الله علیه در الهینامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی وَ کانوا فیهِ مِنَ الزّاهِدینَ
بود امیری را یکی اسپی گزین
در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب به گاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه
چشم من پرست و سیرست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسپم در رباید بی حقی
جادوی کردست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحهش در سینه میافزود درد
زانک او را فاتحه خود میکشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادر آوریست
اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا
میشود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانیی
نیست بت را فر و نه روحانیی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان
عقل محجوبست و جان هم زین کمین
من نمیبینم تو میتوانی ببین
چونک خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسپ را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترمتر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بیطمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شبخیز و حاتم در سخا
بس همایونرای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او بر عکس خلقان و جدا
بارها میشد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسپست جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسپ را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگیی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویریست
اندرین گر مینداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشممال
پیش سلطان در دوید آشفتهحال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان میشنید
واندرون اندیشهاش این میتنید
کای خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زانک محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال
با حضور آفتاب خوشمساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ
بیگمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوشها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی میخورد
کرم را خورشید جان میپرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدست
آفتابی که ضیا زو میزهد
دشمن خود را نواله میدهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راستبین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب
بخش ۱۰۵ – روان شدن شهزادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره
عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعههاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دستبوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هشربا
تنگ آرد بر کلهداران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست
همچو آن حجرهٔ زلیخا پر صور
تا کند یوسف بناکامش نظر
چونک یوسف سوی او میننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوشعذار
روی او را بیند او بیاختیار
بهر دیدهروشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا بهر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آنک عاشق نیست او در آب در
صورت خود بیند ای صاحببصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون کرا بیند بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آنجا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
گر نمیگفت این سخن را آن پدر
ور نمیفرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمیشد خیلشان
خود نمیافتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونهگونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول دیدهای
که یکی را صد هزاران دیدهای
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان همچو اسپ بیعذار
غافل و بیبهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض و چستیست استادینما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوستکام
ما پی گل سوی بستانها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچشان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که میکوبد لگد
آن طبیبان آنچنان بندهٔ سبب
گشتهاند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر
از خری باشد تغافل خفتهوار
که نجویی تا کیست آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کیست
نیست پیدا او مگر افلاکیست
تیر سوی راست پرانیدهای
سوی چپ رفتست تیرت دیدهای
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
چاهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
در سبب چون بیمرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفتهاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زانک خر را بز نماید این قدر
آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خر بُزست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را
چاه را تو خانهای بینی لطیف
دام را تو دانهای بینی ظریف
این تسفسط نیست تقلیب خداست
مینماید که حقیقتها کجاست
آنک انکار حقایق میکند
جملگی او بر خیالی میتند
او نمیگوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی به مال
بخش ۱۰۶ – رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیتها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و میگفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان میگفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق
بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهٔ مخلصان بیرون شدند
چون شدند از منع و نهیش گرمتر
سوی آن قلعه بر آوردند سر
بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهٔ صبرسوز هشربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز
اندر آن قلعهٔ خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
میشدند از سو به سو خوش بیقرار
زین قدحهای صور کمباش مست
تا نگردی بتتراش و بتپرست
از قدحهای صور بگذر مهایست
باده در جامست لیک از جام نیست
سوی بادهبخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
چونک ریگی آرد شد بهر خلیل
دانک معزولست گندم ای نبیل
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زادست دود
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینیش آید ملال
حیرت محض آردت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
میشود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
نوحه را صورت ضرر بیصورتست
دست خایند از ضرر کش نیست دست
این مثل نالایقست ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل
صنع بیصورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب
این ز حد و اندازهها باشد برون
داعی فعل از خیال گونهگون
بینهایت کیشها و پیشهها
جمله ظل صورت اندیشهها
بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایهاش
صورت فکرست بر بام مشید
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشیست
فایدهٔ او بیخودی و بیهشیست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایدهش بیهوشی وقت وقاع
صورت نان و نمک کان نعمتست
فایدهش آن قوت بیصورتست
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایدهش بیصورتی یعنی ظفر
مدرسه و تعلیق و صورتهای وی
چون به دانش متصل شد گشت طی
این صور چون بندهٔ بیصورتند
پس چرا در نفی صاحبنعمتند
این صور دارد ز بیصورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود
خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او
صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
فاعل مطلق یقین بیصورتست
صورت اندر دست او چون آلتست
گه گه آن بیصورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی
باز بیصورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال
پس چه عرضه میکنی ای بیگهر
احتیاج خود به محتاجی دگر
چون صور بندهست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش
ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بیتو زاید در تو به
صورت شهری که آنجا میروی
ذوق بیصورت کشیدت ای روی
پس به معنی میروی تا لامکان
که خوشی غیر مکانست و زمان
صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسیاش میروی
پس بمعنی سوی بیصورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوقست سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کردهاند
گرچه سر اصلست سر گم کردهاند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
میدهد داد سری از راه دم
آن ز سر مییابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چونک گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند
بخش ۱۰۷ – دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست
این سخن پایان ندارد آن گروه
صورتی دیدند با حسن و شکوه
خوبتر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق
زانک افیونشان درین کاسه رسید
کاسهها محسوس و افیون ناپدید
کرد فعل خویش قلعهٔ هشربا
هر سه را انداخت در چاه بلا
تیر غمزه دوخت دل را بیکمان
الامان و الامان ای بیامان
قرنها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت
چونک روحانی بود خود چون بود
فتنهاش هر لحظه دیگرگون بود
عشق صورت در دل شهزادگان
چون خلش میکرد مانند سنان
اشک میبارید هر یک همچو میغ
دست میخایید و میگفت ای دریغ
ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بیندید
انبیا را حق بسیارست از آن
که خبر کردند از پایانمان
کاینچ میکاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار
تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد
تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بدست
او توست اما نه این تو آن توست
که در آخر واقف بیرونشوست
توی آخر سوی توی اولت
آمدست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
آنچ در آیینه میبیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم
سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایتهای بی اشباه را
نک در افتادیم در خندق همه
کشته و خستهٔ بلا بی ملحمه
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش
بیمرض دیدیم خویش و بی ز رق
آنچنان که خویش را بیمار دق
علت پنهان کنون شد آشکار
بعد از آنک بند گشتیم و شکار
سایهٔ رهبر بهست از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا
در تفحص آمدند از اندهان
صورت کی بود عجب این در جهان
بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
نه از طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی رویپوش
گفت نقش رشک پروینست این
صورت شهزادهٔ چینست این
همچو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او
سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن
غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او
وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد
این سزای آنک تخم جهل کاشت
وآن نصیحت را کساد و سهل داشت
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کار خود با عقل پیش
نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر
این به قدر حیلهٔ معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست
بخش ۱۰۸ – حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بیدریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره
در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بیشمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپارهها پیچیده بود
تا وجودش بود میافشاند جود
همچو خورشید و چو ماه پاکباز
آنچ گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش کی بود آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهیدستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسهاش
خامشان را بود کیسه و کاسهاش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بیشرم پیری ای پدر
پیر گفت از من توی بیشرمتر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خندهاش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاریها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تختهها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکستهپاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چونک عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقهای
در دلش آمد ز حرمان حرقهای
رفت او پیش کفنخواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و مینگر
تا کند صدر جهان اینجا گذر
بوک بیند مرده پندارد به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
همچنان کرد آن فقیر صلهجو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آنجا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفنخواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن دهدله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فساد
وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلک مرگش بیعنایت نیز نیست
بیعنایت هان و هان جایی مهایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر
بخش ۱۰۹ – حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره
امردی و کوسهای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزبخانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک همچون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت
لوطیی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی
دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی ای سگپرست
گفت این سی خشت چون انباشتی
گفت تو سی خشت چون بر داشتی
کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم اینجا احتیاط و مرتقد
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفی
یا به خانهٔ یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی
گفت آخر من کجا دانم شدن
که بهرجا میروم من ممتحن
چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی
خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
رو به من آرند مشتی حمزهخوار
چشمها پر نطفه کف خایهفشار
وانک ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد میدهد مالش به کیر
خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام
خر کجا ناموس و تقوی از کجا
خر چه داند خشیت و خوف و رجا
عقل باشد آمنی و عدلجو
بر زن و بر مرد اما عقل کو
ور گریزم من روم سوی زنان
همچو یوسف افتم اندر افتتان
یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نه از زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بریست
فارغست از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنک زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون
ذرهای سایهٔ عنایت بهترست
از هزاران کوشش طاعتپرست
زانک شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشتست خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهٔ توست
آن دو سه مو از عطای آن سوست
در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان اماننامهٔ صلهٔ شاهنشهیست
تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیرهسری
شحنهای از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنایت همچو کوه
سد شود چون فر سیما در وجوه
خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وانگهان آمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمی که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
میرود سباح ساکن چون عمد
علم دریاییست بیحد و کنار
طالب علمست غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بیان
اینک منهومان هما لا یشبعان
بخش ۱۱۰ – در تفسیر این خبر کی مصطفی صلواتالله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر همچنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره
طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها
پس درین قسمت چو بگماری نظر
غیر دنیا باشد این علم ای پدر
غیر دنیا پس چه باشد آخرت
کت کند زینجا و باشد رهبرت
بخش ۱۱۱ – بحث کردن آن سه شهزاده در تدبیر آن واقعه
رو به هم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن
هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم
هر سه از یک رنج و یک علت سقیم
در خموشی هر سه را خطرت یکی
در سخن هم هر سه را حجت یکی
یک زمانی اشکریزان جملهشان
بر سر خوان مصیبت خونفشان
یک زمان از آتش دل هر سه کس
بر زده با سوز چون مجمر نفس
بخش ۱۱۲ – مقالت برادر بزرگین
آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همیگفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد
ای عجب منسوخ شد قانون چه شد
ما نمیگفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسپان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زانک صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیرهسر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی
ای خرد کو پند شکرخای تو
دور تست این دم چه شد هیهای تو
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیدهای
پیش ازین بر ریش خود خندیدهای
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو
آنچ پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن تست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط