مثنوی
بخش ۷۸ – یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضیالله عنه خفته به زیر درخت
آمد او آنجا و از دور ایستاد
مر عمر را دید و در لرز اوفتاد
هیبتی زان خفته آمد بر رسول
حالتی خوش کرد بر جانش نزول
مهر و هیبت هست ضد همدگر
این دو ضد را دید جمع اندر جگر
گفت با خود من شهان را دیدهام
پیش سلطانان مه و بگزیدهام
از شهانم هیبت و ترسی نبود
هیبت این مرد هوشم را ربود
رفتهام در بیشهٔ شیر و پلنگ
روی من زیشان نگردانید رنگ
بس شدستم در مصاف و کارزار
همچو شیر آن دم که باشد کارزار
بس که خوردم بس زدم زخم گران
دل قویتر بودهام از دیگران
بیسلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان چیست این
هیبت حقست این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
هر که ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هر که دید
اندرین فکرت به حرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست
کرد خدمت مر عمر را و سلام
گفت پیغامبر سلام آنگه کلام
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به پیش خود نشاند
لاتخافوا هست نزل خایفان
هست در خور از برای خایف آن
هر که ترسد مر ورا ایمن کنند
مر دل ترسنده را ساکن کنند
آنک خوفش نیست چون گویی مترس
درس چهدهی نیست او محتاج درس
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد
خاطر ویرانش را آباد کرد
بعد از آن گفتش سخنهای دقیق
وز صفات پاک حق نعم الرفیق
وز نوازشهای حق ابدال را
تا بداند او مقام و حال را
حال چون جلوهست زان زیبا عروس
وین مقام آن خلوت آمد با عروس
جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز
وقت خلوت نیست جز شاه عزیز
جلوه کرده خاص و عامان را عروس
خلوت اندر شاه باشد با عروس
هست بسیار اهل حال از صوفیان
نادرست اهل مقام اندر میان
از منازلهای جانش یاد داد
وز سفرهای روانش یاد داد
وز زمانی کز زمان خالی بدست
وز مقام قدس که اجلالی بدست
وز هوایی کاندرو سیمرغ روح
پیش ازین دیدست پرواز و فتوح
هر یکی پروازش از آفاق بیش
وز امید و نهمت مشتاق بیش
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی
دید آن مرشد که او ارشاد داشت
تخم پاک اندر زمین پاک کاشت
بخش ۷۹ – سوال کردن رسول روم از امیرالمؤمنین عمر رضیالله عنه
مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین
مرغ بیاندازه چون شد در قفس
گفت حقّ بر جانْ فسونْ خوانْد و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خوانَد همی آید به جوش
از فسونِ او عدمها زودْ زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خوانْد
زو دو اسپه در عدم موجود راند
گفت در گوش گُل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسمْ آیتی تا جان شد او
گفت با خورشیدْ تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خوانْد
کو چو مَشک از دیدهٔ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطرهها اندر صدفها گوهرست
هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ
طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفرهست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جانست این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دلْ سرِ انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
بخش ۸۰ – اضافت کردن آدم علیهالسلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی
کَردِ حق و کَردِ ما هر دو ببین
کَردِ ما را هست دان پیداست این
گر نباشد فعل خَلق اندر میان
پس مگو کس را چرا کردی چنان
خَلقِ حق افعال ما را موُجِدست
فعل ما آثار خَلقِ ایزدست
ناطقی یا حرف بیند یا غرض
کی شود یک دم محیط دو عرض
گر به معنی رفت شد غافل ز حرف
پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف
آن زمان که پیشبینی آن زمان
تو پَسِ خود کی ببینی این بدان
چون محیط حرف و معنی نیست جان
چون بود جان خالق این هر دوان
حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن
نه که تقدیر و قضای من بد آن
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت هم من پاس آنت داشتم
هر که آرد حرمت او حرمت برد
هر که آرد قند لوزینه خورد
طیبات از بهر کی للطیبین
یار را خوش کن برنجان و ببین
یک مثال ای دل پی فرقی بیار
تا بدانی جبر را از اختیار
دست کان لرزان بود از ارتعاش
وانک دستی تو بلرزانی ز جاش
هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس
لیک نتوان کرد این با آن قیاس
زان پشیمانی که لرزانیدیش
مرتعش را کی پشیمان دیدیش
بحث عقلست این چه عقل آن حیلهگر
تا ضعیفی ره برد آنجا مگر
بحث عقلی گر دُر و مرجان بود
آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مقامی دیگرست
بادهٔ جان را قوامی دیگرست
آن زمان که بحث عقلی ساز بود
این عمر با بوالحکم همراز بود
چون عمر از عقل آمد سوی جان
بوالحکم بوجهل شد در حکم آن
سوی حس و سوی عقل او کاملست
گرچه خود نسبت به جان او جاهلست
بحث عقل و حس اثر دان یا سبب
بحث جانی یا عجب یا بوالعجب
ضؤ جان آمد نماند ای مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی
زانک بینایی که نورش بازغست
از دلیل چون عصا بس فارغست
بخش ۸۱ – تفسیر و هو معکم اینما کنتم
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون خود کی شدیم
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وییم
ور به بیداری به دستان وییم
ور بگرییم ابر پر زرق وییم
ور بخندیم آن زمان برق وییم
ور به خشم و جنگ عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر عکس مهر اوست
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچهیچ
بخش ۸۲ – سؤال کردن رسول روم از عمر رضیالله عنه از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم
گفت یا عمر چه حکمت بود و سِر
حبس آن صافی درین جای کدر
آب صافی در گِلی پنهان شده
جان صافی بستهٔ ابدان شده
گفت تو بحثی شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کردهای تو یاد را
از برای فایده این کردهای
تو که خود از فایده در پردهای
آنک از وی فایده زاییده شد
چون نبیند آنچ ما را دیده شد
صد هزاران فایدهست و هر یکی
صد هزاران پیش آن یک اندکی
آن دم نطقت که جزو جزوهاست
فایده شد کُلِ کُل خالی چراست
تو که جزوی کار تو با فایدهست
پس چرا در طعن کل آری تو دست
گفت را گر فایده نبود مگو
ور بود هل اعتراض و شکر جو
شکر یزدان طوق هر گردن بود
نی جدال و رو ترش کردن بود
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
پس چو سرکه شکرگویی نیست کس
سرکه را گر راه باید در جگر
گو بشو سرکنگبین او از شکر
معنی اندر شعر جز با خبط نیست
چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست
بخش ۸۳ – در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف
آن رسول از خود بشد زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام
واله اندر قدرت الله شد
آن رسول اینجا رسید و شاه شد
سیل چون آمد به دریا بحر گشت
دانه چون آمد به مزرع گشت کشت
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و با خبر
موم و هیزم چون فدای نار شد
ذات ظلمانی او انوار شد
سنگ سرمه چونک شد در دیدگان
گشت بینایی شد آنجا دیدبان
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زندهای پیوسته شد
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
چون تو در قرآن حق بگریختی
با روان انبیا آمیختی
هست قرآن حالهای انبیا
ماهیان بحر پاک کبریا
ور بخوانی و نهای قرآن پذیر
انبیا و اولیا را دیده گیر
ور پذیرایی چو بر خوانی قصص
مرغ جانت تنگ آید در قفس
مرغ کو اندر قفس زندانیست
مینجوید رستن از نادانیست
روحهایی کز قفسها رستهاند
انبیاء رهبر شایستهاند
از برون آوازشان آید ز دین
که ره رستن ترا اینست این
ما بدین رستیم زین تنگین قفس
جز که این ره نیست چارهٔ این قفس
خویش را رنجور سازی زار زار
تا ترا بیرون کنند از اشتهار
که اشتهار خلق بند محکمست
در ره این از بند آهن کی کمست
بخش ۸۴ – قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او، او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت
این چنین باشد وفای دوستان
من درین حبس و شما در گلستان
یاد آرید ای مهان زین مرغِ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفانِ بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهٔ خاکبیز
چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو
وعدههای آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بدبندگیست
چون تو با بد، بد کنی پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
و انتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو اینست نورت چون بود
ماتم این، تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کلست و خود کلست او
عاشق خویشست و عشق خویشجو
بخش ۸۵ – صفت اجنحهٔ طیور عقول الهی
قصهٔ طوطی جان زین سان بود
کو کسی کو محرم مرغان بود
کو یکی مرغی ضعیفی بیگناه
و اندرون او سلیمان با سپاه
چون به نالد زار بیشکر و گله
افتد اندر هفت گردون غلغله
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زو، شصت لبیک از خدا
زلت او به ز طاعت نزد حق
پیش کفرش جمله ایمانها خلَق
هر دمی او را یکی معراج خاص
بر سر تاجش نهد صد تاج خاص
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن والله اعلم بالصواب
باز میگردیم ما ای دوستان
سوی مرغ و تاجر و هندوستان
مرد بازرگان پذیرفت این پیام
کو رساند سوی جنس از وی سلام
بخش ۸۶ – دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چونک تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطیی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مُرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویشست با آن طوطیک
این مگر دو جسم بود و روح یک
این چرا کردم چرا دادم پیام
سوختم بیچاره را زین گفتِ خام
این زبان چون سنگ و فم آهن وشست
وانچ بجهد از زبان چون آتشست
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زانک تاریکست و هر سو پنبهزار
درمیان پنبه چون باشد شرار
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جانها در اصل خود عیسیدمند
یک زمان زخمند و گاهی مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستی
گفت هر جانی مسیحآساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپستر رود
بخش ۸۷ – تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون میخور که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زانک صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب درست
گفت پیغامبر که ای مرد جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودیست آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
چون نهای سباح و نه دریایی
در میفکن خویش از خودراییی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیانها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطانست و دیو
زانک اندر دام تکلیفست و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در منکر رود
هرچه گیرد علتی علت شود
کفر گیرد کاملی ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد اکنون پای دار